حاصل دورهی اول اتاق تجربه، شش رمان کودک و نوجوان است که تصویرگری جلد آنها را «ماهنی تذهیبی» انجام داده و نشر چکه با همکاری انتشارات شهر قلم آنها را به بازار کتاب عرضه کرده است. بعضی از این کتابها در جشنوارههای «گام اول» و «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» نامزد یا برندهی جایزه هم شدهاند. نویسندگان جوان دومین دورهی اتاق تجربه هم هشت رمان نوشتهاند که قرار است این رمانها نیز به زودی منتشر شوند.
اینجا نویسندههای جوان شش رمان دورهی نخست این کارگاه، در شش یادداشت کوتاه، از تجربهی حضور و آموزش نوشتن در اتاق تجربه میگویند. جالب است که از این شش نویسنده، سه تن (شادی خوشکار، راحیل ذبیحی و مریم محمدخانی) یا از نوجوانی همراه دوچرخه بودهاند یا هنوز هم از همکاران دوچرخه بهشمار میآیند. این تجربه را به این شش نویسنده و همچنین به «فریدون عموزاده خلیلی» که این نویسندههای جوان را در این تجربه هدایت و همراهی کرده و به نشر چکه که زمینهی تحقق این تجربه را فراهم کرده، تبریک میگوییم و از «شادی خوشکار» که در تهیهی این یادداشتها کمک کرد تشکر میکنیم.
***
دردسرهای درخت ته کلاس و نویسندهاش
شادی خوشکار
دوست داشتم از تنهایی پشت نیمکتها بنویسم. از تنهایی توی خانه، خیابان. از وقتی گلدانها و فیلمها و دفترچهها دوستان آدم میشوند. دوست داشتم از روزهای سختی بنویسم که هیچ کس نمیفهمد چهطور میگذرند. چهقدر کشدار و عذابآور. میخواستم از تغییر بنویسم و هزار و یک حسی که توضیحشان برای بقیه سخت است. برای همین یک عالم بلا سرش آوردم. وقتی نشاندمش که بگویم باید از این به بعد نقش شخصیت اصلیام را بازی کند و با بیرحمی بهش میگفتم که تقریباً چه چیزهایی در انتظارش است، جدیام نگرفت.
وقتی فصلهای اول را نوشتم گفت: «انگار جدی جدی میخوای منو بندازی تو هچل!» شورش میکرد و بازی درمیآورد و من توی نیمهی داستان بلندم گیر کرده بودم. حالا دیگر نمیتوانستم از آن همه بلا نجاتش بدهم، چون خودم را هم نمیتوانستم نجات بدهم. تقریباً نیمههای داستان بلندم بود که شروع کردم به خواندنش. توی کلاس و برای استاد و بچهها. توی کلاس توانستم از وسط معرکه بیرون بیایم و شخصیتام را نجات بدهم. بیشتر چیزهایی را که نوشته بودم پاک کردم و دوباره نوشتم. از اول همه چیز را تغییر دادم. تازه میفهمیدم بازنوشتن عجب کار سختی است. من در اتاق تجربه چیزهای زیادی یاد گرفتم، هم از استاد و هم از بچهها. اما بازنویسی کاری بود که صبوری میخواست و تجربه و اشتیاق. اشتیاق و صبوری را توی اتاق تجربه یاد گرفتم. اگر کسی نبود که بگوید: «منتظر داستانت هستم» من و شخصیتام هنوز گیر افتاده بودیم. اتاق تجربهی ما کسی را داشت که منتظر داستانمان باشد.
-
روز نوشتهای درخت ته کلاس
-
نویسنده:شادی خوشکار
***
آرزوی 15 سالگی
راحیل ذبیحی
دوچرخه جان، نوشتن برای تو، من را بیش از آنچه فکرش را بکنی نوستالژیک میکند. از آن موقع زمان زیادی نگذشته. از زمان خبرنگار افتخاری دوچرخه بودن و تند و تند نامه نوشتن و پنجشنبههای سرنوشتساز. پنجشنبههایی که نقطه عطف هفته بودند چون دوچرخه را میآوردند. از آن زمانی که خودم نوجوانی بودم پشت نیمکتهای لقلقوی دبیرستان و توی چرکنویسهای کاهیام بهجای مسئله حل کردن داستان مینوشتم. داستانهایی با قهرمانان نوجوان که همسن خودم هم بودند. حتی با خودم بزرگشان میکردم.
