این موضوع همهی حیوانات را کلافه کردهبود و آخر سر، گشنگی آنقدر به شکمشان فشار آورد که تصمیم گرفتند موضوع را با آقای بز در میان بگذارند، اما نگذاشتند! چون دلشان برای کارآگاهبازی تنگ شده بود و هوس کردند خودشان سُم به ذرهبین شوند و ماجرا را کشف کنند. قرار شد زنگهای تفریح یکنفر پشت در کلاس کشیک بدهد و شکموترین حیوان مدرسه را پیدا کند.
از بین تولهها روباه این مسئولیت سخت را پذیرفت. البته قبلش دربارهی این از خودگذشتگی سخنرانی بلند و بالایی کرد و گفت: «اینکارخیلی سخت است که زنگ تفریح مثل میخ، پشت در کلاس بایستی و چهارچشمی همهجا را بپایی، اما بهخاطر شما همکلاسیهای عزیزتر از جان حاضرم این مسئولیت سخت را بپذیرم.»
آن روز با وجود کشیک روباه فداکار باز همهی خوراکیها غیب شد. تولهها حدس زدند شاید شکموی کلاس از پنجره وارد شده. پس تصمیم گرفتند پشت پنجره کشیک بدهند. روباه هم دوباره قبول کرد در راه دوستی، فداکاری کند. اما آن روز هم همه گشنه ماندند.
بالأخره تولهها خسته شدند و تصمیم گرفتند همه خوراکیهایشان را همان زنگ تفریحِ اول یکجا بخورند. روباه با این طرح مخالف بود، چون میگفت از تلویزیون شنیده اگر حیوانات غذایشان را یکجا بخورند دلدرد میگیرد. اما تولهها که از گشنگی بیشتر از دلدرد بدشان میآمد، کار خودشان را کردند.
خلاصه همه خوش و خرم و راضی شدند، جز روباه فداکار!