قرار بود هر کدام از شرکتکنندگان از صبح تا ظهر با اجاق و ملاقه و علاقهی شخصی غذا بپزند و در آخر، تکتک بچهها، هم دلی از عزا درآورند و هم دستپخت یکدیگر را بچشند و بهترین غذا را انتخاب کنند.
در آن روز بهیاد ماندنی از درس و مشق هم خبری نبود. تازه برای اولینبار حیوانات میتوانستند وسایل غیردرسی مثل کفگیر و همزن و گوشتکوب به مدرسه بیاورند و همین موضوع کیفشان را بیشتر کوک کرده بود.
خلاصه بچهها از صبح دیگ به دست در حیاط مدرسه بدو بدو میکردند تا در بخوربخور ظهر، بهترین شوند. هر نیم ساعت یکبار آقای بز، همان معلم سبز و زرد چشیده هم در حیاط سرک میکشید و بعبع و چهچه میکرد و البته حواسش هم بود جانوری شعلهی اجاق کسی را کم و زیاد نکند و توی غذای کسی، خاک و نمک و کِرم اضافی نریزد!
دیگرحوالی ظهر بچهها دل توی دلشان نبود و پشت سر آقای بز ایستاده بودند تا هرچه زودتر غذاها را چشانچشان کنند.
آقای بز اول سراغ گربه رفت و داخل دیگش را برانداز کرد. آب جوش ، قُلقُل میکرد و کلی استخوان و آت و اشغال، بالا و پایین میپریدند. نزدیک بود حال بز بههم بخورد، اما خودش را کنترل کرد. جوجه و شیر و فیل هم نتوانستند به غذای گربه لب بزنند.
آقای بز به همراه بچهها سراغ دیگ گاو رفتند. سوپ علف نُشخوارشده با نمک فراوان. طرف این غذا هم نمیشد رفت.
کباب مگس آقای قورباغه هم حال بههمزن بود. انگار همه فکر میکردند غذای مورد علاقهی خودشان بهترین غذای دنیاست و هیچ کس به فکر جلب سلیقهی بقیه نبود.
اما برندهی جشنوارهی غذا زنبورها شدند؛ زنبورهایی که توی دیگشان فقط آب خنک و چند شاخه گل بود. لااقل میشد به این غذا نگاه کرد و با همان شکم خالی از بویش لذت برد.