یکبار دیگر از صفحهی اول شروع کرد. اینبار باید تمام عکسها را نگاه میکرد. تصویر دختر بازیگوش در جنگل، خانهی خرسها و همهى حوادثی که در داستان اتفاق افتاده و بر صفحههای کتاب نقش بسته بود. حسابی ذوق کرد!
کتاب را روی میز گذاشت و عروسک پارچهای را که مادربزرگش برایش خریده بود برداشت. لباس و موهای عروسک را مرتب کرد. به چشمهای آبیاش خیره ماند. فکر کرد چرا عروسک دوستداشتنیاش همیشه میخندد. انگار بغض و اشک و اخم برای عروسک معنا نداشت! دوست داشت عروسکش همیشه شاد باشد، اما وقتی خودش عصبانی بود، از خندهی همیشگی عروسک حسابی لجش میگرفت!
اشک نگذاشت چهرهی عروسکش را همانطور خیره نگاه کند. مادربزرگ خیلیوقت پیش برای همیشه از او جدا شده بود. عروسک را روی کتاب گذاشت و به صندلی چوبیاش تکیه داد. در میان دغدغههای زندگی اندکی آرام گرفت. هرچند هنوز معمای لبخند ناتمام عروسک حل نشده بود و دلیلی برای شادمانی پایدار تمام آدمهای قصهها پیدا نمیکرد، اما زن در آستانهی میانسالی، با خاطرات سالهای دور، خستگیهای امروز را از یاد برد.
سپیده شافعی
از تهران
پایان قصه
پایان خیلی از قصهها با جملهای به پایان میرسد که مانند لالایی حس امنیت و آرامش به کودک میدهد. این حس شیرین تا مدتها ذهنش را مشغول میکند. اما فقط کودکان به چنین دنیایی احتیاج ندارند. گاهی بزرگترها هم نیاز دارند که در لحظههای سخت با سفر به گذشته از خستگی زندگی امروزه بکاهند. شخصیت این داستان همین کار را میکند. هر چند در این حیرت مانده که چرا عروسکش همواره لبخند به لب دارد. مشکل او این است که درک درستی از کودکیاش ندارد.
تصویرگرى: الهه علیرضایى