«در شناسنامهام نوشته که من در 16 شهریور سال 1323 در روستای کوچکی به نام سیرچ پشت کوههای کرمان به دنیا آمدهام.» هوشنگ مرادی کرمانی این را در شروع صحبت، برایمان تعریف میکند.
-
چهطور شد که اسم شما را هوشنگ گذاشتند؟ این اسم آنزمان چندان رایج نبود.
من هیچوقت مادرم را ندیدم و هیچ تصویری از او در ذهن من نیست. مادرم بعد از تولد من بیمار بود و گفته بودند که نباید به من شیر میداد یکی از زنهای روستا تعریف میکرد که مادرت تو را به دست من داد و خواست که به تو شیر بدهم. بعد هم گفت که من دیگر بچهام را نخواهم دید. یکی از چیزهایی که برایم تعریف کردهاند این است که مادرم دوست داشت اسم من رحیم باشد.
در شناسنامهای هم که مادرم برایم گرفت، نامم رحیم بود. عموی معلمی داشتم که روشنفکر و کتابخوان بود و میخواست اسم من هوشنگ باشد. چون پدربزرگم کدخدای روستا بود. کارهای ثبت احوال روستا در دست او بود. هر چند وقت یکبار نام کودکانی را که به دنیا میآمدند مینوشت و به شهر میفرستاد تا برای آنها شناسنامه صادر شود.
پدربزرگ و عمو یک گزارش قلابی درست میکنند که رحیم و هوشنگ دو برادر بودند و شناسنامهای که شما فرستادید برای رحیم بود که مرده! لطف کنید و شناسنامهی هوشنگ را بدهید که منتظریم! برای همین من شش ماه از سن شناسنامهایام بزرگترم. من را «هوشو» صدا میکردند، بهمعنای هوشنگ کوچک.
-
آرزو نمیکردید پولدار باشید؟
در کودکی هنوز پول را لمس نکرده بودم، ولی معنای آن را میفهمیدم. وقتی پدربزرگم بابت کاری که انجام میداد پول میگرفت، آنروز خانهی ما شاد بود. وقتی عمویم به روستا میآمد و به مادربزرگم پول میداد، او دو یا چند روز خوشاخلاق و مهربان میشد. درست است که از آن پول چیزی به من نمیرسید، ولی محبت مادربزرگ را نسبت به من چند برابر میکرد.
یکبار شخصی به خانهی ما آمد که اداری بود و عینک میزد و روزنامه میخواند. او یک تومان پول به من داد و من نمیدانستم با این پول فراوان چهکار کنم! میخواستم چند باغ بخرم و به پدربزرگم بدهم تا میوههایش را بفروشد و پولدار شود! میخواستم تمام مغازهی بقالی روستا را بخرم یا خانهی ارباب را که سفید و مثل قصر بود. میخواستم گلهی گوسفند بزرگی داشته باشم که خودم به چرا ببرم! از دست این یک تومان که مرتب هم گم میشد، بیچاره شده بودم. این اولین و آخرین دورهی پولداری من بود.
-
چهطور تحصیل هنر را شروع کردید؟
از یک نفر نامهای برای رییس ادارهی تئاتر گرفتم و رفتم برای بازیگری امتحان بدهم. آقایان «محمدعلی کشاورز» و «علی نصیریان» از من امتحان گرفتند. قبلاً تجربهی بازی تئاتر را در دبیرستانمان در کرمان داشتم. البته زیاد موفق نبود و یادم هست زمانی باید یک تئاتر در مدرسه اجرا میکردیم و مدیر هم بزرگان شهر را جمع کرده بود تا موفقیت مدرسه را نشان دهد و احیاناً کمکی بگیرد.
بشکههای نفت را به جای صحنه چیده و به هم بسته بودیم. وسط اجرا بشکهها از هم باز شدند و بازیگرها توی فاصلهی آنها فرو رفتند. نمایشنامهای ناراحتکننده و مربوط به خیانت برادری به برادر دیگر بود، ولی همه میخندیدند! آخرش هم بشکهها در رفتند و روی تماشاگران افتادند! همهچیز به هم خورد.
در کلاسی با «علی حاتمی» و «سعید نیکپور» مشغول تحصیل شدم. ولی یادم هست که یکبار کلمهای را اشتباه گفتم و علی هم اسم مرا همان کلمه گذاشت. از این شیطنتها زیاد میکرد. علی حاتمی از بهترین دوستانم بود؛ خدا رحمتش کند.
هدیهی زندهیاد«کیومرث صابریفومنی» به مرادی کرمانی