حالا محسن نامجو نسبت به قبل از عید که گفتوگویش را در شماره 111 همشهری جوان خواندید، چهره شناختهشدهتری است.
خوانندهای که بعضی از کارهایش بدون اینکه روحش خبر داشته باشد از روی اینترنت دانلود شد و کپی سیدیهایش دست به دست چرخید. حتی روی یکی از کارهایش کلیپی ساخته شد که تا چند وقت تبدیل به خبر مهمی شد.
هفته پیش محسن نامجو در تالار جابربن حیان دانشگاه صنعتی شریف تعدادی از کارهایش را برای دانشجویان اجرا کرد و در ادامه هم مثل برنامههای قبلی، فضای پرسش و پاسخ گرم بود.
یکربعی مانده به شروع اجرا، جلوی سالن جابربنحیان غلغلهای برپاست. آنهایی که بلیت دارند، آرام و مطمئن عقبتر ایستادهاند و گپ میزنند تا در سالن باز شود اما جماعت بیبلیت مدام چشم میچرخانند تا بین بچههای برگزارکننده آشنایی پیدا کنند و با «من بمیرم، تو بمیری» وارد سالن شوند.
بلیتها همان یکی دو روز اول فروش- در هفته قبل- تمام شد؛ آن هم با وجود اینکه قیمتش برای کنسرتی که در دانشگاه برگزار میشود خیلی بالا (2 هزار تومان) بود.
دو- سه عکاس، چانهزنان دنبال راهی برای ورود میگردند. «شرمندهام به خدا. اصرار نکنید. جا نداریم.» یکیشان میگوید: «ما که صندلی نمیخواهیم؛ میایستیم و عکسمان را میگیریم.» و جواب میشنود: «نمیشود سالن را شلوغ کرد. آقای نامجو به این چیزها خیلی حساسند».
بالاخره در سالن باز میشود. گرچه بلیتها را با اسم فروختهاند اما دیگر زیاد گیر نمیدهند و هر کس بلیت دارد میتواند وارد سالن شود.
تا 5 میشمارم
نوای «ترنج» توی سالن پیچیده. البته اولش فقط آهنگ است و صدای آواز نامجو انگار از ته چاه میآید. اما این هم درست میشود.
دو- سه عکاس و فیلمبردار با خیال راحت دوربینهایشان را در جای مناسب کاشتهاند و منتظر شروع برنامهاند.
بچهها بهآرامی و منظم وارد سالن میشوند؛ گرچه انگار سروصدای بیرون سالن تمامی ندارد. سرود ملی پخش میشود و یکی قرآن میخواند.
بعد، تقریبا رأس ساعت یک خود نامجو میآید؛ با لباس جین و آن کلاه معروف. در سالن را میبندند، در حالی که شاید یکسوم صندلیها هنوز خالی است. نامجو میخواهد صحبتش را شروع کند اما سروصدا نمیگذارد.
«اشکالی ندارد؛ در را باز کنید بگذارید همه بیایند. فقط خیلی سریع این انتقال انجام شود.» به نظر کمی بیحوصله و عصبانی است. باز میخواهد حرف بزند اما همه نگاهها به در سالن است. میگوید: «به من گوش کنید!» و باز منتظر میشود. با صدای بلند میگوید: «تا 5 میشمارم، اگر نیومدید تو...» و بعد صدایش را پایین میآورد: «تا 6 میشمارم.» جمعیت میخندند.
بالاخره برنامه شروع میشود. نامجو از کسانی که روی زمین نشستهاند عذر میخواهد و میگوید از اینکه دور هم جمع شدهاند تا این کنسرت اجرا شود خوشحال است.
از دیوید بووی تا داوود مقامی
قسمت اول برنامه، اجرای موسیقی است. البته نامجو در لابهلای قطعهها توضیحاتی هم میدهد. از «داماد باد» شروع میکند که شعرش از ناصرخسرو است؛ «باید که حال و کار دیگر سان کنم».
خودش میگوید که بحر عروضی این شعر در کل ادبیات کلاسیک بینظیر است و برایش ریتم و ملودی لنگ ساخته. آهنگ از کارهای قدیمی نامجو در کنسرتهای پژوهشی 78-76 است و ظاهرا کسی آن را نشنیده.
قطعه که تمام میشود، نامجو باز بر فیلمبرداری نکردن تماشاچیان تاکید میکند. میگوید کاری نکنید که وسط هر قطعه هی با چشم و ابرو بهتان بگویم: «نگیر!». ملت از ژانگولری که او با صورتش اجرا میکند به خنده میافتند.
