مغازه پر بود از آکواریم ماهیها. فقط دو تا شیشه پراز همستر گوشهی آن بود. همسترها گوشه و کنار قفس شیشهای خوابیده بودند. تنها یکی از آنها بازی میکرد. همان که بهارک انتخاب کرده بود.
فروشنده همستر را گذاشت توی یک جعبهی مقوایی محکم. رنگ طلایی همستر به رنگ شال بهارک بود. بهارک خیلی یواش و آهسته در جعبه را باز کرد. همستر تند تند پلک میزد.
در جعبه را بست.
- غذاش چیه؟
فروشنده پول را شمرد. گذاشت توی قفسه و گفت: «میوه، سبزی، کاهو. برنج و ذرت هم بخوره اشکالی نداره. توی قفسش یه تیکه چوب یا خلال دندون بذارید تا باهاش دندوناشو بسابه!»
بهارک در جعبه را محکم گرفته بود. میترسید در جعبه باز شود و همستر فرا ر کند.
«از این چرخ فلکا ندارید براش؟»
فروشنده رفت به طرف آکواریم ماهیها: «نه. فعلاً نه. یه سری بزنید شاید بیاریم دو روز دیگه.»
***
-تو مطمئنی از این خوشش میآد؟
بهارک خیلی آرام انگشتش را روی پوست نرم و صاف همستر کشید. همستر زیر انگشتان بهارک به خودش کش و قوسی داد. «بله! حتماً خوشش میآد! دوست دارم هیجانزده بشه.»
جعبه را گذاشت روی قفسهی کتابها.
- نمیدونم... دوست توئه! تو از سلیقهاش بیشتر خبر داری تا من.
بهارک چند تکه کاهو گذاشت توی قفس همستر. مطمئن بود مهسا از بین آن همه هدیههای تکراری، از این حتماً خوشش میآمد. برای همستر کاهو و سبزی برد. همستر کوچولو کاهوها را گرفت و تند تند شروع کرد به جویدن.
***
«تولد تولد تولدت مبارک!
بیا شمعا رو فوت کن تا صد سال زنده باشی.»
کیک خورده شد و نوبت باز کردن کادوها رسید. بهارک از هدیهاش چشم بر نمیداشت. با آنکه با روبان در جعبه را محکم بسته بود، میترسید در جعبه باز شود و همستر خوشگل بیرون بپرد. به سوراخهای روی جعبه نگاه کرد. چیزی معلوم نبود. کادوهای رنگارنگ روی میز چیده شده بودند. اولین کادو از طرف مونا بود. یک کیف پول قرمز خیلی خوشگل. دومی ...
هر کادویی که باز میشد، صدای هورا و جیغ بچهها بالا میرفت. کمکم کادوهای باز نشده کمتر و به کاغذ کادوهای پاره شدهی زیر میز اضافه میشد.
مهسا بالأخره جعبهی همستر را برداشت.
- این از طرف کیه؟
بهارک رفت پیش مهسا.
- یواش بازش کن. خیلی یواش.
همه کنجکاو شدند. مهسا تا در جعبه را باز کرد جیغ کشید و فوری درش را بست. همه به مهسا و بهارک نگاه کردند.
- چی بود؟ چیه؟
مامان مهسا داشت عکس میگرفت. آمد جلو. بهارک خندید زود جعبه را از مهسا گرفت.
- نترس مهسا! همستر! ترس نداره! ببین!
در جعبه را برداشت. همستر گوشهی جعبه کز کرده بود. بچهها دوست داشتند هدیهی بهارک را از نزدیک ببینند.
مهسا دستش را برد توی جعبه. میخواست همستر را نوازش کند. دوباره جیغ کشید. همستر کوچولو دستش را گاز گرفته بود.
مامان مهسا رفت نزدیکش.
در گوشش چیزی گفت. بچهها دور همستر جمع شده بودند. بهارک خوشحال بود که هدیهاش همه را هیجانزده کرده است. مهسا جعبه را از بهارک گرفت و برد توی اتاقش گذاشت.
***
- خیلی سریع و زود از خونه باید بره بیرون!
مامان مهسا حسابی عصبانی بود. تندتند کاغذ کادوها را از زیر میز جمع میکرد.
- نه مامان تو رو خدا! خواهش میکنم. فقط یه ذره ازش میترسم همین و بس.
- برو جارو رو بیار. این موش، باعث مریضی و بیماریه!
جارو را روشن کرد.
صدایش را بالاتربرد: «بابات که اومد باید ببره بندازتش بیرون.»
مهسا این حرف را نشنیده گرفت و برای همسترش چند تکه خیار و کاهو برد. امیدوار بود که بتواند مامان را راضی کند که نگهاش دارد. جارو برقی خاموش شد.
- مردم چه چیزایی هدیه میآرن تو روخدا! موشم شد کادو؟ استفادهاش چیه! من که نمیدونم!
مهسا به کاهو خوردن موش نگاه میکرد.
- مامان گیر نده تو رو خدا، به جون شما اینو از لپتاپی که شما بهم دادید بیشتر دوست دارم!
مامان عرق پیشانیاش را پاک کرد.
- بله دیگه، به جای لپتاپ همسترت رو روشن کن تا بهت اطلاعات بده!
مهسا ساکت شد.
***
- انگار اینجا باغوحشه.
مهسا رفت تا به همستر نگاه کند. حیوانِ کوچک آرام خوابیده بود. جعبه برایش خیلی کوچک بود.
- نمیدونم، هر جا شد فقط ببرش بیرون.
بابای مهسا پرسید: «آخه کجا؟ تو خونهی مردم که نمیشه ولش کنم.»
خستگی از چشمهای مامان میبارید و همه جای خانه پخش میشد.
- هر جا شد، من نمیدونم.
مهسا فقط نگاه میکرد. بابا همستر را با جعبهاش برد بیرون. مهسا رفت توی اتاقش. در را بست و اشکهایش را پاک کرد.
***
بابا برگشت.
صدای حرف زدنشان میآمد.
- کجا انداختیش؟
- تو ساختمون نیمه کارهی سر خیابون.
- مهسا ناراحته؟
بابا پرسید.
- نه چه ناراحتی، مریض بشه خوبه؟ مردمم با این کادو بردناشون... مامانش نگفته این چیه خریدی؟