آنِ تصمیم
فرض کن وقتی هنوز تصمیم نگرفتهای برای روزت چه برنامهای بریزی، همهی کارهایی که میتوان با یک روز کرد، بینظم و نامرتب توی ذهنت وول میخورند، اما به محض اینکه تصمیم میگیری، حالا دیگر کارها و امکانات و انتخابها، توی دو صف مشخص خودشان را منظم میکنند؛ صف اول: صف کارهایی که میتوان انجام داد و صف دوم: کارهایی که باید دورشان بریزی. دیگر نمیتوانی و نباید به آنها فکر کنی. بهخاطر همین است که لحظهی تصمیم، مهمترین لحظهای است که میتوان تجربه کرد. لحظهی روشنی و شفافیت.
روزهایی که از سر میگذرانیم، روزهایی است که در آن، بزرگترین تصمیم جمعی از انسانها، چهرهی شهرمان و ساعتهای هر روزمان را تغییر دادهاند. جمع که میگویم منظورم میلیونها یا هزاران یا حتی صدها آدم نیست، منظورم تصمیمی است که سالها پیش، هزار و سیصد وهفتاد و دو سال پیش، هفتاد و دو نفر، برای حمایت از یک نفر، یک نفر که نه برای حمایت از یک راه و یک هدف گرفتند، تصمیمی قاطع که تا لحظهی آخر پای آن ایستادند. آن هدف و آن ایستادن تا لحظهی پایانی است که اینطور وجدان میلیونها نفر را در طول تاریخ تکان داده است و هنوز هم، وصفِ ماجرا و آنچه به خاطر آن تصمیم بر آن جماعت گذشت، هر سال، روزها تن ما و شهرهایمان را سیاهپوش میکند.
اما لحظهی تصمیم برای همهی افراد همان جمع هم، یک لحظهی مشترک نبود. لحظهی تصمیم، لحظهای است شخصی، لحظهای که هرکس، میتواند آنقدر شفاف همهچیز را ببیند که راه، خود به خود، پیش رویش گسترده میشود. هر کدام از افراد آن جمع، راه خودشان را، به شکل خودشان آمدند تا به لحظهی تصمیم برسند...
برادر خورشید
یک برادر، که نامش طراوت آب داشت و چهرهاش رفیق ماه بود، برادر خورشید بود و گمانم هیچوقت، هیچکس از او نپرسید کی و چهطور به تصمیم رسیده است؟ مگر میشود از کسی که از کودکی از چشمهی خورشید نوشیده است، پرسید کی با خورشید آشنا شده است؟ برادرش را «برادر» صدا نمیکرد، چون پیش از آنکه برادرش را بشناسد، امامش را میشناخت و تصمیمش را گرفته بود. میشد این را از نگاهش خواند و در لحن صدایش حس کرد. تا آخر ماند. تا آخر که میگویم، منظورم دادن دستهایش است، منظورم هدیه دادن چشمش، و پیشکش کردن جانش است. جوان بود و مصمم، نگاهش به ماه بود که چشم فروبست، خوش از اینکه تصمیمش را تا لحظهی آخر، گرم و گرامی، نگهداشته بود.
پیرمرد مصمم
یک پیرمرد، که اسمش «حبیب» بود، حبیب پسر مظاهر، که عمرش، طولانیتر از امامش بود، وقتی بیوفایی و بیتصمیم بودن همشهریانش را دید، در میانهی یک دوراهی ایستاد، در یکسو شهرش بود، ساکت و خاموش، بیتصمیم و معطل، و در سوی دیگر، ماندن بر سر عهد و تصمیمی که با خورشید بسته بود، ماندن بر سر محبتی که سالها در دلش روشن مانده بود، نگهداشتن شعله تا وقت سوختن. و تصمیمش را گرفت، چنان آشکار و روشن که تا به امام برسد، چندین بار خواست دیگران را هم در آنچه میدید شریک کند و نتوانست کسانی را که عزم تصمیمگیری نداشتند، به دیدن آنچه به چشم او آشکار بود، قانع کند. و این شد که از خیلی پیشتر از روز واقعه، از وقتی که هراس در دل بسیاری، لانه کرده بود، حبیب، شاد و مصمم بود.
سردار آزاده
و بالأخره، سردار دشمن، صبح روز واقعه به لحظهی تصمیم رسید. شاید باورکردنی به نظر نیاید، اما اسم او «آزاده» بود یا همان «حُر» ریاحی، فرماندهی لشکری که راه خورشید را بسته بود. حُر کفش بر شانهاش انداخت، سرش پایین بود و گردنش را کج کرد، آمد و نشان داد به تصمیم رسیده است. و اینطور بود که درخشانتر از همیشه، پای تصمیمش ایستاد و راه را ادامه داد. این آخرین کسی که تصمیمگرفته بود، اولین شهید آن روز بود.
میگویند هر روز عاشورا و همهجا کربلاست... لحظهی تصمیم من، لحظهی تصمیم تو کی میرسد؟ کجاست آن لحظهای که قرار است نفسم را در سینه حبس کنم، راه را درخشان و مشخص ببینم، بدانم قدم بعدیم را کجا بگذارم، بدانم فردا کجا باید باشم و امروز باید چهطور نفس بکشم؟
به آسمان نگاه میکنم، در این روزهای سرخ خونی، در این روزهای سیاهپوش ماتم، صورتم را رو به آسمان میکنم و زیر لب میگویم: من هم میرسم؟ برای من هم لحظهی تصمیم خواهد رسید؟ و چیزی شکل هراس در دلم چنگ میاندازد که نکند لحظهی تصمیم من، آمده باشد و رفته باشد و من، بیخبر، آن را ترک گفته باشم.