میخواهند همه از احساس آنها بدانند؛ وقتی گزارش فداکاری آتشنشان تهرانی را خواندند و با خواندن هر سطر آن گریه کردند و اشک ریختند. یکی از آنها مرد جوانی است که میگوید: چرا خانواده امید عباسی قلب او را اهدا نکردند؟ قلب او باید بتپد و حیف است قلب بزرگ او زیر خاک مدفون شود. دیگری زنی است که گریه کنان میخواهد از آتشنشان فداکار تشکر کند. میخواهد که او بداند فداکاریاش را مردم از یاد نخواهند برد و برای آمرزش او همیشه دست به دعا خواهند بود.
زن میانسالی هم از امکانات گلهمند است و میگوید ای کاش آتشنشانان در چنین شرایطی همیشه ماسکی اضافی همراه خود داشته باشند تا درصورت نیاز آن را به حادثه دیدگان اهدا کنند. زنی هم وقتی میفهمد آتشنشان جوان متاهل بود، گریه کنان میخواهد به همسرش تسلیت بگوید و به خانواده او اطمینان دهد که همه مردم ایران در غم آنها شریکند و این فداکاری بزرگ را از یاد نخواهند برد.
ماجرای فداکاری امیدعباسی را حالا نه مردم تهران که همه مردم ایران میدانند. همه میدانند که اگر او نبود دختربچهای در ساختمان دودگرفته جان میباخت و بیمارانی در بستر بیماری باید روزها را با زجر و حسرت سپری میکردند تا شاید خانوادهای اعضای بدن فرزندشان را اهدا کنند و آنها را از عذاب بیماری نجات دهند.
به همین دلیل بود که هر کسی دیروز با گروه حوادث تماس میگرفت و میخواست مردی را تحسین کند که جانش را فدا کرد تا نه یک زندگی که 5زندگی بخشید و سزاوار پاداشی بزرگ بود. حال شاید بهترین پاداش به این فداکاری بزرگ، روایت کردن آن در کتابهای درسی باشد؛ داستانی که قهرمان آن کسی نیست جز آتشنشان فداکار. ماجرایی که حتی با تغییر نسلها شاید در ذهنها بماند و همچنان که جوانان امروزی داستان دهقان فداکار را همیشه در خاطر خواهند داشت،
جوانان فردا از فداکاری آتشنشانی حرف بزنند که جانش را از دست داد تا جان دختربچهای را از دل دود و آتش نجات دهد؛ چراکه همه میدانند فداکاری امید عباسی، فداکاری محض بود، از جان گذشتگی مطلق. چون او آتشنشان بود و چهکسی بهتر از یک آتشنشان میداند که آتش چیست؟ چهکسی بهتر از یک آتشنشان میداند که وقتی خانهای را دود میگیرد تنفس در آنجا بدون استفاده از ماسک اکسیژن در حکم مرگ حتمی است؟ و چهکسی بهتر از یک آتشنشان میداند که برداشتن ماسک از صورت در چنین شرایطی، باز هم در حکم مرگ حتمی است؟
امید عباسی همه اینها را میدانست و ماسکش را برداشت؛ چرا که میدانست جان دخترکی در خطر است. او میدانست اگر دیر بجنبد دخترک خواهد مرد و البته میدانست که اگر ماسک را از روی صورتش بردارد، خودش به آغوش مرگ خواهد رفت. در میان این دوراهی بود که تصمیم به مردن گرفت، به شرط هدیه دادن یک زندگی. او میدانست چه میکند و چه سرنوشتی در انتظارش است اما با همه اینها تصمیم گرفت که ماسک را از روی صورتش بردارد و جان دخترک را نجات دهد.
به همین دلیل است که میگویم فداکاری او، فداکاری محض است. به همین دلیل است که بسیاری از شما روز گذشته پشت سر هم تلفن میزدید تا از احساستان درباره این حادثه و فداکاری آتشنشان جوان بگویید. حالا اما نباید گذاشت که این فداکاری در گذر زمان از ذهنها برود و پاک شود. باید فداکاری او درسی شود برای آیندگان، برای آنهایی که قرار است روزی در مدارس، درس فداکاری بیاموزند و از جان گذشتگی.