مثلاً اگر در چهارده سالگی میرفتم سراغ چیزهایی که در دوازده سالگی نوشته بودم، همه را عوض میکردم تا قهرمانم هم چهارده ساله باشد. صدف و دوستانش هم از همین دسته بودند و من فکر میکردم سرنوشت همهشان این شده که میان دهها فایل کامپیوتری یا دستنوشتههای پخش و پلا خاک بخورند. دنیای آدم بزرگها، دنیای بدی است. آدم که تویش بیفتد، مثل باتلاق تویش فرو میرود و فکر میکند که مهمترین چیزها آنجاست. من هم همین بلا داشت سرم میآمد تا اینکه خیلی اتفاقی سر از انجمن نویسندگان کودک و نوجوان درآوردم و از آنجا هم چشم باز کردم دیدم، سر کارگاههای رماننویسی آقای عموزاده خلیلی نشستهام که روزگاری، خودش سردبیر همین دوچرخه بود، و مگر میشود دوباره توی دل نوجوانی برنگردی و شخصیتهای قدیمیات را یکی یکی بیرون نیاوری؟
اینطوری این بچهها دوباره زنده شدند، اینبار بدون بزرگ شدن، همان پانزده سالههایی که در پانزده سالگی خودم خلق شده بودند. من سراپا تردید بودم اما. شبیه یک علامت سؤال بزرگ و دچار یک وسواس غریب برای هر خطی که مینوشتم. تمام روزهای گرم تابستان که دور میز مینشستیم و تمرین میکردیم که داستان نویسهای بهتری باشیم، من اساساً مطمئن نبودم که بتوانم یک کار درست و درمان را به سرانجام برسانم. وسطهای راه حتی پشیمان هم شدم و اگر آقای خلیلی در نقش کاتالیزگر عمل نمیکرد، صدف و دیگر بروبچهها در همان فایل کامپیوتری که سال 84 ذخیره شده بود، باقی میماندند. اما آخرسر نشستم و مجبورشان کردم که زنده بشوند و زندگی کنند و از لای خطها بیرون بیایند. به تکتکشان دستور دادم که کاری را که میگویم بی چون و چرا انجام بدهند چرا که یک آرزو ته قلبم از پانزده سالگی مانده و باید هر جور شده برآورده بشود و شد! و شد...
-
باغ وحشت
-
نویسنده: راحیل ذبیحی
***
اتفاق خوب، اتفاق عجیب
نسترن فتحی
فرض کن آخرِ بازی که میشود چه حالیست آدم؟ فرقی نمیکند باخت و بردش. مهم خود تو بودهای و خود بازی. تمام پستی بلندیهای بازی را توی ذهنت مرور میکنی بعد با خودت میگویی: «آن مرحله را که فلانطور شد دیدی؟ عجب شاخ بود!» شاید هم نگویی شاخ بود. بگویی باحال و سخت بود. (جدی اینجور میگویی؟ پس وقت بگذار با هم حرف بزنیم. زیبا سخن میگویی!) میخواهم بگویم تمام مزهی آخر ِبازی به خود بازیست. حالا اگر برنده شده باشی که ذوق جداگانهای خواهد داشت.
فرض کن خلاصهی آخرِبازی این باشد: «آراز اقبالی برنامهنویس نابغهایست که در بازیهای کامپیوتری نیز به همیشه برنده بودن معروف است، اما پدرش با اعتقاد به اینکه رفتار آراز باید درست شود قصد اعزام او را به مدرسهای در خارج از کشور دارد که باعث پریشانی مادر و نگرانی خود آراز شده است. در همین حال، مسابقهای از سوی شرکت معروف کدنویسی و طراح بازی ترتیب داده میشود که آراز نیز در آن شرکت میکند و اتفاقات عجیب بعد از آن سرنوشتش را بهکلی تغییر میدهد.»
