مارادونا یک ارتش بود. در فرهنگ وبستر به جای اینکه جلوی کلمه مارادونا شرح حال او را بگذارند نوشتهاند «ارتش یک نفره» و این گویای تمامی ماجراست؛ کسی که حضورش در زمین به تنهایی به اندازه 10 نفری که پا به توپ میزدند، ارزش داشت.
برای همین هم هست که انگار در تمامی تاریخ فوتبال شماره 10 فقط برازنده او بود و بقیه 10 های دیگر را میشود فراموش کرد.
مارادونا روی چمن سبز لحظاتی را خلق کرده است که فقط یکی از آنها (که بهاندازه چند ثانیه هم طول نمیکشد) میتوانست اسم او را تا ابد در تاریخ نقش کند؛ مارادونایی که الان اصلا حال و احوال مناسبی ندارد و دارد روی تخت بیمارستان با مرگ دست و پنجه نرم میکند.
این بهانهای شد که یک بار دیگر سراغ این اسطوره برویم تا با خلق چند لحظه کوتاه، تلنگری تاریخی به ما بزند، همین.
1)
همه میدانند که او چه کاره است. اسطوره، با بهترین گل تاریخ فوتبال، انگلستان را یک تنه با خاک یکسان کرد؛ وقتی که از اواسط زمین توپ زیر پایش آرام گرفت و تا خود خود دروازه از پاهای بازیگوش دیهگو جدا نشد!
انگار که پای قسمی در میان باشد. توپها بیشتر از اینکه عاشق تورها باشند، دیوانهوار نوازش پاهای شماره 10 آرژانتین را طلب میکردند. دیهگو در آن ظهر کلافهکننده ورزشگاه آزتک، انگلیسیها را یکی پس از دیگری از جلوی رویش برمیداشت و با آرامش به سمت دروازه شیلتون میرفت.
چشمان شیلتون کاسه خون بود وقتی که آخرین مدافع هم کشته شد. بنابراین به سمت دیهگو حمله کرد در حالی که توپ را هم فراموش کرده بود. یکی باید یک کاری میکرد. شاید شیلتون دوست داشت یکی از تماشاچیها با وینچستر دخل دیهگو را میآورد.
اما 10 آبیپوش دیگر در یک متریاش بود. شیلتون با تمام قدرت به سمت دیهگو حمله میکند؛ دهانش باز است و چشمانش از حدقه بیرون زده است...
مکث
مارادونا چندین راه دارد؛ میتواند قبل از رسیدن به شیلتون توپ را به سمت دروازه شوت کند؛ میتواند 2 متر آن طرفتر به بورچاگا پاس بدهد و یا حتی میتواند پشت سرش باتیستا را ببیند اما دیهگو قط به فکر در هم ریختن پیکره بریتانیاست.
شماره 10، پیتر شیلتونی که خون از چشمانش فواره میزند را مثل آن هفت تای دیگر به جهنم میفرستد و پس از عبور از او، توپ را با تور یکی میکند. توپ سیاه و سفید ورزشگاه آزتک غمگین است که چرا بیشتر به پاهای اسطوره بوسه نزده است! چند متر آن طرفتر آبیپوشها نزدیک بیلبورد کمل، بازیکن شماره 10شان را روی سر گذاشتهاند...
2)
هوای بهاری ایتالیا جان میدهد برای بازیگوشی، برای فوتبال. دیهگوی حالا دیگر 30 ساله، باز هم جام جهانی را میخواهد. دوست دارد برای اولین بار که شده جام را از قارهای که در آن جام جهانی برگزار میشود، بیرون بکشد. او میخواهد جام را از ایتالیا به آرژانتین ببرد. پس باید فقط گل بزند، گل!
به توپ بوسهای میزند. توپ میخندد و روی قوس منطقه کرنر مینشیند. دیهگو در محوطه 18 قدم حریف چشم میچرخاند. بورچاگا دستهایش را بلند کرده است. کمی آن طرفتر بازوالدو هم هست. تورگودیو هم همین طور. اسطوره، انتخابش را کرده است؛ از توپ یک متر فاصله میگیرد. انتخاب شماره 10، بورچاگاست. پای چپ جادوییاش وضعیت آمادهباش میگیرد و از چمن جدا میشود. چند پلک بعد توپ روی آسمان است.
