«فؤاد، فؤاد...»
این صدای مامان بود. صدایی که از صبح مثل یک زیرنویس با حروف درشت به من میگفت: شیشههای پنجرهی اتاقت خیلی کثیفه. واقعاً کثیفه.
- فؤاد آبپاشو جا گذاشتی.
سرازیر شدم طبقهی پایین و وسط پله ها آبپاش را از دست مامان قاپیدم و پریدم بالا.
یک صفحه از روزنامه را جدا کردم و آبپاش به دست آمدم جلوی شیشهی کثیف پنجره. آبپاشیدم روی شیشه. از بین قطرات آب دختر بچهای را پشت پنجرهی ساختمان رو بهرویی دیدم. یک طبقه از اتاق من بالاتر بود. روزنامه را روی شیشه کشیدم و قطرهها را پخش کردم. دختر گردنش را کش داد بیرون و دستش را به قاب پنجره تکیه داد. انگار روی چیزی ایستاده بود. شیشه بیشتر چرک و تار میشد تا تمیز. دوباره آبپاشیدم. دختر از قاب پنجره آمد بیرون. یک پایش را روی کولری که جلوی پنجرهاش نصب شده بود گذاشت. با عجله روی قطرههای آب روزنامه کشیدم. شفاف شد. شاید چهار یا پنج ساله بود. روی کولر ایستاده بود و اطراف را نگاه می کرد. آبپاش از دستم رها شد. پنجره را هل دادم تا از پشت شیشه خلاص شوم و درست ببینم. دختربچهای لاغرمردنی با موهای مشکی وزوزی بود. با دامن و جوراب بلندش مثل مجسمه روی کولر طبقهی چهارم ساختمان روبهرو ایستاده بود.
لبهایم انگار چسبیده بود به هم. دانههای عرق را پشت لبم حس میکردم. با خودم فکر کردم کاش روی لبهایم بیایند و چسب را شل کنند تا دهانم باز شود. اما دختربچه به همان آرامی که آمده بود بالای کولر، پایین رفت و چند ثانیه بعد غیبش زد.
به کندی شیشه را تمیز کردم و با گیجی روزنامهها را برداشتم و از اتاق آمدم بیرون. در این مدت یک بار هم پشت پنجره ظاهر نشد.
آبپاش را به مامان دادم و گفتم:«یه دختربچهی کوچولو تو ساختمون رو به رویی اومد رو کولر وایستاد.»
مامان آبپاش را خالی کرد توی ظرفشویی و گفت:«چی کار کرد؟»
- روی کولر، پشت پنجره. وایستاده بود روی کولر. نزدیک بود بیفته پایین...
- افتاد؟
به مامان خیره شدم و گفتم:«نه.»
- اگه زودتر از اینها پنجرهی کثیفتو تمیز میکردی چیزهای مهیجتر هم میدیدی.
بعد آبپاش را روی کابینت گذاشت.
تا عصر شاید صد بار سرک کشیدم که دختربچه را ببینم. اما خبری نبود. بابا داشت با لپ تاپ عقب ماندهام ور میرفت و من کنار پنجره ایستاده بودم.
- امروز یه دختربچهرو دیدم که روی کولر بیرون پنجره وایستاده بود.
بابا نگاهش را از صفحهی گنگ و خیرهی لپتاپ برداشت و اول به من و بعد به مامان نگاه کرد. مامان گفت:«فؤاد امروز بعد از مدتها به مناسبت بالا نیامدن صفحهی لپتاپش پنجرهی اتاقشو تمیز کرده، همین.»
بابا همان طور که چند تا کلید کیبورد را با هم فشار میداد لبخند زد و گفت:«لااقل توی این مدت به دختربچههای مردم زل نمی زد.»
- ایناهاش. همون دخترهست. بیاین نگاه کنین.
