نه درختی، نه سنگی، نه کوهی، یکدست، زمینی به رنگ خاک. بعد یک آسمان صاف و آبی، مثل شیشه. بعد ناگهان متوجه میشد که تابلوی نقاشی او چیزهایی کم دارد. پس باز دست به کار میشد. چند درخت
اینور و آنور. درختان سبز میشدند. تابستان میشد. پاییز میآمد. برگهای زرد، قرمز و قهوهای میشدند. بعد یک جوی آب در میان درختان راه میافتاد. آبی روان در زیر برگهای پاییزی... استاد فکر کرد چند قطره از آب را مشخصتر کند تا برق بزند مثل نقره. این بود که با نوک قلم مو چهار ضربهی کوچک به آب زد و ما همان چهار قطره آب هستیم. من و سه نفر از دوستانم!
روزها میآمدیم و لب قاب تابلوی نقاشی مینشستیم و نقشهی جغرافیای دیوار مقابل را تماشا میکردیم. چه دنیایی! حتماً باید خیلی قشنگ باشد. همهچیز به همین خوبی میگذشت تا آن روز که آن موریانه آمد. راستش ما تا حالا موجودی آن همه از خودراضی ندیده بودیم. خودخواه، پرکار، مغرور، کم حرف، جدی و صد البته از خودراضی! ما سلام کردیم. یعنی هر چهار نفر ما. موریانه در حالی که تکهای از چوب قاب تابلو را میجوید ما را نگاه کرد و گفت: «سلام! که چی؟ خب بعدش؟»
و بعد باز مشغول جویدن شد. زیر پای ما که خالی شد قطرهقطره آبهای جوی از تابلو به پایین ریخت. پیرمرد صاحبخانه، یک سطل بزرگ گذاشت زیر قاب تابلو. ما چهارنفر دست هم را گرفتیم و پریدیم وسط سطل. سطل پر بود از قطرههای آب که همه با هم حرف میزدند. چه غوغایی! رفتیم لبهی سطل که بیرون را نگاه کنیم. ناگهان لغزیدیم کف راهرو؛ از حاشیهی فرش به لبهی پلههای طبقهی سوم، بعد دوم، بعد اول تا رسیدیم دم در ورودی و از زیر در به بیرون. ما چهار نفر رفتیم به طرف جوی آب خیابان.
قطرهی دوم گفت بچهها بپریم توی جوی آب. اما آنجا پر از قطرههایی بود که انگار در عمرشان حمام نرفته بودند. کثیف و سیاه. رفتیم کنار خیابان ایستادیم. تاکسی که آمد هر چهارنفرمان پریدیم روی صندلی عقب. راننده توی آینهی جلو، ما را نگاه کرد و گفت: «مثل آب وارفتهاید. خودتان را درست و محکم بگیرید. بچه که نباید این قدر وارفته باشه. در ضمن کمربندها را هم ببندید!»
هر چهار نفر کمربندها را بستیم و گفتیم: «خوب معلومه ما آبیم. برای همین وارفتهایم. یخ که نیستیم!»
راننده گفت: «کجا؟!»
گفتیم:«جایی که آب باشه، دریا، اقیانوس، دریاچه هم خوبه.»
گفت: «ما که دریا نداریم. شهر ما دریا نداره، البته رودخانه چرا، تا دلتان بخواد، چشمه چرا. تا دلتان بخواد چند تا آبگیر هم داریم. هی، چونه بزنید، میشه دریاچه حسابش کرد!»
گفتیم: «خوبه همون آبگیر که مثل دریاچه است، خوبه! یعنی بد نیست!» به آبگیر که رسیدیم. دوست من که قطرهی چهارم بود و در حرف زدن دست همه قطرهها را میگذاشت توی شیر آب، گفت: «میبخشید ما کیف پولمان را جا گذاشتیم!»
راننده باز ما را در آینهی جلو نگاه کرد. ما هر چهار نفر با یک کمربند خودمان را بسته بودیم. گفت: «مهمون من باشید. این هم آبگیر.»
