با دوچرخه زندگی کردهام، در هوایش نفس کشیدهام، با او به مدرسه رفتم و او را به همه نشان دادم و به او افتخار کردم. در هر نقطهای از ایران که بودهام دوچرخه را تهیه کردهام؛ کرمانشاه، تهران، سنندج، اصفهان، دزفول، همدان، مشهد، بیجار، کرج، گرگان، بندرعباس و حتی کیش.
همهی اعضای خانواده هم برایم دوچرخه خریدهاند. گاهی وسط مراسم عروسی به دنبال دوچرخه میگشتم تا دوچرخه را پیدا کنم. چه شبها و چه روزهایی در پی دوچرخه خیابان را طی کردهام، حتی زیر باران...
کارت تبریکهایی را که دوچرخه برای تولد و عید برایم میفرستاد، هنوز به یادگار دارم. هر بار که برایم نامه میآمد، مادربزرگم از طبقهی بالا میپرسید: بهادر، برایت چه آمده؟ و وقتی جواب میدادم نامه یا هدیهی مسابقه یا... خدا رو شکر میکرد و برایم آرزوی موفقیت میکرد.
دههی ۸۰ روزهای خوش خبرنگاری است، عنوانی که با افتخار آن را یدک میکشیدم و امروز به آن میبالم. من خوشبخت بودهام که در بهترین دورهی زندگیام با بهترین دوست دوران زندگیام آشنا شدم و خدا را شکر میکنم که این دوستی هنوز ادامه دارد.
خدا را شکر میکنم که به من توانایی نوشتن عطا کرد و از دوستان دوچرخهای ممنونم که دوچرخه را به ما هدیه دادند تا با آن بزرگ شویم. ما قطعاً خوشبخت بودهایم.
بهادر امیری
از کرمانشاه
تصویرگرى: هانیه راعى عزآبادى از دماوند