مکث
درست همان لحظهای که مارادونا کرنر را به سمت دروازه میفرستد، همان لحظهای که توپ فقط 3-2 متر از او جدا شده است، روی زمین زانو میزند و دستهایش را مثل ایتالیاییها به هم میچسباند و عقب جلو میکند. 10 مطمئن است که توپ گل خواهد شد. به خاطر همین است که قبل از رسیدن توپ به سر بورچاگا، خوشحالیاش را شروع کرده است. بورچاگا توپ را به تور دروازه میدوزد و دیهگو صلیبی آتشین روی سینهاش نقش میکند. دوربینها فقط از مارادونا قاب میگیرند. هیچکس شادی بورچاگا را ندید!
3)
فقط چند قدم دیگر مانده است تا به نیمه نهایی جام 90 برسند. باید یوگسلاوی را بکشند. آن هم در رولت روسی پنالتیها. اولین ضربه را 10 خواهد زد. آرام توپ را میبوسد و روی نقطه پنالتی خم میشود. گردنبندش از لای پیراهنش بیرون میزند؛ نقرهای است و برق عجیبی دارد. چند قدم عقب میرود.
چشم توی چشم دروازهبان سبیلوی یوگسلاوی میدوزد. بوی خون میدهد و بوی انتقام. با هم شرط بستهاند؛ روی این شرط بستهاند که کدامشان دیگری را متوقف میکند؛ اینکه سبیلو پنالتی 10 را میگیرد یا 10 توپ را توی دروازه میفرستد.
داور سوت میزند. چپ پای راهراهپوش به سمت توپ میرود؛ آرام و بیخیال. کفشهایش فقط به توپ ساییده میشود. توپ را تقریبا به سمت دروازه قل داده است. میخواهد سبیلو را تکهتکه کند. میخواهد توپ را آرام آرام گل کند...
مکث
سبیلو تصمیم گرفته که به سمت راست خودش بپرد؛ حتی اگر همه بگویند که مارادونا همیشه پنالتیهایش را به سمت چپ دروازه میزند. مطمئن است که این دفعه 10، راه دوم را برمیگزیند.
توپ به میانههای راه رسیده که سبیلو شیرجهاش را میزند؛ به سمت راست؛ درست همان جایی که چند لحظه بعد توپ را یک ضرب جمع میکند. توپ توی دستکشهای ستبر دروازهبان یوگسلاوی جاخوش میکند.
اسطوره زانو میزند و دستهایش را سه بار محکم روی چمن میکوبد. برای سبیلو اصلا مهم نیست که 5 دقیقه بعد از جام جهانی حذف خواهند شد؛ مهم این است که پنالتی 10 را گرفته است. تا ابد خوشحال خواهد بود چون حالا وارد تاریخ شده است.
4)
آمریکای 94، نه هیچ طراوتی دارد و نه هیچ جذابیتی؛ بازیهایی که سر ظهر انجام میشوند یا تیمهایی که ستاره ندارند و مارادونایی که حالا 34 ساله است و چاق.
آرژانتین به یونان رسیده است، تیم نگونبختی که کیسه بوکس نیجریه و بلغارستان شده است؛ تیم نگونبختی که 10 سال بعد قهرمان اروپا خواهد شد. توپ زیر پای 10 است. دوست دارد پاس بدهد اما کانیگیا به تو نمیزند و باتیستوتا هم هنوز نرسیده.
دیهگو 4 قدم جلوتر میرود، دوباره نگاه میکند؛ کسی توپ نمیخواهد اما توپ را پاس میدهد؛ انگار به ردوندو. ردوندو جواب پاسش را میدهد.
حالا توپ پشت قوس 18 قدم، خودش را به اسطوره تسلیم کرده تا آن را توی دروازه بکارد! پای اسطوره از چمن جدا میشود...