قطعه دوم «نوبهاری» است که با گیتار اجرایش میکند؛ «البته من نوازنده گیتار نیستم. نوازنده سهتار هم نیستم. اگر بیادبی کردم دیگر ببخشید». سالن را سکوت فرا میگیرد.
صدایش معجزه میکند. وقتی میرود بالا و میخواند: «ای گنج نوشدارو، بر خستگان گذر کن...» تشویق بیامان حضار داد میزند که چقدر کار، همه را گرفته.
و بعد... «A track from David Bowie and Davoud Maghami»؛ آهنگ «مرغ شیدا» که این عبارت نامجو پیش درآمدش است. این یکی را با سهتار اجرا میکند و البته موقع زدن، چند باری هم سوتی میدهد. اما طنین آوازش هوش از سر همه برده و کسی اینطور جزئیات را نمیبیند.
تحریر روی Alone
یخ سالن آب شده و نوازنده و شنوندهها پسرخاله شدهاند. نامجو میپرسد: «کیا قطعه گیس رو شنیدن؟» نصف سالن دستشان را بالا میبرند. «اگر اجرای الان با اونی که شنیدین فرق داشت... دیگه بیخیال شید!»
همه دست میزنند و سراپا گوش میشوند؛ بیصبرانه منتظر نقطه حساس این آهنگند. نامجو به آنجا که میرسد، به جای کلام، فقط ریتم را با دهان اجرا میکند و قضیه به خیر و خوشی تمام میشود.
برای آهنگ بعدی ملت از توی سالن داد میزنند و قطعه درخواستی پیشنهاد میدهند. نامجو اسم یکیدو تا آهنگ را که میشنود، سریع به حرف میآید: «به ما لطف کردند و اجازه دادند که برای این برنامه دور هم باشیم. ما هم باید قوانین را رعایت کنیم تا این امکان را برای دفعات بعدی از خودمان نگیریم.
بعضی از این آهنگهایی که شما اسم میبرید، خودم از اینکه همان یکدفعه هم خواندمشان پشیمانم».
بعد هم با هوشمندی شریفیها را تحویل میگیرد: «از اینکه این برنامه را در جمع شما اجرا میکنم خیلی خوشحالم. چند تا از نزدیکترین دوستان دبیرستان من در این دانشگاه درس خواندند. خودم هم چند شب در خوابگاه دانشگاه شما خوابیدم. بازی ایران عربستان که 0-3 بردیم را توی همین خوابگاه طرشت دیدم». سالن با این حرفها به وجد میآید.
«عشق همیشه مراجعه است»؛ این اسم آهنگ بعدی است؛ با شعری طنزآمیز از خود نامجو که برای ادای دین به ترجیعبند معروف هاتف اصفهانی سروده. قبل از اجرا کمی در مورد چگونگی اجرای طنز در فرم توضیح میدهد.
لطیفهای هم تعریف میکند که باز همه به خنده میافتند. بعد میگوید: «توی مصاحبه قبل عیدم با همشهری جوان، تیتر خوبی برای مطلب انتخاب کرده بودند؛ «اگر قرار است بخندیم اول به من بخند». من اگر از رابطه مرید و مرادی یا استاد و شاگردی خوشم نمیآید، باید اول از همه خودم را ضایع کنم».
حسن ختام قسمت اول برنامه «رو سر بنه به بالین» مولوی است.البته وسطش هم چند بیتی از باباطاهر میخواند و بعد یکهو، ملت دو ترانه معروف از جیم موریسون را میشنوند که با آواز ایرانی اجرا میشود: People are strange و Break on through to the other side .
همه توی شوکند از شنیدن تحریر آواز ایرانی روی کلمه Alone . اما نامجو کارش را خیلی خوب بلد است.
وقتی آهنگ تمام میشود صورتش قرمز شده و عرق از بدنش سرازیر است. تماشاچیها ولی حالیشان نیست؛ مرتب دست میزنند و سعی میکنند نامجو را که از پشت ساز بلند شده دوباره سرجایش برگردانند. اما او خستهتر از این حرفهاست. با دست تشکر میکند و میرود برای 5 دقیقه آنتراکت.
نقد بیتواضع
بیرون سالن پر از دود سیگار شده. جماعت روشنفکران سالن که نیکوتین خونشان افتاده، آمدهاند بیرون تا دوپینگ کنند اما خوشقولی نامجو عیششان را منغص میکند.
سر 5 دقیقه به سالن برمیگردد و خیلیها سیگارشان را نصفه خاموش میکنند تا به حرفهای استاد برسند.
«اگر پارسال میخواستم صحبت کنم با این اطمینان حرف نمیزدم اما الان که توجه و لطف شما موزیکبازان جدی و حرفهای به کارم را میبینم، با یقین بیشتری صحبت میکنم»؛ نامجو حرفهایش را اینطور شروع کرد.
