همینطور که سرش پایین بود، به آب انارفروشی رسید. کمی مکث کرد. یادش افتاد که مادرش میگفت: «یه وقت از بیرون آب انار نگیریها. اگه خواستی بیا خونه خودم برات آب انار طبیعی میگیرم.» شانههایش را بالا انداخت. جلوی آقای آب انارفروش رفت و گفت: «یه آبانار مخصوص با لواشک.»
در خانه را باز کرد و کفشهایش را در آورد. مادرش صدایش کرد و گفت: «شقایق جان، بیا اینجا یه لحظه مادر.» شقایق با بداخلاقی گفت: «حال ندارم مامان.» به اتاقش رفت و مادرش را که روی مبل سفیدرنگ جلوی تلویزیون نشسته بود نادیده گرفت. برادر کوچکترش در اتاقش بود و داشت با کامپیوتر بازی میکرد. با بدخلقی برادرش را از اتاق بیرون کرد، در اتاقش را بست و روی تخت دراز کشید. یادش افتاد مادرش اگر آب انار را دستش ببیند ناراحت میشود. با بیتفاوتی گفت: «مهم نیست. ببینه. انگار چی میشه؟» ولی برای احتیاط از روی تخت بلند شد و لیوان آب انار را پشت کتابهایش گذاشت. مقنعهاش را در آورد و با مانتوی مدرسه دوباره روی تختش خوابید. دستهایش را زیر سرش گذاشت و به فکر فرورفت. یاد وقتی افتاد که معلم ریاضیاش، خانم شاپوری، خاطرهای از دوران دانشگاهش برای بچهها تعریف کرده بود. چهقدر آن روز در کلاس ریاضی خندیده بودند. خانم شاپوری به گفتهی خودش سختگیر ولی مهربان بود. بیشتر وقتها مانتوی قهوهای میپوشید که با کفشهای لژدار کرمش جور بود. موهای قهوهای داشت که بعضی موقعها از زیر مقنعهی کرمش بیرون میزد.
اولها فکر میکرد معلم خوبی است، ولی امروز نظرش کاملاً عوض شده بود. خانم شاپوری امروز سرش داد زده بود و به او گفته بود که به هیچ دردی نمیخورد. در دلش گفت: «این معلمها فکر میکنن اگه ریاضیات یهکم ضعیف باشه، به هیچ دردی نمیخوری و اصلاً تو مدرسه جایی نداری. باید بری کنار خیابون گل بفروشی. نمیآن درسهای دیگه رو نگاه کنن. مثل ادبیات، هنر، تاریخ و... فقط براشون فیزیک و ریاضی مهمه!...» همانطور که داشت حرص میخورد روزهایی یادش آمد که از دست خانم شاپوری آنقدر میخندید که دلش درد میگرفت. روزی یادش آمد که خانم شاپوری درس دادن را کنار گذاشته بود و به آنها درس زندگی میداد. میگفت: «مثل گربه بیصفت نباشین بچهها. گربه حتی اگه صاحبش یه عمر بهش مهربانی کرده باشه، یه بار اگه صاحبش اشتباهی پا روی دمش بذاره، چنگش میزنه و میره. بچهها میخوام بگم اگه معلمتون یه روز دعواتون کرد، زود از دستش ناراحت نشین. یاد اون وقتهایی بیفتین که به شما مهربونی کرده.»
حرفهای معلم را به یاد آورد. پشیمان شد. با خودش گفت: «فکر کنم شاپوری این حرفها رو برای این روزها زده.» خندید و در اتاق را باز کرد. به اتاق نشیمن رفت. برادر و مادر و پدرش آنجا نشسته بودند، چایی میخوردند و میخندیدند. برادرش با خنده گفت: «بهبه شقایق خانوم! چشممون به جمالتون روشن شد!» شقایق خندید و با دستش موهای برادرش را به هم ریخت. یک لیوان چایی روی میز اضافه بود. چایی را برداشت و روی صندلی چوبی نشست. گفت: «خب، امروز چیکارها میکنیم؟»
حوا منصوری،14 ساله
خبرنگار افتخاری از تهران
کمد اسرارآمیز
هر سال وقتی به خانهی مادر بزرگم میآمدیم، این کمد بزرگ فکرم را مشغول میکرد؛ دوست داشتم بدانم توی کمد چیست که مادر بزرگم درش را قفل میکند.
ظاهر بسیار قدیمیای داشت و بالای آن تکه فلزی طلایی رنگ مثل تاج چسبانده شده بود.
یک روز پدر و مادرم همراه آقاجون و مادر بزرگ به عیادت مریض رفتند و از من خواستند در خانه بمانم. دیدم که مادر بزرگم کلید کمد را زیر گلدان شمعدانی گذاشت و رفت.
منتظر شدم تا صدای بسته شدن در را بشنوم. آرام به طرف اتاق رفتم. ضربان قلبم هر لحظه بیشتر میشد. انگشتهایم میلرزیدند. آرام گلدان شمعدانی را بالا بردم که یکدفعه یکی پشت سرم داد زد: «چی کار میکنی؟» گلدان روی زمین افتاد و هزار تکه شد. مادر بزرگم پشت سرم بود. به سختی گفتم:«میخواستم ببینم زیر گلدان چی گذاشتید!»
همهی نقشههایم خراب شد و امسال هم نتوانستم از راز کمد اسرار آمیز با خبر شوم.
حانیه بلبلوند از کرج
***
سوغات استرالیا
«آلبالو» آره دیگه. آلبالو سوغات آوردم. وقتی این آلبالوهارو میآوردم، فکر کردم شما چهقدر خوشحال میشین.
با بچهها نگاهی به هم انداختیم. توقع نداشتیم احمد بعد از استرالیا برایمان آلبالو سوغاتی بیاورد.
- مگه تو استرالیا هم آلبالو هست؟
- زکی، یعنی نیست؟اینقدر درخت آلبالو زیاده که مردمش خسته شدن. من فکر شما بودم چند کیلو آلبالو خریدم ببینید چه خوش آب و رنگ هستش.
- خراب نشدن؟
- نه بابا،گذاشتم تو چمدون تا همین جا. خلاصه قابل شما رو نداره.
- ما فکر میکردیم یه چیز بهتر برامون میآری.
- یه چیز بهتر؟ اصلاً ...
یکدفعه دیدیم مش رحمت از پشت دیوار آمد بیرون و شروع کرد داد وهوار کردن: «آهای بچه من از دست تو چه کار کنم؟ آلبالوهای منو دزدیدی؟ همین امروز اخراجت میکنم.»
بعد گوش احمد را گرفت و داد زد: که رفتی استرالیا ها جون خودت. آلبالو از استرالیا آوردی یا از باغ مش رحمت کش رفتی؟ تو استرالیا رفتنت کجا بود. دو ماهه از دستت آرامش ندارم. بلند شو ببینم.»
سارا عیش آبادی،13 ساله
خبرنگار افتخاری از بم