اینکه "اصالت " نقش مهمی در زندگی فرد دارد یا "تربیت "، مباحث و تحقیقات علمی بسیاری صورت گرفته است. حکایات بسیاری از دوران قدیم و از بزرگان و علمای زمانه در این باره آوردهاند. یکی از حکایات شیرین در این باره آوردهاند که...
روزی پادشاه دانایی به خدمت عالم زمان خود میرود و پس از سلام و احوالپرسی از او سوال میکند: آیا به نظر شما در برخورد با افراد اجتماع " اصالت ذاتیِ آنها ارجح است یا تربیت؟
عالم زمانه از روی ادب پاسخ میدهد: هر چه نظر و امر پادشاه باشد، همان است. ولی از نظر این حقیر"اصالت" ارجح و مهمتراست.
شاه در پاسخ اوبا تاکید و اصرار گفت: ولی من بر این باورم که تربیت ارجح و مهم تر است. شک نکنید. حاضرم آن را ثابت کنم.
بحث میان آن دو بالا گرفت و هیچ یک نتوانستند آن دیگری را در این باب قانع کند. پادشاه به ناچار برای اثبات حقانیت خود پیر دانا و عالم زمانه را به کاخ دعوت کرد تا به قولی ادعای خود را اثبات کند.
فردای آن روز هنگام غروب عالم زمانه به کاخ رفت. بعد از سلام و انجام تشریفات اولیه، وقت شام فرا رسید. سفرهای بلند و شاهانه برای عالم پهن کرده و او را بر سر سفره دعوت کردند.
ولی چون روشنایی و چراغی نبود، مهمانخانه و سفره شاهانه سخت تاریک بود. در این لحظه پادشاه دستی به کف زد و با اشاره او چهار "گربه" شمع به دست حاضر شدند و روشنایی را به درون اتاق آوردند.
شام با فرمان پیروزمندانه شاه شروع شد. هنگام صرف شام، شاه دستی پشت عالم دانا زد و او را مورد خطاب قرار داد که ای پیر دانا دیدی که گفتهای من مبنی بر اینکه "تربیت" از "اصالت" ارجحتر و مهم تر است، درست است. گربهها را دیدی؟
ما این گربههای زبان نفهم و نااهل را اهلی و رام کردیم تا این شود که دیدی. حال نتیجه میگیریم که اهمیت "تربیت" بیشتر از اصالت است.
عالم پیر با تعجب به گربهها نگاه می کرد و مانده بود که چه بگوید! بعد از اندکی رو به شاه کرد و گفت: من فقط به یک شرط حرف شما را میپذیرم و آن اینکه فردا هم مرا دوباره به شام دعوت کنید و مثال امروز گربهها روشنایی را به این اتاق آورند.
شاه که از حرف عالم سخت تعجب کرده بود با اطمینان از خود گفت: این چه حرفیست فردا مثل امروز و امروز هم مثل فردا خواهد بود! کار آنها اکتسابی است. آنها با تربیت و ممارست و تمرین زیاد، یاد گرفتهاند اینگونه رفتار کنند نه با اصالت خانوادگی خود...بعد شروع به خندیدن کرد.
از آن طرف عالم دست بردار نبود و بر حرف خود اصرار میورزید تا جایی که شاه را مجبور کرد تا فردا شب هم این نمایش را تکرار کند و شاه هم پذیرفت.
عالم دانا به خانه خود رفت و بی درنگ مشغول به کار شد. او چهار جوراب برداشت و چار موش تهیه کرد. عالم دانا درون هر کدام از جورابها یک موش جای داد و تا فردا صبر کرد.
فردا عصر او باز طبق قرار قبلی به کاخ شاه رفت. بعد از سلام و تشریفات نمایش سفره همان و گربههای بازیگر همان شروع شد. شاه که مغرورانه تکرار مراسم دیروز را تاکیدی بر صحت حرفهایش می دید زیر لب برای عالم دانا رجز میخواند...
در این هنگام عالم دانا هم بیکار نماند و موشها را یک به یک به چهار سمت اتاق رها کرد. در آن هنگام، هنگامه ای به پا شد و هر یک از گربه شمع را رها کرده و به سمتی یورش بردند... یکی شرق، دیگری به غرب، آن یکی شمال و این یکی جنوب برای گرفتم موشهای رها شده ...
این بار این عالم دانا بود که دستی بر پشت پادشاه زد و گفت: پادشاها ای شهریار! یادتان باشد، اصالت گربه، موش گرفتن است... گرچه "تربیت" هم بسیار مهم است ولی"اصالت" ارجح و مهم تر است.
عالم ادامه داد؛ پادشاه یادشان باشد با "تربیت" می توان گربه وحشی را اهلی و آرام کرد. ولی نمیتواند ذات و اصالت او را تغییر دهد. اصالت گربه موش گرفتن است و هرگاه او موش ببیند به اصل و "اصالت" خود که گرفتن آن است، بر میگردد...