«من ماتریال کارم که سنت باشد را خیلی خوب یاد گرفتم. بعد از آن چند مرحله را طی کردم تا به این برسم که علاوه بر تحریر چهارگاه میشود عوعوی سگ را هم در آواز آورد.
برای همه این کارها هم توضیح تئوریک دارم. متاسفانه تا به حال نقد جدی روی کارهایم ندیدهام.
دلم میخواهد به چالش کشیده شوم تا این مبانی تئوریک را توضیح بدهم. گرچه در برابر همه شما موضعم تواضع و خاکساری است، اما در مورد نقد تئوریک اصلا بنای تواضع ندارم.»
همه بی سوادند
نامجو 2 ترم تئاترخواندنش را موهبتی بسیار بزرگ در زندگیاش میداند که ذهنش را دراماتیزه کرده: «من طنز، دیالوگ (به این معنی که میشود هر مسئلهای را از منظرهای مختلف دید) و مفهوم «اجرایی بودن» کار (پرفورمنس) را در تئاتر یاد گرفتم. این مورد آخری در قطعه «زلف» خیلی خوب نمود دارد؛ انگار که هر بیت را شما از زبان یک شخصیت میشنوید.»
او سپس به آبشخورهای فکریاش که به 3 کنسرت پژوهشی در دهه 70 منجر شد اشاره میکند؛ «خواننده در آواز سنتی کارش انتقال معناست؛ چیزی به شعر اضافه نمیکند.
گروه 6 ماه تمرین میکنند، خواننده 2 جلسه هم سر کارشان نمیآید. اما در آخر همه چیز به اسم او تمام میشود؛ آن هم وقتی که همه خوانندههای ما بیسوادند.
کدامشان یک فیلم از اسکورسیزی دیده؟ بپرسید ازشان که آخرین کتابی که خواندهاند چه بوده؟»
گروهی از جماعت از این حرف به وجد میآیند و کف میزنند اما لااقل نصف سالن با نامجو همراه نیستند. او از لیبل کاست «خط سوم» مثال میآورد و میگوید: «خواننده در همین چند خطی که برای ما نوشته، پته بیسوادیاش را روی آب ریخته است».
اما نگاه خود نامجو به آواز چیست؟ «برای من حنجره فراتر از ساز یا سبک است. حنجره یک ابزار تولید صداست؛ هر صدایی که در طبیعت وجود دارد.»
نامجو از شعر آوازها هم انتقاد میکند؛ «شعرهای کلاسیک ما مضمونگرا و توضیحی هستند؛ تبیینی نیستند که با تکرار و تاکید روی حروف و واژهها، حسی را بیان کنند.
شعر «نو» و «سپید» و «زبانشناختی» هم تناسبی با موسیقی ایرانی ندارد. کارهای جدیای که در این زمینه شده بیشتر بار طنز دارند و آدم را به خنده میاندازند.» نامجو اینجا از «در گلستانه» مثال میآورد و قسمت «چه کسی پشت درختان است...» را با کر و آواز تنها تقلید میکند.
شماره میدهم بپرسید
کمکم چهرهها توی هم میرود. این حرفها به مذاق خیلیها خوش نمیآید؛ آن هم در حالی که نامجو مدام از شجریان با لفظ «استاد» یاد میکند و برای صد سال دیگر هم خوانندهاش میداند.
آخر صحبتهای او بحث در مورد تلفیق گامها به جای تلفیق سازهاست؛ «البته در موسیقی تلفیقی اصلا نمیتوانیم خودمان را با خارجیها مقایسه کنیم؛ آنها در کیلومتر پنجاهند و ما هنوز متر اول را هم نرفتهایم. اما من دلم خوش است که در این جاده خاکی که پیش گرفتهام نفر اولم.»
حالا نوبت پرسشهای حاضرین است؛ جایی که نارضایتیها خودش را نشان میدهد؛ «چه خلأ مشخصی در موسیقی سنتی احساس کردید که فکر کردید صدای سگ پرش میکند؟»، «آیا در شأن یک هنرمند هست که در مورد سایر هنرمندان اینطور صحبت کند؟»، «چه مشکلی با ناظری دارید که او را استاد نمیدانید؟» و جواب نامجو؛ «با این حرفهای غرضورزانه به جایی نمیرسیم. معلوم است که من فکر نمیکنم در موسیقی ایرانی جای صدای سگ خالی بود.