دختربچه آمده بود پشت پنجره. دو آرنجش را لبهی پنجره تکیه داده بود. مامان بلند گفت:«نخیر انگار ولکن نیست.» و آرام آمد پشت پنجره. بابا گفت:«هر وقت وایستاد رو کولر منو صدا بزنید.»
من و مامان به دختربچهی مو وزوزی نگاه میکردیم که یک دستش را به صورتش تکیه داده بود و با دست دیگرش روی کولر ضرب گرفته بود.
- آره این دختر کوچولو به کولر خیلی علاقه داره اما هیچ وقت بالای کولر نمی ره.
دختر به کولر چشم دوخته بود. مامان روی مبل جلوی تلویزیون برگشت.
فردای آن روز تا ظهر چند باری سرک کشیدم تا دختربچه را ببینم. اما بعد از ناهار تقریباً فراموشش کرده بودم. داشتم روی تخت مجله میخواندم. چند دقیقه به همان حال ماندم و بعد بلند شدم تا پرده را بکشم. دیدمش. داشت می آمد روی کولر. این بار یک بستنی هم دستش بود. آرام جلو آمد و نشست. پاهایش آویزان بود و بستنی به دست لبهی کولر نشسته بود. چیزی را از دهانش بیرون انداخت. شاید آدامس. بعد مشغول لیسیدن بستنی شد. مجله را روی تخت پرت کردم و دویدم طبقه ی پایین.
- مامان، مامان...
مامان نشسته بود و با تلفن حرف میزد.
- مامان نگاه کن. یک دقیقه بیا.
- چی شده؟...ببخشید تو رو خدا خانم کرامتی.
- این دختره...نگاه کن.
مامان چشم غرهای به من رفت و به حرف زدن ادامه داد. رفتم پشت پنجره. حتماً یکی آن پایین این دختر را میدید. شاید تا الآن به آتشنشانی هم زنگ زده باشند. اصلاً مامان و بابایش کجا بودند. یک مرد داشت به سمت ساختمان ما می آمد.
فریاد زدم:«آقا...آهای آقا...»
مرد به دور و بر نگاه کرد.
- کی رو صدا میزنی فؤاد؟
- آقا، این بالا...
بالأخره مرد نگاهی هم به بالای سرش انداخت و کله و گردن چهار وجبی من را دید.
- اونجا رو نگاه کن آقا. اون بالا. دختره الآن میافته پایین.
مرد ساختمان رو بهرو را نگاه کرد و با چشمانش دنبال چیزی در حال سقوط گشت.
- شرمنده خانم کرامتی، من بعداً بهتون زنگ میزنم...
دختربچه حالا ایستاده بود و داشت آرام برمیگشت. اما مرد او را دیده بود. با انگشت نشانش می داد و به سوی ساختمان میدوید. مامان آمد پشت پنجره. دختربچه یک بار دیگر ناپدید شده بود.
عصر آن روز قدم زنان به ساختمان رو بهرویی نزدیک شدم. از پلهها بالا رفتم و وارد ساختمان شدم. آقای نگهبان روی صندلی جلوی آسانسور لم داده بود. چشمانش را ریز کرد و نگاه تیزی به من انداخت. وقتی در آسانسور بسته می شد دیدم دوباره سرش را به دستش تکیه داد. کلید شمارهی چهار را فشار دادم. فکر میکردم اگر یک بار دیگر دختر را روی کولر ببینم و او از آن بالا بیفتد پایین چه می شود. یک دختربچه در حال سقوط. یاد شعری افتادم که توی مجله خوانده بودم و در آن یک جوجه گنجشک موقع یاد گرفتن پرواز از لانه افتاده بود پایین. از آسانسور بیرون آمدم و اطراف را نگاه کردم. چهار تا در توی طبقهی چهارم. پنجره را در ذهنم تصور کردم و وارد راهروی دستچپ شدم. امیدوار بودم همین خانه باشد. دستم را روی زنگ گذاشتم. اما چه میخواستم بگویم؟ صدای نامفهوم زنی از پشت در میآمد. بلند و یواش میشد. اول باید مطمئن می شدم درست آمدهام. زنگ را زدم. زنی موبایل به دست در را باز کرد. سرش را تکان داد و گفت:«هفتهی دیگه خیلی دیره. تا آخر این هفته من باید دادگاه باشم. جورش کن...بله، چی کار داری؟»
به زن نگاه کردم. نمیدانستم مخاطب جملهی آخرش من بودم یا نه. لکنت گرفته بودم. زن دفترچهای را که دستش بود با عجله ورق زد و گفت:«سه شنبهی همین هفته. همین هفته باید تموم شه...نه، من فردا صبح قرار دارم.»
