روی نقشهی جغرافیا پیدایش کردهام و میدانم فیلها در آنجا خیلی زیادند. خواستم بگویم حتی میدانم غذاهای هندی تند و پر ادویه است اما ترسیدم. دلم میخواست بروم جلوتر و از نزدیک پنجههای بزرگ فیلها را ببینم و خرطومشان را نوازش کنم و وقتی کمی جرئت پیدا کردم سوارشان شوم و مادرم از من بر پشت فیلها عکس بیندازد. دلم میخواست به روانداز ترمهدوزی قرمز و طلاییشان دست بکشم.
پارچههای رنگی و ساتنهای براقی که فقط در فیلمها دیده بودم اما باز هم ترسیدم. فیلها خیلی بزرگ بودند و من خیلی کوچک! بعدتر که بزرگ شدم یک روز غروب، دوستی لبخندی یکدفعهای زد و از توی کیفش یک کتاب درآورد، به من داد و گفت: مال تو! و آن کتاب شد هدیهی یکدفعهای برای من که انتظارش را نداشتم. آن کتاب هم از هند آمده بود. غروبم پر از هندوستان شد. نویسندهی کتاب خانمی هندی بود و حتماً فیلها را خوب میشناخت. وقتی کتاب را در آغوش گرفتم یاد همان غروبی افتادم که تمام بچههای محل این طرف و آن طرف دنبال فیلها میدویدند اما من پشت یک درخت تنومند پناه گرفته بودم و داشتم از دور عظمت فیلهای خاکستری را نگاه میکردم.
هدیهی یک دفعهای من «مترجم دردها»* بود. اسم نویسندهاش را سه بار زیر لب تکرار کردم: جومپا لاهیری... جومپا لاهیری... جومپا لاهیری... و بعد دوستیِ همیشگی من با هندوستان آغاز شد.
عجیبتر از معمولی
روی بلندترین درختها کلاغها نشسته بودند و انتظار میکشیدند. از دور صدای کسی میآمد. کسی که قصه میخواند. قصههایی از سرزمینهای شرقی و دور. قصههایی پر از ادویه و کاری و ساریهای رنگیرنگی. کسی داشت لبخند میزد و میگفت دارد میآید. روی بلندترین درختها کلاغها شعر میخواندند و میگفتند: «این تولد یک انسان معمولی نیست که بعدها کارهای معمولی بکند و حرفهای معمولی بزند و بهطور معمولی زندگی بکند.
امروز تولد یک نویسنده است!» وقتی که صدای گریهی ظریف تازهوارد از پنجره به گوش کلاغها رسید، حواسجمعترین کلاغ، شاخهشاخهشاخه پایین آمد، باد را صدا زد و در حضور درخت و باد و آسمان، روی تقویمش علامت زد: تولد یک نویسنده در سال 1967 (1346 شمسی) آن موقع بود که همه خندیدند، دست زدند و قصهها از راههای دور و نزدیک زیر پنجرهی تازهوارد جمع شدند. راه درازی برای همه در پیش بود. کلاغها، قصههای سالهای دور و نزدیک را،که سالها بود آن گوشه و کنار پرسه میزدند، شناختند، آنها را به ترتیب سن به صف کردند و برایشان توضیح دادند حالا حالاها باید صبر کنند که نویسنده بزرگ شود، قلم به دست بگیرد و آنها را قشنگتر از آنچه که هستند تعریف کند.
نوشتن از چیزهایی که گم کرده بودیم
تیا لاهیری میگوید: «خیلیها از من میپرسند وقتی خبر را شنیدم چه احساسی داشتم. بهشان میگویم احساسم این بود که انگار یک ستاره توی مشتم دارم. انگار دست دراز کرده بودم و یکهو یک ستاره گرفته بودم.»
