عجیب است. تو تقسیمناشدنی هستی. نمیشود تو را بین روزهای مختلف تقسیم کرد یا فقط به روزی اختصاصت داد. نمیشود گفت سهشنبهها برای خدا باشد. یا من صبحها را به خدا اختصاص دادهام.
حقیقت این است که تو خودت تکلیف خودت را برای ما روشن کردهای. تو خودت گفتهای که نمیشود سهمی از تو را برداشت و بقیهاش را کنار گذاشت. گفتهای صبحها قبل از طلوع آفتاب من هستم. ظهرها، وقتی که خورشید کله میکشد و خودش را پهن میکند من هستم. عصرها پیش از آنکه آفتاب برود من هستم. من در تمام لحظههای تو و در تمام صداهایی که میشنوی. من در آبی که مینوشی و تابلویی که به آن نگاه میکنی هستم. نه فقط در آسمان بالای سرت و نه فقط در خوابهایی که میبینی. من فقط وقتی باتوام که همه جا باشم. همهجا نه حتی مثل سایه. از رگگردن نزدیکتر به تو!
من که خواستم روزهایم را تقسیم کنم، رنگ تو را توی تمام روزها دیدم. اما وقتهایی هست که نزدیکی تو را بیشتر حس میکنم. عجیب است. روزهایی که برای خودم کنار گذاشتهام بیشتر رنگ توست. تو توانایی عجیبی در نفوذ به تنهاییهای من داری. آرام آرام میآیی و بدون این که من بفهمم در روزهایی که برای خودم کنار گذاشتهام وارد میشوی. یکدفعه میبینم کنار پنجره ایستادهای و داری برای من دست تکان میدهی. نه، راستش تو دست تکان نمیدهی. معمولاً میایستی انگار و نگاه میکنی. من یکدفعه احساس سبکی میکنم. این را بگویم که نگاه تو با نگاه آدمها خیلی فرق دارد. آدمها وقتی خیره میشوند به آدم یکهو میبینی که سنگین شدهای. اما تو فرق داری. نگاه تو آدم را سبک میکند. حضور تو در زندگی آدم، در روزهای آدم خاصیت سبکی دارد و تو یکهو سر میرسی. با سبکی بسیار و من توی آن روزها به پنجره که نگاه میکنم میبینم نوری از پنجره میآید تو.
من در این روزها دلگرم هستم. راستش تنها روزهایی که در آنها دلگرمم این روزهاست. وقتی که تو به اتاق من قدم گذاشتهای. آنوقت هر کاری کنم، یکجور عجیبی بهم میچسبد. حتی وقتی بخوابم. توی این وقتها از خواب که بیدار میشوم دیگر دهانم تلخ نیست. خواب بدی ندیدهام. سنگین و سرد نیستم. جایی از تنم درد نمیکند. بسیار آرامم و دلم میخواهد از هر لحظهای که بیدار شدم روزم را شروع کنم.
وقتی که تو باشی، من همیشه میتوانم شروع کنم. احساس میکنم تو به من جرئت بودن دادهای و خودت خواستهای که توی همهی روزهایم باشی. تو بسیار آرام و بیصدا خودت را در من نشاندهای. طوری که من بدون تو تعریف نمیشوم. میتوانم خودم را بدون خانهام، برادرم، شهرم، نوشتههایم، بارانهای پاییزی، انار، حوضی که هیچوقت نداشتهام، عطسههای بلند، ترانههای تلخ و سهشنبهها تعریف کنم، اما نمیتوانم خودم را بدون تو تعریف کنم. تو در چارچوب من، در تکتک سلولهای من و در اسم من هستی.
نمیتوانم بگویم تو را دوست دارم... چون چیزی که بین ماست شبیه دوست داشتن نیست. دوست داشتن برای تعریف چیزی که بین ماست بسیار ساده است. مثل این میماند که بخواهی رابطهی پرنده را با باد تعریف کنی. میتوانی بگویی رابطهی پرنده با باد یا آسمان با گل یخ چیست؟ رابطهای همیشگی و غیر قابل فهم. رابطهی ما همیشگی و غیر قابل فهم است. رابطهای عجیب که سایه با زمین دارد.
دوست ندارم دربارهی رابطهی خودم با تو حرف بزنم. دوست دارم دربارهی رابطهی خودم با تو بنویسم و همهی مجلههای دنیا یکی یک صفحهی خانهی فیروزهای داشته باشند و من در هر کدامشان ستونی دربارهی تو داشته باشم و فقط اسم تو را بنویسم!