حادثه البته شکلی از اتفاق است اما برابر با آن نیست. در واقع حادثه، یک اتفاق بزرگ است. آنچه مثلا در فیلمهای حادثهای (اکشن) میبینیم(تصادف خودرو، سقوط هواپیما، افتادن از پرتگاه، زلزله و...) نمونههایی از حادثه هستند. اما برای اینکه داستان بنویسیم، خوشبختانه عموما نیازی به اینها نیست، مگر در داستانهای حادثهای که فقط یک گونه از داستان محسوب میشوند. اتفاق داستانی همانطور که هفته پیش گفته شد، رخدادی است که بیش از آنکه غافلگیرکننده باشد، تابع نظام علت و معلولی و به شکلی، معطوف به انسان (کاراکتر داستانی) است. مثلاً هر نوع آشنایی و ملاقاتی یک اتفاق است و اگر شما داستانتان را با آشنایی دو نفر شروع کنید، هم یک اتفاق مرتبط با کاراکتر دارید، هم نظام علت و معلولی لازم برای طرح را رعایت کردهاید؛ چرا که بلافاصله بعد از آشنایی، این پرسش در ذهن خواننده ایجاد میشود که «بعد چه میشود؟».
حالا بیایید مسیر ایده تا طرح را در عمل طی کنیم. مثلا میخواهیم داستانی بنویسیم با درونمایه تقدیر یا قسمت. میدانیم که گام بعد، تعریف یک ایده است. مثل این: «ماجرای زن و مردی که صاحب یک بچه عقبمانده (مثلا سندروم داون) میشوند». حالا باید طرحمان را بسازیم. به این فرایند دقت کنید: اتفاق اول: دختر و پسری عاشق هم میشوند. (بعد چه میشود؟) نتایج آزمایشها میگوید ممکن است فرزندشان با مشکل به دنیا بیاید. (بعد چه میشود؟) اصرار میکنند که حتما ازدواج کنند و بچه نمیخواهند. (بعد چه میشود؟) با وجود مخالفت والدین، ازدواج میکنند و بچهشان دچار سندروم داون میشود. (بعد چه میشود؟) با وجود ناراحتی، بچهشان را دوست دارند و تقدیرشان را میپذیرند.
این داستان، یک نمونه از اجرای همین طرح است؛ البته بهصورت بسیار کوتاه. به این شکل از داستانهای خیلی کوتاه، «داستانهای مینیمالیستی» گفته میشود:
خدا اشتباه نمیکند
پری مینشیند روبهروی ستاره. شستهایش را نوازشگرانه بهصورت و چشمهای او میکشد و دگمههای پیراهنش را از بالا به پایین، آرام و سر فرصت میبندد. دختر کمی آنطرفتر منتظر است و موهای گوش خرگوشیاش را میکشد. ستاره توپش را گرفته و نمیدهد. پری توپ را کمی آنطرفتر قل میدهد و بلند میشود. دختر توپش را برمیدارد و میدود سمت دیگر پارک. ستاره دیگر گریه نمیکند.
- برو عزیزم. برو بازی کن.
ستاره سنگین و سخت به سمت سرسره میرود و پری میآید کنار من، روی نیمکت مینشیند و آه میکشد. دستمالکاغذی مچالهاش را از جیب مانتو درمیآورد. چشمهایش را پاک میکند و به دستهایش خیره میشود....
پدرم از همان اول گفته بود که صلاح نیست ازدواج کنیم. اصرار من بود. اصرار من بود که راضیاش کرد. اما همان موقع هم گفت که «بعدا پشیمون میشید».
گفتم: حالا کی بچه خواست؟ بچه که حتما لازم نیست.
پدرم سرش را تکان داد. سرش را که تکان میداد، ته دلت خالی میشد. همیشه همینطور بود.
ته دلم خالی شد اما به روی خودم نیاوردم.
گفت: بعدا پشیمون میشید. مگه میشه بدون بچه زندگی کرد؟ بچه شیرینی زندگیه.
گفتم: البته برای زندگیهایی که شیرین نیستن.
گفت: اگه بچهتون، خدای نکرده، اونطور که دکترا میگن...
گفتم: دکترا هم اشتباه میکنن.
گفت: اما خدا اشتباه نمیکنه.
میگویم: خدا اشتباه نمیکنه پری. سهم ما هم اینه دیگه.
پری سرش را بلند میکند. لبخند کوچکی بر صورت رنگپریدهاش مینشیند. حس میکنم سرش را تکان کوچکی داده است. به من نگاه نمیکند. هر دو به ستاره خیرهایم که با چشمهای بادامی، موهای صاف و زبانی که همیشه خدا بیرون است، با تمام این بچههای رنگارنگ، فرق میکند.