خبری که تیا، مادر جومپا از آن حرف میزند برنده شدن کتاب دخترش بود. جومپا با «مترجم دردها» که اولین کتابش هم بود جایزهی «پولیتزر» را برد. موقعی که خبر را به او دادند داشت سوپش را گرم میکرد و پرتقالش را پوست میکند. خبر آنقدر برایش بزرگ و عجیب بود که گریه کرد و از خودش پرسید مگر کتاب اول نویسندهها را هم در چنین جایزههایی شرکت میدهند؟
مترجم دردها علاوه بر پولیتزر، جایزههای دیگری مثل «پن» و« اُ هنری» را هم گرفت و باعث شد جومپا با انرژی بیشتری بنویسد. داستانهایی از اتفاقاتی که بیشترشان را زندگی کرده بود. بلاهایی که مهاجرت بر سر او و خانوادهاش آورده بود، فرق داشتن لباسهایشان با لباس مردم دیگر، فرق داشتن غذاهایشان، انگلیسی را با لهجه حرف زدن و شاید اسمهای عجیبغریبشان که همیشه تلفظش برای دیگران سخت بود.
جومپا در کتاب بعدیاش دوباره هندوستان گرم و آفتابی را به انگلیس و آمریکا برد. هندی بودن اما به شیوهی مدرن در کتاب «خاک غریب» باز هم سوژهی بیشتر داستانهای او شد. داستانهایی که از تنهایی میگفتند و درک نشدن، دوست داشتن و دوست داشته نشدن و تمام احساسات انسانیای که شاید خیلی وقت پیش آنها را گم کردهایم.
کتابهایی که از جایشان بلند میشوند
بعضی کتابها حرف میزنند. بعضیهایشان گریه میکنند، بعضی دیگر حتی از جایشان بلند میشوند و زندگی میکنند، مثلاً چراغ خانه را روشن میکنند، به خودشان تکانی میدهند و میگذارند تو داستانشان را از نزدیک لمس کنی.
در نهایت بعضی کتابها هم هستند که از بس شبیه به زندگیاند، تو تمام این کارها را با هم میتوانی انجام دهی؛ بخندی، گریه کنی، بیحوصله شوی و با تمام وجود اتفاقات داستان را درک کنی. وقتی رمان «همنام» جومپا را خواندم لبخند زدم و دیدم از همان کتابهای واقعی است. اتفاقهایش را، غمی را که به دل آدمها مینشست، هند و سنتهایش را که نسل جدیدتر داشت فراموش میکرد، بردن و باختن آدمهای داستان، همه و همه را فهمیدم و لمس کردم.
حالا دیگر میدانم چرا اولین بار که مترجم دردها به دستم رسید، یاد فیلهایی خاکستری افتادم که از سرزمینی دور و آفتابی آمده بودند. داستانهای جومپا هم شبیه همان فیلهای آرام و خودمانی است. داستانهایی که خیلی توی راه بودهاند؛ برای تعریف شدن از سرزمینهای دور از شرق تا لندن و آمریکا و کشورهای غریبه راه آمدهاند. از هند تا سرزمینهایی راه آمدهاند که از هیچ یک از محلههایشان بوی ادویههای هندی به مشام نمیرسد.
گاهی وقتها کتابی را فقط میخوانی. گاهی قهقهههایت به خاطر خواندن سطرهایی از کتابی طنز است. گاهی کتابی را میخوانی، به آغوشش میکشی و گریه میکنی. گاهی داستان بعضی کتابها مو به مو در ذهنت میماند. اما بعضی کتابها هستند که تو فکر میکنی نویسندهشان هستی. تمام اتفاقها را میبینی و انگار میدانی ماجراهایشان کی و کجا اتفاق افتادهاند. اینجور کتابها برایت ویژه میشوند. اینجور کتابها همانهایی هستند که به جای در خاطر ماندن، در قلبت مینشینند و همین میشود که تو سخاوتمندانه، بهترین جای کتابخانهات را برای آنها در نظر میگیری. هر جایی نه؛ بهترین جای کتابخانهات را.
* این کتاب با نام «ترجمان دردها» و با ترجمهی «مژده دقیقی» توسط نشر هرمس و با نامهای دیگر به دست ناشرهای دیگری هم منتشر است.