مکث
این مهم نیست که توپ کجای دروازه یونان را شکافت؛ این مهم نیست که گل مارادونا تا چه حد زیبا بود؛ حتی این هم مهم نیست که چرا 10 بعد از زدن گل، آن طور دیوانهوار به سمت دوربین یورش برد و بلعیدش؛ مهم این است که بعد از این بازی مارادونا را از آرژانتین جدا کردند و برچسب دوپینگی به او زدند؛ مهم این است که اسطوره در هم ریخت و از هم پاشید؛ مهم این است که دیگر مارادونا را در تیم راهراهها ندیدیم؛ این مهم است که بعدش مارادونا چاق و بیمار شد؛ کسی که به خبرنگارها شلیک کرد و توی شوهای مسخره شرکت کرد.
با این حال هیچ کس آخرین گل مارادونا را در آخرین بازی ملیاش فراموش نخواهد کرد؛ همان گل به یونان؛ همان حرکت دیوانهوار به سمت دوربین.
گویا خودش میدانست که این آخری است. میخواست از توی قاب تلویزیونها بیرون بپرد؛ میخواست ابدی شود...
5)
باز هم آزتک، باز هم ظهر، باز هم انگلستان. دیهگو انگار قسم خورده است؛ قسم خورده که خفت انگلستان را افسانه کند، نابودشان کند، به عشق مایوناس. توپی روی هواست؛ نه خطری دارد و نه سرعتی. شیلتون گوشه چشمی به اطراف میچرخاند.
همه چیز آرام و مطمئن به نظر میرسد اما حضور شماره 10 در همان نزدیکیها نفسش را بند آورده. شیلتون به سمت توپ معلق میرود. دستکشهای سیاهش را آماده میکند تا به چرم توپ بچسبند.
او حتی مغزش را از همین الان آماده کرده است که بعد از چمبره زدن روی توپ، آن را با پرتاب دستی (که روی آن تخصص هم دارد) به کریس وادال برساند.
استوکهای شیلتون چند سانتی از چمن سوخته آزتک فاصله میگیرد، به توپ نزدیک میشود، چند سانت دیگر بیشتر نمانده تا به توپ سرگردان برسد، ناگهان نفس سنگینی را پشت گوشهایش حس میکند!
مکث
شماره 10، شیلتون را میبیند که چه ناشیانه به سمت توپ خیز برداشته؛ او را میبیند که دستکشهای سیاهش را چقدر کند به سمت آسمان دراز کرده است؛ ناگهان تصمیم میگیرد؛ یک حرکت انتحاری. مثل کامیکازههای ژاپنی که خودشان را با ناوشکنهای آمریکایی یکی میکردند، به دژ شیلتون میزند! استوکهای او هم از چمن سوخته آزتک کنده میشود.
دستهای شیلتون به اندازه یک آسمان از سر او بلند است و به همان اندازه به توپ نزدیکتر. اما 10 هم دستهایش را دراز میکند. چه دیوانگیای! حالا دستهای دیهگو برایش نردبان شدهاند؛ آسمانشان یکی شده است و توپ دل باخته، مجنونتر از همیشه به دستهای دیهگو بوسه میزند و بعدش هم به تور.
شیلتون هنوز به زمین نرسیده میخندد. مطمئن است که مرد سیاهپوش ورزشگاه دیهگو را نخواهد بخشید. اما وقتی میبیند که داور مرکز زمین را نشانه رفته است، دیوانه میشود و بچهگانه زیر مچ چپش میزند و میگوید هند! هند! کار خیلی وقت است که تمام شده است؛ همان موقعی که دیهگو از شادی دوباره به سمت بیلبورد کمل دوید؛ همان موقعی که نیم نگاهی به پشت سرش انداخت و نیم نگاهی به داور و از گلش مطمئن شد.
درست همان لحظه بود که فهمید دست او کارش را کرده است؛ قالشان را کنده است.
6)
میگویند مرده. میگویند 10 ابدی مرده.
مکث
آدمها 2 دستهاند: آنهایی که اسطوره را دوست دارند و آنهایی که دیوانهوار عاشق او هستند. حالا فکرش را بکنید که اگر او بمیرد قفط کسانی بیاحساس از کنار قضیه میگذرند که اصلا فوتبال را دوست ندارند، چون 10 یعنی تمامی فوتبال، یعنی تمامی زندگی. خدا کند که نمیرد، خدا کند که نمیرد!
