صدا هی نزدیک شد، نزدیکتر و بعد احساس کردم زیر پنجرهام دختر بچهای دارد گریه میکند. پاورچینپاورچین رفتم کنار پنجره. آرام پرده را کنار زدم و دیدم زیر پنجرهام پرندهای با گردن باریک ایستاده. توی چشم پرنده اشک جمع شده بود. تعجب کردم. مطمئن بودم پرندهها هیچوقت گریه نمیکنند. پرندهی غمگین صاف ایستاده بود و پنجرهی اتاق مرا نگاه میکرد. یکدفعه باران گرفت. بارانی ناگهانی، تندتند و با سروصدا. چشم دواندم تا سر خیابانمان را ببینم.
زیر تیر چراغبرق مردی ایستاده بود. مردی که زیر باران داشت خیس میشد، اما برایش مهم نبود. چتر دستش نداشت و دست گذاشته بود روی شکمش و داشت تصمیم میگرفت حرکت کند. چشمهایم را بستم، وقتی باز کردم، دیدم نور چراغ خیابان روی زمین پهن شده و زیر نورش کسی نایستاده. مردی را که دیده بودم پیدا نکردم. یکدفعه نگاهم افتاد زیر پنجرهی خانهمان. مرد مرموز زیر پنجرهام داشت سر پرندهی گردن دراز را نوازش میکرد و زل زده بود به دهان باز من.
نمیدانم چرا یک دفعه قلبم ریخت و با تمام قدرت جیغ کشیدم. با صدای جیغ خودم یکدفعه از خواب پریدم. بیدار شده بودم. ماه وسط آسمان میدرخشید و خبری از مرد مرموز و عجیبغریب نبود. فهمیدم خواب بدی دیدهام. خوابی که دقیقاً از لابهلای صفحههای کتابی درآمده که قبل از خواب داشتم میخواندم. فوری مرد مرموزی را که داشت پرنده را نوازش میکرد شناختم. تقریباً داد زدم: آقای خالخالی...
آقای خالخالی همان مرد گیاهشناسیست که یک غروب بهاری به شهر عجیبی رسید. شهری که هرچهقدر هم روی نقشههای جغرافیا بگردی، یا اسمش را توی اینترنت جستوجو کنی، مطمئن باش پیدایش نمیکنی. آقای خالخالی که آدمی عجیب بود و روی شکم گندهاش خالهای بزرگ و درشت داشت، یک روز با سگ لاغر و مریضش به این شهر رسید.
اول مردم خیلی دلشان نمیخواست او را به شهر راه بدهند، اما وقتی دیدند آقای خالخالی یک گیاهشناس ساده است و دردسر درست نمیکند و احتمالاً خیلی هم قرار نیست در شهرشان بماند اجازه دادند توی دشتها و تپهها، اطراف باغ آلبالو، زیر دستههای بزرگ ابرهای کبود قدم بزند و گیاههای مختلف را شناسایی کند. اما ماجرا به همین جا ختم نشد. وقتی آقای خالخالی به خانهی دورافتادهای در بیرون از شهر رفت تا چند روزی آنجا تحقیق بکند، اتفاقات عجیبی افتاد. از بارانهای ناگهانی سیلآسا بگیر تا حرکت دستهجمعی پرندههایی عجیب! بعضی شبها هم صدای غمگین و ترسناکی از دور میآمد. صدای گریههای کسی که انگار اطراف خانهی آقای خالخالی قدم میزد و آمده بود چیزی به او بگوید...
همهی این ماجراهای جذاب و هیجانانگیز در یک کتاب اتفاق میافتد. کتابی که معلوم است نویسندهاش برای نوشتن داستان آن زیاد زحمت کشیده و رؤیاپردازی کرده است. تصویرهای ذهنی این کتاب زیادند، طوری که از خیلیها شنیده بودم با خواندن این کتاب خوابش را هم میبینند. همان اتفاقی که برای من هم افتاد و برایتان اول این یادداشت را نوشتم.
خواندن کتابی با فضایی تازه و فانتزی تجربهی خوبی است. کتاب «لولو شبها گریه میکند» از این دست کتاب هاست. کتابی خوشخوان که شما را با شهری آشنا میکند که تا بهحال مانندش را ندیدهاید. باید یک شب که ماه میدرخشد توی تختتان پناه بگیرید، این کتاب را شروع کنید و مواقعی که می ترسید یا هیجانزده میشوید پتویتان را سفت بچسبید و بگذارید هیجان، آرامآرام سراغتان بیاید!
لولو شبها گریه می کند
مهدی رجبی
انتشارات چکه و شهر قلم(88547299)