پلکها، گونهها، لبها، حتی شانههایش آویزان بودند، نگاهش از پاهایش معلولتر احساس میشد.غمگین و عصبی بود، درست مثل یک طلبکار که زورش به بدهکار نمیرسد و عقبنشینی میکند، ولی راضی نیست. حتی تارهای صوتیاش آویزان شده بودند.
پرسیدم مشکل تو چیست؟ گفت نمیبینی چلاقم؟ گفتم نه، نمیبینم. چون تو دوست نداری چلاق بودنت را کسی ببیند. خودت بگو مرگت چیست. گفت نه من نمیگویم کسی چلاق بودنم را نبیند، میگویم با من مثل یک آدم عادی رفتار کنند.
گفتم نمیشود چون تو یک آدم عادی نیستی. تو یک فلج هستی و با بقیه فرق داری و این یعنی یک چیز عجیب که باعث میشود من به طور طبیعی به تو زل بزنم، خیره شوم، تعجب کنم و خیلی چیزهای دیگر. گفت دست شما درد نکند. اگر همه مثل تو فکر کنند که تکلیف ما روشن است.
گفتم دوست داری همه چه طوری فکر کنند تا تکلیف تو روشن نباشد، بله تکلیف تو روشن است. حتی اگر همه مثل من فکر نکنند بهطور طبیعی مثل من عمل میکنند، همانطور که تا به حال اتفاق افتاده و تو آن را نمیپذیری.
خوش به حالت که تکلیفات روشن است، گفت برای تو شعار دادن آسان است. گفتم به مفهوم شعاری که میدهم فکر کن. آن را عمل کن، اگر نتیجه نگرفتی مرا محکوم کن. تو فکر نکردهای، نمیکنی فقط نق میزنی. به جای آن که طلبت را از زندگی بگیری فقط از زندگی طلبکاری!
گفتم واقعیت این است که تو پاهایت معلول است، ولی ذهنت بیشتر و قبل از پاهایت معلول شده است. تو نمیتوانی معلولیت را بپذیری، ولی از دیگران انتظار داری آن را بپذیرند. گفت چرا من پذیرفتهام. گفتم به عنوان یک نقص؟ گفت خوب بله. گفتم اشتباهت همین جا است. نقص وقتی معنی دارد که یک دستگاه امکان کاری را داشته باشد ولی انجام ندهد. وقتی امکانی به کلی از دست میرود دیگر نقص نیست بلکه شکل تازهای از واقعیت است. تو این شکل تازه را جان ندادهای.
دیگران به خوبی شکل تازه تو را درک کردهاند. از این بابت کتاب نخواندهاند بلکه کاملاً طبیعی با آن مواجه میشوند. همه ما بلد هستیم نسبت به یک آدم معلول چگونه تعجب کنیم، چگونه مردد باشیم که به او کمک برسانیم یا نه، چگونه از او دور شویم، چگونه به خاطر اشتباهات رفتارمان از او خجالت بکشیم، بلدیم چطوری کاهلانه، بدون درک کردنش او را دلداری بدهیم، اینها همه و همه طبیعی است، اولین واکنش طبیعی ما است، همان چیزی است که تو آن را نمیپذیری!
خود تو چطور؟ تو چقدر خودت را عادی درک میکنی؟ عادی یعنی مثل عادت، مطابق عادات بودن، یک آدم معلول دیگر عادی نیست. پس زندگیاش هم مثل آدمهای عادی نیست. تو باید بفهمی که یک فلج مثل یک آدم فلج زنده است نه مثل یک آدم عادی، هر وقت این نکته را درک کردی تواناییهایت در قالب یک جسم فلج خلق و شکوفا میشود، ولی تو میخواهی در قالب یک جسم عادی شکوفا بشوی. نمیشود، پس میمانی. پذیرفتن واقعیت یعنی درک کردن آن. تو خودت را درک نمیکنی. جامعه را درک نمیکنی. تعجب و ترس و احتیاط مرا نسبت به خودت درک نمیکنی.
گفت مثل این که بدهکار هم شدم. گفتم بله. قطعاً، هم به خودت هم به جامعه. تو خودت را به جامعه بدهکاری.
از وقتی معلول شدهای یک آدم دیگر هستی. با سابق فرق داری. این فرق را درک نمیکنی، به موقع درک نمیکنی. به مردم هم حق نمیدهی، اجازه نمیدهی شرایط تازه تو را درک کنند. از آنان انتظار رفتار عادی داری، آن رفتار عادی که انتظارش را داری عین ترحم است. این تویی که از جامعه میخواهی به تو ترحم کند وگرنه چرا نمیگذاری هر کسی به راحتی در باره پاهایت با تو حرف بزند؟ بگذار خیره خیره و با تعجب نگاهت کنم.
بگذار از تو بترسم. بگذار با احتیاط به سمتت بیایم. اگر من بترسم و تو ترسیدن مرا درک کنی آنوقت رفتاری میکنی که ترس من بریزد، ولی اگر من بترسم و تو اعتراض کنی آنوقت بیشتر میترسم، من طبیعی هستم، تو هم طبیعی باش. من خودم را توضیح میدهم، تو هم خودت را توضیح بده.
زشتی پاهایت را از خودت و همه پنهان نکن. آن را با پیرایش تمام، تمیز و زیبا در کنار رفتار سالم و اندیشه فعالت قرار بده. آنگاه من خود به خود به جای آن که پاهایت را نگاه کنم.، شخصیت تو را دنبال میکنم. نشانم بده که به پاهایت توجه داری، آن وقت من هم شکل کنونی تو را به رسمیت میشناسم. وقتی میبینم خودت از زخمات میگریزی، گریزت را بیشتر میبینم تا زخمات را.
جامعه تو را با نقصهایت قضاوت نمیکند بلکه با تواناییهایت ارزیابی میکند. اما اگر توانایی و شکوفایی در میان نباشد آن وقت ترحمجای آن را میگیرد و عامل این سوءتوجه خود تو هستی. همه ما دلیل عادی و طبیعی برای نگاه کردنمان به تو داریم. تو متفاوتی و این برای ما جذاب است، ولی برای تو ناخوشایند است. جذابیتش را درک کن.
خودت را جای ما بگذار. گفت باشد، همه اینها درست، اما من چگونه به افراد سالم جامعه خودم رفو میشوم؟ گفتم خیلی ساده است! براساس قانون چهلتکه! یعنی اولاً در کارگاه عمل، در ثانی با انتخاب و پیدا کردن جای مناسب خودت. هر وقت کارکرد مشخص خودت را بیابی به جامعه وصل شدهای. خندید و گفت تو همیشه مریضهایت را چهلتکه میکنی؟ گفتم اگر خیال وصلشدن داشته باشند.