اوه! چه خبر بود؟! هزاران هزار قطرهی آب، همه با هم حرف میزدند. چه منظرهای! مدتی در آن آبگیر بودیم وتازه داشتیم با در و همسایه آشنا میشدیم که یک روز صبح آن سهره را دیدیم. داشت خودش را کنار آبگیر میشست و بلند بلند برای خودش سوت میزد. ما گفتیم: «سلام!» سهره یک چشمش را کمی باز کرد و گفت: «خب، بعدش!»
گفتیم: «چه کار میکنی؟» گفت: «مگه نمیبینید توی شهر سیاه شدم، دارم خودم را میشویم که برم.»گفتیم:«کجا؟» گفت: «آفریقا دیگه! آفریقا!»
گفتیم: «آخ جون آفریقا. خدای من چه سرزمینی؟ ما تا حالا آفریقا را ندیدهایم. ما را هم میبری؟»
سهره به آبگیر نگاه کرد و گفت: «این همه آب را چهطوری ببرم؟» گفتیم: «نه، ما را، فقط ما چهار نفر. ببین ما چهار قطره هستیم! من و این سه نفر!»
سهره گفت: «اینکه چیزی نیست. چهار قطره!» سهره ما را گذاشت زیر بالش و رفت روی شاخهای که چرتی بزند. گفتیم: «مگه قرار نبود بری آفریقا؟»
گفت: «حالا کو تا آفریقا! قبل از سفر به آفریقا معمولاًً سهرهها یک چرتی میزنند!»
زیر بال سهره خوابیده بودیم که سهرههای دیگر هم آمدند. آنها پاهای سهرهی ما را لگد میکردند و میگفتند: «جمع کن این پاها رو تنبل! پاشو، پرنده که این قدر چرت نمیزنه، باید راه بیفتیم.»
سهره گفت: «تا آفریقا چهقدر طول میکشه؟» آنها گفتند: «برای تنبلی مثل تو یکسال دو سالی باید طول بکشد. کم کمش دو سه ماه در راهی!»
سهره یک چشمش را کمی باز کرد و توی دلش گفت: «همین یک چشم هم برای دیدن این همه سهرهی بیریخت زیادیه!» بعد زیرلب گفت: « اوه دو ماه! ما که نیستیم! من میرم ادارهی مهاجرت پرندگان خوشآواز! میپرسم ببینم راه دیگری نداره؟ دوماه؟ کی حالشو داره!»
ما چهار قطره خیلی خوشحال شدیم. ما تا حالا ادارهی مهاجرت پرندگان خوشآواز را ندیده بودیم. راستش جهان چهقدر زیبا و بزرگه، حتی ادارهی مهاجرت پرندگان خوش آواز هم داره، چه خوب!
سهره گفت: «سلام.»
مرد که از سهره هم بیحالتر بود گفت: «سلام، سهرهی عزیز.»
سهره گفت: «البته یک سهره و چهار قطره آب. خب عیبی نداره، ولش کن. همان یک سهره! میخواستم بپرسم اگر بخوام برم آفریقا چه قدر طول میکشه؟»
مرد گفت: «فرمودید آفریقا، بگذار ببینم. آفریقا، بله! آفریقا، عرض کنم که توی راه هم جایی توقف میکنی؟ اگر یک پرواز و بدون توقف بری، خب میشه بین بیست روز تا دو ماه! البته میفهمی که بستگی داره... حالا اگه با هواپیما بری تقریباً دوازده، سیزده ساعت، بله این قدری طول میکشه...»
ما گفتیم: «آخ جان! هواپیما، ما تا حالا سوار هواپیما نشدیم. چه خوب.»
سهره بالهایش را به ما فشار داد و گفت: «کاری نکنید که برای من اضافه بار هم حساب کنند. قطرهی آب که نباید این قدر زود ذوق زده بشه!»
***
در سالن انتظار فرودگاه سهره روی یک بلندگو که مثل بید میلرزید و حرف میزد نشست و پاهایش را دراز کرد و با چشمهای نیمه باز پایین را نگاه کرد. چه قدر آدم! دراز، کوتاه، بزرگ، کوچک، چاق، لاغر!
هی انتظار کشیدیم تا سهره آن پیرمرد را روی نیمکت سالن با یک قفس پرنده دید و خیلی آرام گفت: «میتونه خودش باشه!»