کاش اینجا بودی!
شروین طاهری: اساماس زدم: «باید یک چیزی دربارة شباهت مارادونا و سید برت بنویسم، شباهتی نمیبینی؟»
خیلی بیتفاوت جواب داد: «هیچ! هم جنسشان با هم فرق میکرد، هم جنسشان».
یعنی شما میگویید تمام شباهت مارادونا و سید فقط به فروپاشی ذهنیشان یکی به خاطر اعتیاد به الکل و کوکائین و آن یکی بر اثر «ال اس دی» مربوط میشود؟!
«دیهگو آرماندو مارادونا»ی آرژانتینی هفتة پیش یک بار دیگر جلوی چشم میلیونها چشم نگران مرد؛ یعنی حدود 10 ماه پس از اینکه «راجر سید برت» انگلیسی برای آخرین بار از نگاه مزاحم آدمهای فضولی مثل ما فرار کرد. شاید به همان بهشت و چمنزاری که سالهای سال دوستانش (بر و بچههای پینک فلوید) به جرم رویت آن با ترانة «کاش اینجا بودی» «Wish you Where here» ملامتش میکردند.
21آوریل وقتی خبر مرگ «ال دیهگو» از تلویزیون ملی آرژانتین پخش شد، به قول یکی از دوستان مطبوعاتی، بلافاصله یک منبع موثق که نمیخواست نامش فاش شود (عزرائیل)، فشردن «دست خدا» را تکذیب کرد.
دست خدا همان دست راست مارادوناست که در جام جهانی1986 مکزیک با آن دروازة انگلستان را گشود؛ دستی که روی آن یک چهرة نامیرای دیگر خالکوبی شده؛ چه گوارایی که دست راست او هم ماجرایی تاریخی دارد.
«چه» زمانی که با بدن سوراخ سوراخ شده و چشمان خیره جلوی دوربینها ژست یک منجی را گرفته بود، دست راستش به حالت راز و نیاز رها شده بود.
نابغههای دوست داشتنی و نامیرای ما هر کدام به شیوه خاص خود با وضع موجود به ستیز برخاستند. با آنچه از نگاه مردم عادی لایتغیر است؛ با همین خواب بیداری و همین زیستن مرگ.
پس آیا مارادونا وقتی استعمار انگلستان را 2 سال پس از شکست کشورش در جزایر فالکلند در زمین فوتبال به زانو درآورد یک مبارز بود؟ یا «سیدبرت» وقتی شالوده موسیقی معترض را با از خود بیخودی بنا مینهاد، وقتی ظرف 4سال «پینک فلوید» را پروراند و از درون به جان سرمایهداری انداخت؟ برعکس، من ترجیح میدهم «چه» را به این دو تشبیه کنم، نه اینها را به «چه».
او هم با چهرة دیوانهوارش در دلهای ما جا باز کرده. شاید مغز او هم مثل مغز مارادونا و سید از حالت عادی خارج شده بود که از زندگی عادی به بیراهه زد.
آخرین اسکنهایی که از سر مارادونا برداشته شدند نشان میدادند بر اثر استعمال مداوم کوکائین در مغز او حفرهای بزرگ بهوجود آمده، طوری که اشتهای حیوانی او در ماههای اخیر که هر روز خود را غرق استیک، پیتزا و الکل میکرد را به این نقص نسبت میدهند.
سیدبرت هم وقتی در سال 1968 بهخاطر اوور دوز کردن با «الاسدی» از پینک فلوید کنار گذاشته شد مشکوک به نوعی شیزوفرنی پیشرفته بود.
کارکرد عجیب وغریب مغز این دیوانهها تضمین بقای امید و آرزو در دل ما عقلاست.
«برت» مرد و «چه». و مارادونا هنوز زنده است. نمیتوانیم دلمان را خوش کنیم و بگوییم حتی پس از مرگ، اینها در یاد ما زنده خواهند ماند.
نابغههای نامیرای ما، یک روز واقعا میمیرند و آن روز باید آرزو کنیم یکی دیگر از راه برسد وگرنه فقط حسرت «کاشکی اینجا بودی» میماند و بس.