اما بعضی حالها هستند که انگار فرق دارند، انگار از جنس حالهای مختلف هر روز ما نیستند، انگار سرچشمهی آنها از جای دیگری است، انگار اینجور نیست که ما به دلیل موقعیت یا اتفاقی، دچار آنها میشویم، بلکه آنها یکجایی در ما، مثلاً در دل ما، در چشمهای ما یا در سر ما هستند و ما فقط بعضی وقتها آنها را به یاد میآوریم و بعضی وقتهای دیگر، از یادشان میبریم.
احساس تنهایی کردن، به نظر چنین حالی میآید. اینطور نیست که ما بهدلیل خاصی احساس تنهایی کنیم، نه. انگار تنها بودن، یکجور برای ما، برای هرکدامِ ما، حسی آشنا و قدیمی است. انگار همیشه هست و فقط کافی است بهدلیلی، گیرم یک صبح دلگیر ابری، یا شنیدن حرفی از یک دوست، حرفی که انتظارش را نداریم، سر بازکند، طعمش در جانمان پخش شود و تنهایی بر سرمان آوار شود.
این است که وقتی میشنویم شاعر* میگوید:
رشته گسست: من پیچم، کوزه شکست: من آبم
این سنگ، پیوندش با من کو؟ آن زنبور، پروازش تا من کو؟
نقشی پیدا، آیینه کجا؟ این لبخند، لبها کو؟ موج آمد، دریا کو؟
انگار چیزی در جایی از وجودمان به لرزه درمیآید، مثل آنها که بعد از سالها، مسافرشان بازمیگردد، اما آنقدر شکسته و تغییر یافته که در لحظهی اول او را نمیشناسند، ولی بعد از چند لحظه، یک حرکت جزئی، شکل نگاه کردن مسافر مثلاً یا یک جملهی کوتاه که سالها پیش تکیه کلامش بوده است، خیلی ناگهانی چهرهی غریبه را به آشنایی قدیمی تبدیل میکند. در این شعر هم، چیزی بود دور و قدیمی، اما آشنا. یک هراس بود. یک ترس قدیمی از تنها ماندن. نه تنها ماندن به معنای دور ماندن از دیگران، از دیگر آدمها، نه حتی تنها ماندن بهمعنای فهمیده نشدن، بهمعنای ناگفته ماندن حرفهای دل، به دیگران. نه، یک تنها ماندن دیگر.
با خواندن شعر، این هراس از تنهایی، دوباره در دلم ریشه گرفت، بلند شد آمد و تمام جانم را پر کرد، هراس از اینکه روزی باشد، روزی بیاید که نه دیگران، بلکه جهان مرا رها کند. توی جهان باشم و جهان با من نباشد. روزی که پاییز بیاید و حساب فصل را نداشته باشم تا به او سلام کنم. باران بیاید و بیهوا چتر بر سر بگیرم و قطرههای باران، بیآنکه بعد از مدتها با من سلام و احوالپرسی کنند و از آسمان برایم خبر بیاورند، سقوط آزاد کنند روی چترم و بعد، عبوس و ناباور از بیمهری من، روی زمین پخش شوند.
چه هراسی دارد آن روز که جهان ما را تنها بگذارد. باران تنها حاصل کنشهای فیزیکی ابرها تلقی شود و زلزله، انفجار ناشی از انباشت انرژی در زمین. تابستان برایمان فصل عرق کردن معنی شود و زمستان را فقط با پالتوهای بلند مارکدار به یاد بیاوریم.
چه آشناست با من این هراس. این هراس که کسی پشت جهان، بالای جهان، نایستاده باشد که پشت این همه رخداد، این همه روز، این همه فصل، این همه باران و اشک هیچ نباشد، تنها باشم، تنها باشیم و این تنهایی را مثل یکجور عذاب، یک سرنوشت گریزناپذیر بر شانههایمان، تا روز مرگ بکشیم و جلو ببریم.
و در سطر آخر شعر، این هراس، این هراس تحملناپذیر، که بر شانههایمان، شانههای شاعر و من و توی خواننده، سنگینیِ پایانناپذیری دارد، انگار که مهی سبک بوده، کمرنگ میشود و رنگ میبازد:
میبویم، او آمد، از هر سو، های آمد، هو آمد. من رفتم، «او» آمد، «او» آمد.
و چه فرق میکند «او»ی شاعر، همان «او»ی من یا شماست یا نه. اصلاً چه فرقی میکند. آنچه مهم است، این است که «او» با دستهایش آرام آرام میآید. مهربانانه، بار سنگین تنهایی را از دوشمان برمیدارد، گاهی حتی بی اینکه او را ببینیم یا گمان کنیم کسی بار را از شانههایمان برداشته است، نفسی میکشیم، آسوده نفسی میکشیم و باز این حس قدیمی و آشنا میرود و یک گوشهی گم از دلمان، سرمان، زندگیمان آرام میگیرد...
کاش «او» خودش را از ما نگیرد، کاش «او» تا همیشه، به همین مهربانی، به همین آرامی، نگاهمان کند، لبخند بزند و زنبور را به سمت ما پرواز دهد، سنگ را به ما پیوند دهد، باران را برای ما بباراند و پاییز و بهارمان را برایمان معنا کند.
* سهراب سپهری