فرض کن در اتاق تجربه همین را بخوانی و بعد آهسته سرت را از روی کاغذ بلند کنی و از چشم همتجربههایت نظر شکار کنی. استاد گرانقدرت با راهنماییها و نکتههایی طلایی ذهنت را روشن کند. آنقدر بنویسی و بخوانی تااااا آخرین جلسه. یک رمان داشته باشی که وقت نباشد همهاش را بخوانی. تصورش هم لذتبخش است. چه برسد به واقعیتش!
فرض کن ... نه! فرض نکن! این یکی واقعیت است. شکر خدا هنوز هستند آدمهایی که به ما اتفاقهای خوب هدیه بدهند. سپاس از همگی آنها.
-
آخر بازی
-
نویسنده: نسترن فتحی
***
یک آرزو، یک اسم، یک عدد
مریم محمدخانی
ماهنگار!
راستش را بگویم؟ من یک آرزو داشتم، یک اسم و یک عدد! همین و همین... و این جوری بود که رفتم دنبال آرزویم، که یک رمان نوجوان بنویسم.
وقتی فکر کردم از تو بنویسم تردیدی نداشتم که اسمت ماهنگار است، همانقدر مطمئن بودم که میدانستم چهارده سالت است. میدانستم دوست دارم از یک دختر چهارده ساله بنویسم که اسمش ماهنگار است. فقط همین... میدانی؟ تو میدانی چه چیزی این عدد را این قدر دوست داشتنی میکند؟ شاید رؤیا، خیالپردازی و امید... امید به اینکه دنیا یک روز جای بهتری میشود، جای زیباتری، خواستنیتر و دوست داشتنیتر...
ماهنگار!
من هنوز باورم نمیشود که یک داستان نوشتهام! هنوز باور نمیکنم که از تو نوشتهام، از تو و مادرت فروزنده، از دعواهایتان، از راز بزرگ او، رازی که زندگیات را برای همیشه عوض کرد، از رؤیاهای عجیب تو، از معماهای پیدرپی، از دوستیات با آهو، از شیطنتهایتان...
ماهنگار!
راستش را بگویم؟ من خیلی میترسیدم! از اینکه نتوانم بنویسم. نتوانم داستانم را ببرم جلو و تکههایش را به هم بچسبانم، بعد تو قهر کنی! بگویی: تو که نمیتوانستی بنویسی برای چه شروع کردی؟
شاید که نه، اگر «اتاق تجربه» نبود، حتماً تو تا حالا قهر کرده و رفته بودی! من مانده بودم با یک داستان نصفهنیمهی بدون شخصیت!
توی اتاق تجربه یاد گرفتم که نترسم! یاد گرفتم که بنویسم، بنویسم، بنویسم و بعد دوباره برگردم سر نقطهی اول! یاد گرفتم که میشود هزار بار نوشت، همیشه آن چیزی که اولین دفعه به ذهنت میرسد و مینویساش بهترین نیست! میشود اتفاقات را هزار جور کنار هم چید، از هزار پنجره نگاهشان کرد... یاد گرفتم که تجربه کنم، از زمین خوردن نترسم، تمام این راهها را بروم و سر آخر، آن پنجرهای را انتخاب کنم که شاید فکرش را هم نمیکردم پشتش اتفاقات خوبی منتظرم نشسته.
ماهنگار!
گوشت را بیاور جلو، من تمام اینها را از کسی یاد گرفتم که رؤیای چهارده سالگی را به من داد، سردبیر کچل دوچرخهی روزهای نوجوانی من، همان موقعها که نوشتن رؤیایم شده بود و آرزو میکردم یک روزی دست رؤیایم را بگیرم.
گفتم که! همه چیز از همینجا شروع شد... از یک آرزو!
