شنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۱ - ۱۷:۲۸
۰ نفر

لیلی شیرازی: در زندگی «قطارهایی» هستند که هر کدام‌مان دیر یا زود سوارشان می‌شویم. بعضی از این قطارها منتظر ما نمی‌مانند تا حتماً به آن‌ها برسیم و سوارشان بشویم. آن‌ها در ساعت معینی به ایستگاه می‌رسند و چند دقیقه‌ی معلوم منتظر می‌مانند و بعد سوت‌کشان می‌روند.

شما در قطار خداوند نشسته‌اید

تو، ممکن است آدم دقیق و حسابگری باشی و خودت چند دقیقه مانده به زمان موعود، در ایستگاه منتظر ایستاده باشی. آن‌وقت است که با خیال راحت سوار می‌شوی و معمولاً هم جایی برای نشستن داری. قطار درس‌خواندن معمولاً از همین قطارهاست.

* * *

قطارهایی هم هستند که همین‌طوری می‌آیند، اما تویی که خودت را در آخرین لحظه به قطار می‌رسانی. شلنگ‌تخته، خودت را پرت می‌کنی جلو و نفس‌زنان می‌رسی. خودت را از قطار آویزان می‌کنی، مبادا جا بمانی.

بعضی از این قطارها شاید تا سال‌های سال دیگر از این ایستگاه که تو در آن ایستاده‌­ای رد نشوند. به این مقصد فقط یک قطار آن‌هم چندین و چند سال یک‌­بار می‌گذرد و تو نباید فرصت را برای رسیدن از دست بدهی. مثل قطارهایی که تو را به جایی بسیار دور می‌برند و تو در آن‌جا در یک تئاتر بسیار مهم نقشی دست‌نیافتنی بازی می‌کنی.

* * *

بعضی از قطارها اما فقط یک‌بار در زندگی آدم می‌آیند و از ایستگاه شما رد می‌شوند. فقط یک‌بار و مدتی بسیار بسیار کم در ایستگاه می‌مانند. فقط کافی‌ است که آن‌جا ایستاده باشی. بدی‌اش این است که زمان مشخصی برای ورود ندارند. تو برای سوار شدن به این قطار باید تمام روزهای زندگی‌ات را در ایستگاه بگذرانی. حقیقت این است که برای بعضی‌ها ارزشش را دارد و برای خیلی‌ها ارزش ندارد.

بعضی­‌ها برای سوار شدن به این قطار سال‌ها و سال‌ها زندگی ایستگاهی دارند. زندگی در انتظار. شلوغ. خالی. سرد. با کم‌ترین امکانات ممکن، اما پر از اشتیاق سفر. گاهی حتی معلوم نیست که این قطار شما را به کجا می‌برد. اما می‌دانید که ارزشش را دارد. شما از آن دسته آدم­‌ها هستید که فکر می‌کنید رفتن از نرفتن بهتر است.

* * *

قطاری هم هست که شما همین الآن سوار آن هستید. قطار زندگی؟ نه عزیز من. قطار مرگ! همه فکر می‌کنند مرگ که این‌همه هم ماجرای هولناکی به نظر می‌آید، قطاری است که بی‌خبر از راه می‌رسد و آدم را سوار می‌­کند و می‌برد. یعنی از آن دسته قطارهای بامزه است که اولاً ساعت ورودش هیچ‌وقت اعلام نمی‌شود و دیگر این‌که اصلاً مهم نیست که شما در ایستگاه باشید یا نباشید. هر وقت او بیاید و بخواهد شما را سوار کند، همان‌جا ایستگاه شماست.

اما من فکر می­‌کنم این‌طور نیست. ما از همان اول که به دنیا آمده‌ایم، سوار این قطار شده‌ایم. و همین الآن همه با هم در آن نشسته‌ایم. ما برعکس همه‌ی قطارهای زندگی‌مان سوار این قطار نمی‌شویم، بلکه در ایستگاهی از آن پیاده می‌شویم و به سرزمین دیگری می‌رویم. قبل از ما نیوتن، سهراب سپهری، پدربزرگ، حافظ شیرازی، پوریای ولی، بچه‌های بم، مرغابی عمو حمید، خانم‌جان، فردوسی و خیلی‌های دیگر از این قطار پیاده شده‌­اند و به سرزمین‌های خودشان رفته‌اند.

این قطار از آن دسته قطارهایی است که ما در آن از پشت پنجره دنیا را می‌بینیم و با پیاده شدن از آن به دنیای واقعی‌تری وارد می‌شویم که در آن ابعاد همه چیز متفاوت و تصورناکردنی است!

تصور این­‌که ما در قطار مرگ نشستهایم، خیال آدم را راحت می‌کند. چون به نظر می‌رسد که اتفاق زیبایی برای ما افتاده است. ما مرگ را با خوردن بستنی، با بردن خوشه‌ی انگوری به دهان*، با گیم بازی کردن و تماشای آثار هنری تجربه می‌کنیم و این راز خداوند است.

* * *

قطارهایی هم هستند که ما آن­‌ها را می‌سازیم و می‌رانیم. این­ قطارها خیلی مهم‌اند. ما تعیین می‌کنیم که قطارمان چند صندلی جا داشته باشد. ما مقصدش را تعیین می‌کنیم و توی قطار، حواسمان به همه چیز هست. درست مثل خداوند که حواسش به همه چیزِ همه چیزِ همه چیز بوده و هست.

* «مرگ با خوشه‌ی انگور می‌آید به دهان» سطری از شعر صدای پای آبِ سهراب سپهری

کد خبر 194438
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز