گربهها که میآمدند تو، نمیترسیدم. برایشان یک کاسه شیر میبردم. نخهای کاموا میبردم و درخت گلابی را در حیاط، نشانشان میدادم. الناز آنطرف پنجره را نشانم میداد. کوه آنجا بود و ما هر دو معنی کوه را میدانستیم و این برایمان بس بود.
اما فقط گربهها و بهار و کمی قطرههای درشت باران که با اشکهای ما قاطی میشدند، از در تو نیامدند. گربهها را تو آفریده بودی. بهار را تو آفریده بودی. بادهای بارانآور را تو آفریده بودی.
اما روزی بود که ما هر کاری میکردیم خسته بودیم. تا دم در که میرفتیم خسته بودیم. الناز برای پاک کردن آیینه خسته بود. من برای نشان دادن پرندهای که از پرواز جا مانده بود، خسته بودم. کاسهی شیر خسته بود. «خستگی» آمده بود تو. خستگی از درِ باز خانهی ما آمده بود تو. خستگی را هم تو آفریده بودی.
زندگی کمی سخت بود. سختی را هم تو آفریده بودی. سختی از درِ باز خانه تو آمده بود. سخت بود که به فردا فکر کنیم. سخت بود که قالیچهها را به حیاط ببریم و به گنجشکان تعارف کنیم. سخت بود که با کسی که دوست داریم حرف بزنیم. ما به سختی فکر نمیکردیم. ما سختی میکشیدیم. مثل بیماریای که یک روز از درِ باز خانه تو آمد و خودش را در دست راست من نشاند. دست راستم تیر میکشید.
الناز را صدا کردم. الناز نیامد. سر درد داشت. صورتش کمی قرمز شده بود و روی کاناپهای دراز کشیده بود. کاناپه از الناز خواهش کرد که بلند شود. الناز پا شد و خواست پنجره را کمی بازتر کند. پنجره، اول چیزی نگفت و یکدفعه جیغش رفت هوا. پنجره چشمهایش را بست. چشمهایش بهشدت درد میکردند. گفت: «خواهش میکنم منو ببندین. من سرماخوردم و مدام از چشمم آب میآد. ببخشیدا! ولی صبح از من پیدا نیست!»
صبح از پشت پنجرهی بسته پیدا نبود. پنجره را بستیم. بیماری را تو آفریده بودی. حالا باید در حالی که درد داشتیم و بسیار دلتنگ و خسته بودیم به هم دلداری میدادیم. الناز یک کاسه تمشک آورد و در حالیکه سرش را با دستمالی بسته بود، تب من را گرفت. من تب قالیچهها را گرفتم. قالیچهها فشار گلها را. گلها احوال درخت را پرسیدند و درخت در حالی که سرفه میکرد میگفت: «من خوبم. من خوبم.»
درِ خانه باز بود و ما دعا میکردیم، برای اینکه تبِ صبح زودتر پایین بیاید یا عطسههای آب بند بیاید یا کمر گل سرخ خوب شود. «شفا» بود که یکروز از در تو آمد. شفا را تو آفریده بودی. موهایش سپید بود و بوی خوب سیب میداد. ما شفا را میشناختیم. مثل ستارهها بود. دور بود، اما بود و اول که آمد پیشانی الناز را بوسید و الناز مثل فرشته در خانه میچرخید و از درخت انار میچید و برای دوستانش دانه میکرد و میفرستاد.
درِ خانه باز بود و انارهای دانهدانه میرفتند و میآمدند و دوستهای ما میرفتند و میآمدند. اما ما یک روز تصمیم گرفتیم در را ببندیم و پشتش کلون بگذاریم و هر کس که پشت در ما میآمد، بپرسیم که اسمش چیست و با ما چهکار دارد و بخواهیم که دستهایش را نشانمان بدهد.
تصمیم گرفتیم در را به روی نفرینها باز نکنیم. قهر را پشت در نگه داریم تا خسته شود و برود. دلتنگی را... آه دلتنگی را ذله کنیم... و پاییز را بهشرطی به خانه راه بدهیم که همراه خودش باران واقعی و شعر بیاورد... پاییز بامعرفت است. حرفش حرف است... مؤدب است.
وقتی میآید، در میزند. آرام منتظر میماند و وقتی که ما بیداریم در حالیکه با انارها روبوسی میکند، به ما میگوید که حیاطمان را دوست دارد... پاییز را هم تو آفریدهای!