خرس شکمو دوباره هوس عسل کرده بود و زنبورهای مدرسهی حیوانات هم بو برده و حسابی مشغول پذیرایی از او بودند. البته از فریادهای آقای خرس اینطور بر میآمد که بهجای عسل، مشغول نوشجان کردن چیز دیگری است!
بچهها وسط حیاط حلقه زدند و با اشتیاق مشغول تماشا شدند. از پا درمیانی هم هیچ خبری نبود. انگار نه انگار که همکلاسیهایشان بلانسبت مثل حیوان به جان هم افتاده و همدیگر را لت و پار میکردند.
آقای بز یعنی همان معلم زرد و سرخ چشیده هم در دفتر مدرسه، پشت میزش نشسته بود و آنقدر درگیر برنامهریزی برای تربیت تولهها بود که اصلاً در باغ اتفاقات حیاط خاکی مدرسه نبود.
تماشاچیان این جنجال، سه گروه بودند. دستهی اول به سرکردگی آقای تمساح، سمت چپ حیاط ایستاده بودند و از هوای گلآلود پیشآمده، ماهیهای درشتی میگرفتند. این گروه علاوه بر تماشا، هر وقت از پایشان بر میآمد، لگدی هم وسط معرکه پرت میکردند تا شاید به کسی بخورد و دلی از عزا درآورند.
آقای لاکپشت، ارشد گروه دوم بود. این گروه با ترس و لرز، چند قدم عقبتر از بقیه ایستاده بودند و کلاً با هر نوع درگیری فیزیکی و شیمیایی و صوتی مخالفت میکردند.
بلندقدترین عضو گروه سوم، آقای شتر بود. او و دوستانش در این جور موارد، به شیوهی «شتر دیدی ندیدی» اعتقاد داشتند. یعنی میدانستند که حق با زنبورهاست و نباید بدون اجازه، به عسلهایشان دستبرد زد، اما معتقد بودند بهجای داد و هوار و بزنبزن باید بعضی چیزها را هم ندیده گرفت.
اما این تقسیم بندیها برای خرس بیچاره نه آب میشد و نه نان. تنها چیزی که به داد خرس رسید صدای زنگ پایان تفریح بود؛ زنگی که از آنهمه دانشآموز، فقط خرس بیچاره را خوشحال کرد!