طبق همین آمار، از هر صد نفری که در تصادفات جان خود را از دست میدهند، یک نفر از آنها دچار مرگ مغزی میشود که اگر همین نسبت را در تصادفات داخل کشورمان بهکار ببریم، با یک حساب سرانگشتی به این نتیجه میرسیم که آمار آنهایی که در تصادفات دچار مرگ مغزی میشوند و جانشان را از دست میدهند در ایران بیشتر از همه جای دنیاست. گرچه آمار کاملا ناامیدکننده است اما ماجرا وقتی تأسفبارتر میشود که بدانیم آمار اهدای عضو بیماران مرگ مغزی در ایران از بقیه کشورهای جهان پایینتر و تقریبا یکششم آمار جهانی است. این یعنی اعضای بدن بسیاری از بیماران مرگ مغزی که میتوانند به چند بیمار نیازمند فرصت زندگی دوباره دهند، زیر تلی از خاک میپوسند و به مرور زمان از بین میروند.
دوم: چهار یا پنج سال پیش بود. برای تهیه گزارش اهدای عضو کارگر جوانی که در یک تصادف دچار مرگ مغزی شده بود راهی بیمارستان مسیح دانشوری شده بودیم. بیشتر از 10 بیمار که در صف دریافت عضو بودند به بیمارستان دعوت شده بودند. قرار بود از آنها آزمایش بگیرند تا ببینند اعضای اهدایی کارگر جوان با کدامیک از بیماران سازگار است. یکی از آنها زن جوانی بود که بیماری ریوی داشت و باید هر چه زودتر عمل پیوند ریه انجام میداد تا بتواند به زندگی ادامه دهد. به طرف تختی رفتم که روی آن دراز کشیده بود. رنگش پریده و چیزی جز پوست و استخوان از او باقی نمانده بود. میخواستم با او مصاحبه کنم که عصبانی شد.
فریاد زد: «مگه وضعم را نمیبینی که از حالم میپرسی؟» برای چند ثانیه بیحرکت ماندم. سؤالها از ذهنم پاک شده بود. راه پس و پیش نداشتم. خواستم چیزی بگویم که ادامه داد: «چهار ساله که اینطوریام. چهار ساله که هیچکس دلش نمیاد به من نگاه کنه. خسته شدم. همه اینهایی که اینجا میبینی همین وضع را دارند. حالا میخواهی چی بپرسی؟ که چه احساسی داریم؟ که چطوری زندگی میکنیم؟ اصلا زندگی چی هست؟ چهار ساله که روی تختم. دیگه از همه چی ناامید شدم.»
زن جوان یک دنیا غصه داشت اما گریه نمیکرد. شاید اشکی برایش باقی نمانده بود. با همان نگاه بیرمقش به من خیره شده و منتظر بود که چیزی بگویم. از اینکه برای مصاحبه وارد آن بخش شده بودم، پشیمان بودم. خواستم چیزی بگویم اما حرفی برای گفتن نداشتم. او راست میگفت. چهرهاش، چشمهایش، رنگپریدگیاش و گونههایی که انگار مثل استخوان اضافی از صورتش بیرون زده بود و انگشتهای بیرمقش نشان میداد که چه حالی دارد.
آن روز وقتی از بیمارستان به روزنامه برمیگشتم، حرفهای آن زن از ذهنم پاک نمیشد و در مسیر دعا کردم که ریههای کارگر جوان به آن زن پیوند بخورد و بتواند بعد از چهار سال به زندگی عادی برگردد.آخر: بارها و بارها این جمله را شنیدهام که ما ایرانیها، فداکارترین مردمان جهانیم.
جملهای که خیلیها از دهقان فداکار گرفته تا معلم مازندرانی که بخاری شعله ور را در آغوش گرفت تا دانشآموزان را از خطر سوختگی نجات دهد یا نجات غریقی که جانش را از دست داد اما اجازه نداد دو جوان در دریا غرق شوند و دهها نفر دیگر آن را ثابت کردهاند. پس اشکال کار کجاست که در زمینه اهدای عضو بیماران مرگ مغزی از بقیه کشورها عقبیم؟ شاید یکی از دلایل آن اطلاعرسانی ضعیف است.
اینکه هنوز برای بسیاری از مردم فرهنگسازی نشده که مرگ مغزی با کما فرق دارد و وقتی فردی دچار مرگ مغزی میشود دیگر هیچ امیدی برای بازگشت او به زندگی نیست. اینکه اعضای بدن بیمار مرگ مغزی میتواند زندگی چند بیمار را نجات دهد و لبخند را به لبان آنها و خانوادههای چشم انتظارشان برگرداند و اینکه انتخاب برای اهدای عضو یک بیمار، آزمونی الهی است که میتواند آرامش غیرقابل تصوری را برای خانواده متوفی به ارمغان بیاورد.