بعد به ما گفت: «بچهها خودتان را محکم بگیرید.» و شیرجه رفت و روی قفس پرندهی پیرمرد فرود آمد. پیرمرد جای دیگری را نگاه میکرد. سهره از دو قناری که در قفس بودند پرسید:« کجا میروید؟»
قناری سفید گفت:« آفریقا.» سهره گفت:« درست زدم وسط خال! آفریقا!» نگاه پیرمرد که به طرف قفس برگشت ناگهان سهره را دید. با تعجب اطراف را نگاه کرد و چند بار به پرنده و مردم اشاره کرد وگفت: «این سهره، این پرنده مال کیه؟ آقا این... خانم... این. عجیبه باید صاحب داشته باشه.... شاید از قفس در رفته...»
سهره گفت: «چرا داد میزنی؟ پرنده برای خودش پرنده است! پرنده که مال نیست که مال کسی باشه. دلم میخواد بشینم اینجا!»
پیرمرد گرچه چیزی از حرفهای سهره متوجه نشد. اما زیر لب گفت عجب قشنگ میخواند. حتماً صاحب ندارد! بعد سهره را گرفت و آرام در قفس را باز کرد و سهره را درون قفس گذاشت.
وقتی ما از زیر بال سهره بیرون را نگاه کردیم، توی یک انبار بزرگ بودیم. چند قفس گربه، چند قفس سگ، چند قفس پرنده. از پنجرهی کوچکی که کنار قفس ما بود. خیلی از قطرههای آبی را میدیدیم که توی آبگیر همسایه ما بودند و حالا روی ابرها نشسته بودند و برای ما دست تکان میدادند. قطرههایی هم بودند که دلشان برای آبگیرها تنگ شده بود و مثل باران دوباره به طرف آبگیرهای زمین میرفتند. سهره در تمام این مدت خواب بود. کف قفس دراز کشیده و چرت میزد.
***
پیرمرد وقتی قفس را تحویل گرفت، هنوز سهره ته قفس پهن شده بود. پیرمرد قفس را روی سکویی گذاشت. با عجله در قفس را باز کرد و سهره را درآورد و گفت: «طفلکی مثل اینکه مرده! سهره یک چشمش را باز کرد و به قناریها گفت، سرم را بردید چه قدر جیغ و ویغ میکنید. نگذاشتید یک چرتی بزنم. حالا کجا هستیم؟»
قناری زرد گفت: «آفریقا!»
سهره به ما گفت: «بچهها محکم بنشینید، رسیدیم آفریقا!» پیرمرد داشت سهره را نوازش میکرد که ناگهان سهره پرید و از دری از سالن که باز و بسته میشد بیرون جست! سهره اوج گرفت و اوج گرفت و وقتی رودخانه را دید با سرعت پایین آمد و لب رودخانه نشست و گفت: «بچهها این هم رودخانه. این هم آفریقا، میبینید تا چشم کار میکنه آفریقاست! رودخانهها هم کاری ندارند جز اینکه مسابقه بگذارند با هم که ببینند کی زودتر به دریا میرسه. بپرید توی آب.»
ما به رودخانه پریدیم و سهره به طرف شاخهای از درخت پرید. پاهایش را روی شاخه دراز کرد. نفر سوم ما گفت: «حالا، یک ماه دو ماهی همین طور چشمشو میبنده و چرت میزنه! ذوق نداره آفریقا رو تماشا کنه!»
***
بعدها، ما از قطرههای بارانی که تازه به رودخانه باریده بودند شنیدیم که یک ماه بعد سهرههای دیگر دسته جمعی به آفریقا رسیدند و با کمال تعجب روی آن شاخهی درخت آن سهره را دیدند و یک عالمه تعجب کردند و گفتند: «هی بچهها! اون سهره تنبله هم اینجاست!» بعد دور او جمع شدند و گفتند:«تو اینجا چه کار میکنی؟ چه طور آمدی؟» سهره فقط یک چشمش را کمی باز کرده بود و از لای نوکش گفته بود با هواپیما! بعد سهرههای دیگر که از تعجب نوکشان باز مانده بود، گفته بودند: «چه حرفها، میگه با هواپیما!»
و بعد همهی سهرههای آفریقا آمده بودند تا تنها سهرهای را ببینند که با هواپیما به آفریقا رسیده بود.