منتظر معجزهام. معجزهای که همین روزها به روح من میرسد و عطر تو را میآورد.
قبلترها که کاسهی صبرم زود لبریز میشد بیدرنگ صدایت میکردم. حرف میزدم. همه چیز را برایت تعریف میکردم و تو گوش میدادی. از دلم میگفتم. ریز به ریز و واو به واو. حواسم بود چیزی را جا نیندازم و حرفی را نگفته نگذارم.
وقتی پیمانهی صبرم بزرگتر شد یاد گرفتم گفتن و نگفتن فرقی ندارد. درست است که تو دوست داری حرفها و خواستههایم را به زبان بیاورم، اما فهمیدم گهگاهی که حوصلهام بیحوصله است، اگر من حرفی نزنم، بازهم تو همه چیز را میشنوی.
***
این روزها اما با گذشته خیلی فرق دارم. دیگر خیلی چیزها را به زبان نمیآورم. نه اینکه دیگر با تو حرف نزنم. فهمیدهام خیلی چیزها ارزش گفتن هم ندارند. خیلی چیزها بیاهمیتاند و آنهایی هم که مهماند خودت شنیدهای.
انگار این روزها پیمانهی صبرم دریاست. کویر است. دشت است. وسیع و بیانتها. انگار دلم کنده شده است. میخواهد برود. دیگر حوصلهی ماندن و گفتن از همهی اتفاقات را ندارد. این روزها دلم بزرگترین و با ارزشترین خواستههایش را انتخاب کرده و خواستههای بیارزش و کوچک دیگر را با لباسهای کوچک شدهی کودکیام در گنجه کنار گذاشته.
دیگر شکایت نمیکند. گلهای ندارد. بهانه نمیگیرد. ساکت میماند و منتظر معجزهی بزرگ تو میشود. معجزهای که روحم را تازه میکند و معیار خواستههایم را تغییر میدهد.
این روزها به خواستههای بزرگم فکر میکنم. آنها را میسازم و همراهشان زندگی میکنم. فکر کردن به آنها روحم را آرام میکند و صدفهای ساحل دریای صبرم را به خوابی شیرین فرو میبرد و من ساکت میمانم تا مبادا از خواب زیبایشان بیدار شوند. شاید معجزهی تو این بار از خواب صدفهایم شروع شود و اگر سکوت کنم بتوانم صدای جاری شدنش را در جانم بشنوم.