اما علاوه بر تازگی، موقعیتمحوری، اندیشهمحوری، معطوف بودن ایده به یک انسان و سایر نکاتی که در طول دو هفته قبل گفتیم، هنوز هم ویژگیهای دیگری میتوان برای یک ایده خوب درنظر گرفت. برای اینکه بتوانیم کار نوشتن را شروع کنیم، لازم است به ایده داستانمان یک عنصر کلیدی دیگر را نیز اضافه کنیم؛ چیزی که نبودش، عنصر جذابیت داستان را کاهش داده و قصهای کسلکننده و خوابآور بهبار میآورد.
بگذارید یکبار دیگر به ایده گذشته بازگردیم: «جوانی برای رسیدن به یک موقعیت شغلی خوب، با دوست نزدیکش رقابت میکند». ما پیش از این کمی دورخیز کردهایم، به «درونمایه» یا مفهوم یا موضوع پشت این ایده، اندیشیدهایم و حالا دستکم برای خودمان روشن است که میخواهیم درباره چه «موضوعی»، «چه چیزی» بگوییم. ولی آیا اگر همین حالا با این ایده، شروع به نوشتن کنیم، همهچیز خوب پیش میرود؟ شاید. اما اگر بخواهیم «شاید» را به «حتما» تبدیل کنیم، باید ایدهمان را جذابتر یا بهعبارت بهتر، پرفرازونشیبتر کنیم. البته این نکته هم درست است که تقریبا همه این کارها را میتوان حین نوشتن هم انجام داد، ولی در آن صورت، نوشتن به امری سختتر، خستهکنندهتر، کلافهکنندهتر و طولانیتر از آنچه هست تبدیل میشود. پس بگذارید همین حالا ایدهمان را پختهتر کنیم.
عدمتعادل، اختلاف سطح یا گره
حتما شنیدهاید که داستان را گرهافکنیهای پیدرپی و باز کردن این گرهها پیش میبرد. از این نظر داستان را میتوان ماشینی فرض کرد که برای حرکت به قدرت محرکه نیاز دارد. این قدرت محرکه مثل هر ماشین دیگری، از یک عدمتعادل یا اختلاف سطح ناشی میشود. برای درک بهتر این مفهوم کافی است به ساختار یک ترازو یا الاکلنگ توجه کنید.
شاهین ترازو در حالت تعادل، درست در مرکز قرار میگیرد؛ همانطور که یک الاکلنگ سالم، در شرایط عادی، بهصورت صاف، بدون اختلاف سطح میایستد. حالا اگر در یک سمت ترازو جسمی بگذاریم، تعادلش به هم میخورد و برای رسیدن به تعادل، لازم است در طرف دیگر هم جسمی با همان وزن قرار دهیم. داستان با چنین فرمول سادهای پیش میرود؛ با این تفاوت که وقتی عدمتعادل ایجاد کردیم، در سمت دیگر تعادل، جسمی میگذاریم که کمی سنگینتر باشد و ترازو فقط چند لحظه در حالت تعادل قرارمیگیرد و دوباره، یک طرفش پایین میرود.
حالا برگردیم به مثال خودمان. یک ایده برای اینکه بتواند قدرت محرکه لازم برای حرکت داستان را فراهم کند، باید ظرفیت ایجاد عدمتعادل را داشته باشد. در این مثال دو صفت «خوب» و «نزدیک» تا حدودی این ظرفیت را ایجاد میکنند اما شاید به قدر کفایت نباشد.
شغل خوب میتواند به ما بگوید که میتوانیم اینجا گرهای ایجاد کنیم همانطور که دوست نزدیک هم همین ظرفیت را تا حدودی ایجاد میکند. مثلا داستان میتواند بر تغییر مفهوم خوب تکیه کند یا نزدیکی این دو دوست در طول داستان، کار دستشان دهد. اما در هر حال داستان درست از لحظهای آغاز میشود که تعادل یک موقعیت، بهترتیبی به هم میخورد. در شرایط طبیعی، همهچیز روال عادی خود را دارد تا اینکه نخستین «اتفاق» رخ میدهد؛ نخستین وزنه را بر ترازو میگذاریم یا نخستین سنگ را در حوض پرتاب میکنیم. این سنگ یا آن وزنه، تعادل موجود در موقعیت را برهم میزند و منجر به «اتفاق» دیگری میشود که خود اگرچه میتواند برای مدت کوتاهی، خیلی کوتاه، تعادل از دست رفته را برگرداند، ولی منجر به ایجاد عدمتعادل دیگری میشود و همینطور تا انتهای داستان. با این وصف، عنصر اصلی برای آغاز داستان و پیشبرد آن، فقط و فقط« اتفاق» است؛ مفهومی که در هفتههای آینده دربارهاش بیشتر صحبت خواهیم کرد.