-
جشن خاکستر
-
3600 تومان
***
دایناسورها هرگز نمیمیرند
سیده ربابه میرغیاثی
حتّی اگر از همهی مردمِ جهان شنیدی دایناسورها رفتهاند، قبول نکن. برای اینکه من میتوانم به تو یک دایناسور نشان بدهم. دایناسوری که خودم به دنیا آوردهام. من فکرم را پُر کردم از خیال و گذاشتم دایناسورم توی رؤیاهایم شکل بگیرد. بعد هم او را از فکرها و خیالهایم بیرون آوردم، با همین دستهایم. نشستم پشت کامپیوترم و تندتند تایپ کردم. آخر میترسیدم دایناسورم در هزارتوی رؤیاهایم گم شود. دایناسورم که به دنیا آمد، رنگش سبز بود. قشنگ بود. قلقلکی بود و هر وقت که بغلش میکردم سرم پُر میشد از صدای خندههایش. دایناسورم بلد بود بخندد و من از هر کسی و هر چیزی که خندهرو باشد خیلی خوشم میآید. برای همین، اصلاً حس نمیکردم او هزار و چند قرن از من دور است. بله، دایناسورم از روحم به میانِ کلماتم قدم گذاشت و من دنیایِ داستانم را بهدست آوردم، پُر از ماجرا و رؤیا. «فریدون عموزاده خلیلی» و دوستهایم در «اتاق تجربه» هم با من بودند و کمکم کردند تا از دردِ نوشتن و به دنیا آوردنِ دایناسورم رها شوم.
آنها تنهایم نگذاشتند و من، دیگر نمیترسیدم. میدانید، دایناسورم بهانهای بود برای پسزدنِ همهی هراسهایی که در خودم میشناختم، هراس از مرگ، تنهایی و چیزهای دیگر. کلمهبهکلمه مینوشتم و سلّولبهسلّولِ دایناسورم را میساختم. گاهی نگران بودم و فکر میکردم اگر دایناسورم توی این دنیا تنها بماند چه بلایی سرش میآید. برای همین، او را با خانم یونا آشنا کردم که یک زرافه بود و قلبِ مهربانی داشت. اجازه دادم دایناسورم به او تلفن بزند. آنها با همدیگر حرف زدند و کمکم، متوجّه شدم دایناسورم خوشحال است و دچار یکجور دلبستگی شده است.
اینطوری بود که کلماتِ تازهای در داستانم بهحرف آمدند، کلماتی لبریز از اعتماد، دوستی و عشق. اعتراف میکنم که این کلمات را در «اتاق تجربه» یاد گرفته بودم و فکر میکردم با آنها میتوانم به دایناسورم زندگی بدهم و خوب، توانستم. امروز، دایناسور من زنده است و با کتابم به خانهتان میآید. من هم دیگر سکوت نمیکنم و مُدام مینویسم. برای اینکه میخواهم دایناسورم بیشتر زندگی کند.
-
زندگی جدید آقای دایناسور
-
نویسنده:ربابه میرغیاثی
***
قصهی من و سین سینا
معصومه یزدانی
یک روز بهاری توی کتابخانهی مدرسه نشسته بودم و همینطور کاغذ سفید روی میزم را خطخطی میکردم که یک وقت دیدم یک آدم خطی کوچولو از توی کاغذ صدایم میکند. باورتان میشود؟ یک پسر کوچولوی خطی آبی بود که زل زده بود به من و میگفت اسم من «سین سینا»ست... اسم من سین سیناست.
حالا من سین سینایی داشتم که قصهای برای گفتن داشت ولی بلد نبود چهجوری تعریفش کند. من هم دلم میخواست کمکش کنم ولی من هم نمیدانستم چهجوری. برای همین هر روز کارمان شده بود که به هم نگاه کنیم و هی قصه بگوییم و هی خوشمان نیاید و هی قصههایمان را خط بزنیم... تا اینکه یک روز تلفنم خبر آورد که «قرار است آقای عموزاده خلیلی توی یک اتاق تجربه به آدمهایی مثل من و سینا کمک کند.» خوب من هم کلی خوشحال شدم و سین سینا را بغل کردم و رفتم نشر چکه و گفتم ببخشید کدوم اتاقتون اتاق تجربه است؟ بعد هم سین سینایم را گذاشتم روی میز و به آقای عموزاده خلیلی گفتم: «این سین سینای منه یه قصه برای گفتن داره لطفاً یادش بدین قصهاشو تعریف کنه.»
اینجوری شد که توی اتاق تجربه با کمک آقای عموزاده خلیلی من و سین سینا یاد گرفتیم قصههایمان را تعریف کنیم. حالا هم سین سینا تند و تند دارد قصههایش را تعریف میکند.
-
سین سینا کارآگاه میشود
-
نویسنده: معصومه یزدانی