سایهای از لای در نگاهم را دزدید. یک لحظه بعد دختربچهای مو وزوزی و لاغر، گردن کشید و نگاهی به من انداخت و دوباره پنهان شد.
- بله، چی کار داری؟
- من...
زن درست توی چشمانم زل زده بود.
- من، فکر کنم اشتباه اومدم. ببخشید.
زن خواست چیزی بگوید اما موبایلش زنگ خورد. من هم دویدم به سوی آسانسور.
از پشت پنجرهی اتاقم، به پنجرهی دختربچه خیره شدم و با خودم گفتم لااقل خانهاش را درست پیدا کردم. شاید آن مردی که صدایش کردم کاری کرده باشد. شاید به مادر دختر خبر داده باشد. داشتم فکر میکردم اگر لپتاپم از منگی در آمد ماجرای ایستادن روی کولر را در وبلاگم بنویسم که یک مرتبه ظاهر شد. آرام خم شد و یک بار دیگر جلوی چشمان من روی کولر ایستاد. ساعت دوازده یا یک بعدازظهر بود و بیرون خلوت. گنجشک هم پر نمیزد. یک چیزی مثل میکروفون جلوی دهانش گرفته بود. صدای نازک مبهمی قطع و وصل می شد و به گوشم میرسید. انگار آواز میخواند. نگاهم را روی گنجشک هایی که نبودند گرداندم و یکدفعه به سوی دختربچه فریاد زدم:«برو پایین توی خونه. الآن میافتی.»
دختر هنوز من را ندیده بود. بلندتر فریاد زدم. احساس کردم شاید چیزی شنیده چون میکروفون را آورد پایین. الآن وقتش بود که بروم پشت در خانهاش. از اتاقم تا ساختمان رو به رویی را یک نفس دویدم. زنگ خانه را فشار دادم. در آرام باز شد. از لای در نصف صورت دختربچه و موهای بلند وزوزی اش دیده میشد. یک لحظه بعد زن، بچه را کنار زد و پرسید:«بله؟ کاری داشتی؟»
در دستش چند تا قابلمه توی هم بود. کارتنی را با پایش به گوشهای هل داد:«با توام آقا پسر.»
«من...من، خب چیزه...»
دختربچه به من زل زده بود. دستش را پشت سرش قایم کرده بود.
«چیز شده، یعنی میخوان پول جمع کنن که راه پلهرو رنگ بزنن. داریم امضا جمع می کنیم.»
«پول جمع کنن؟ ما که داریم میریم. برو از بقیه امضا بگیر.»
همین موقع زنگ تلفن خانه بلند شد. زن همانطور که به سوی تلفن می رفت گفت:«شیرین در رو ببند.»
شیرین جلو تر آمد. دستش را از پشت سرش بیرون آورد. یک بستنی قیفی پلاستیکی دستش بود.
«الو، سلام...فرض کن خوبم...»
زن تلفن به دست رفت به سوی اتاق و در را بست. شیرین موهای وزوزی اش را از روی صورتش کنار زد و به سوی در آمد.
- بالای کولر خطرناکه شیرین. ممکنه بیفتی پایین.
شیرین با چشمان گشاد در را بست.