ساعت سه که برمیگردم خانه، بیوقفه درسها را شروع میکنم. ساعت میشود 8 شب. هنوز خیلی از کارهایم مانده. پسر همسایهمان میآید جلوی در. «میتونم بیام تو؟ فردا امتحان ریاضی دارم و هیچی بلد نیستم.» من در عین بدبختی، درحالیکه کتاب اجتماعی را توی دستم فشار میدهم، با لبخندی به داخل خانه راهنماییاش میکنم.
صد رحمت به خواهر کلاس اولیام، پسر کلاس چهارمی نمیتواند یک عدد سه رقمی را بخواند. از ساعت 8 تا 11 با او ریاضی کار میکنم. دیگر از خواب دارم میمیرم. پسر همسایهمون میگوید: «اگه کار داری، من برم.» من که از درون خودخوری میکنم، میگویم: «کاری ندارم، اما فکر میکنم خوب یاد گرفتی.» و کتابش را میبندم و دارد میرود که صدایی میشنوم.
پدرم دارد با پدر دوستم گلسار سر شارژ آپارتمان بحث میکند. آخرش کار به مشاجره میکشد. بعد هم یک دردسر دیگر! برادر مهربان من که ادعا میکند کل برنامهی آفیس 2007 را دارد، برنامهی پاورپوینت را ندارد. من باید یک پاورپوینت درست کنم و میخواستم از کامپیوتر دوستم استفاده کنم، اما این بگومگوی پدرها... این هم قوز بالای قوز دیگر!
بهناز برقگیر، 13 ساله
خبرنگار افتخاری از تهران
تصویرگرى: پرتو اخوان، 13 ساله، خبرنگار افتخارى هفتهنامهى دوچرخه از تهران