اگر بپذیرم که من هنرمند نیستم اجازه میدهید در شأنم باشد؟» و در مورد ناظری: «من نمیخواستم اسم بیاورم؛ خودتان آوردید. به هر حال من ایشان را هفته پیش در مجلسی دیدم و اظهار تلمذ و خاکساری هم کردم.
اما شماره کسانی را که آنجا بودند میدهم؛ بپرسید ایشان با چه آمادگی برنامه اجرا کردند. وقتی سه سالم بود آواز ناظری مو به تنم راست میکرد اما وقتی الان از نزدیک میبینم، معلوم است که آن اسطوره در ذهنم میشکند».
حرف نزن، بخوان
«بهتر نیست خواننده بخواند به جای اینکه حرف بزند؟» نامجو به عنوان آخرین سؤال این یادداشت را میخواند. «نظر خودم همین است. کاش به جای من منتقدی اینجا بود و این حرفها را میزد».
وقت جلسه به پایان رسیده اما هنوز کلی سؤال روی میز مانده است. «شمارهتان را پای برگه سؤال بنویسید، بعدا با شما تماس میگیرم. در دانشکده حقوق دانشگاه تهران هم همین کار را کردیم و با بعضیهاشان حسابی رفیق شدم.» بعد به گوشهای میرود تا سیگاری روشن کند.
چند نفری اصرار دارند شماره موبایلش را بگیرند. «به خدا زندگی شخصیام با این شمارهدادنها کلا به هم ریخته؛ نمیتوانم شماره بدهم.» کم کم طرفداران ناظری نــــامجو را دوره میکنند. مثل اینکه قصه هنوز ادامه دارد.
بینقابی یک ضد قهرمان
نقاب بدجور روی صورت همهمان چسبیده. همیشه باید حواست جمع باشد تا به کسی رو ندهی، خوب حواست را جمع کنی که اگر شوخی میکنی یا اهل بگو بخندی کسی با تو پسرخاله نشود و پایش را از گلیمش درازتر نکند.
خیلیها هستند که اهل تکهپرانی و شوخیاند، اما یک سر سوزن تحمل ندارند که وسط گذاشته شوند. به بقیه بخند اما کسی به تو نخندد. و اتفاقا این رفتار طرفدار هم دارد. چون طرف، خودش را وسط نمیگذارد.
کلا لازم است برای خودمان ساحت مقدسی قائل شویم. چهارچشمی مواظب باشیم که دیگران را بترسانیم تا کسی پررو نشود. مدام باید کلاس بگذاریم تا جدیمان بگیرند و کلی سیاست جور واجور تا بقیه حساب دستشان بیاید که ما آدم مهمی هستیم.
البته چیز تهوعآوری به نام شکستهنفسی و فروتنی داریم که همهشان ادا و اطوار و تعارف و تکلف برای به رخ کشیدن بزرگواری خودمان است. این همه مقدمه برای این بود که کمی جنبه بینقابی و بینقابها را داشته باشیم. تجربه چند کنسرتی که محسن نامجو داشته و واکنش بعضی مخاطبها نشان میدهد که ما بعضی وقتها نیاز به نقاب داریم.
تجربههای کاشفانه و رفتار یک خوانندهای که راحت و بیریا خودش است را نمیپسندیم؛ چون دوست داریم با جلال و جبروت مواجه شویم. عشق استادسازی و اهن و تلپیم و اگر کسی هم بخواهد سؤالی را پیش بکشد، با
ید با زرنگی و خیلی جدی ادای فردی معترض را دربیاورد و از خودش قهرمان بسازد.
ادا و اطوارها و لودهبازیهای بعضی از حاضران در برنامه نامجو در جشنواره اختتامیه تئاتر دانشجویی روی اعصاب است.
انگار آنها احتیاج به استاد اسمگندهای داشتند تا جیکشان درنیاید و تا آخر ساکت باشند. و یا در جلسات پرسش و پاسخ گذشته از جنس حرفها، یک آدمی بیشیله و پیله دارد حرفش را میزند.
سیاست هم خرج نمیدهد تا هوای کسی را داشته باشد. خیلیها هم بیآنکه سودی به صاحب اثر برسد، مفت و مجانی دارند با کارهایش حال میکنند.
اصلا مگر در این چند ساله ما چند تا خواننده داشتهایم که قطعههایش فقط به درد موزه نخورند و تکرار مکررات خنجر و چاقو و مرد تنها نباشد، تقلید مقلدان چند دهه پیش نباشد و اصلا یک چیزی باشد که بتوانیم روی میز موسیقی دنیا بگذاریم بدون آنکه آنها به ما بگویند خودمان بهترش را داریم؟
نباید در نقد را تخته کرد ولی خیلی جدی به شوخی و بازیگوشی و جدی نبودن احترام بگذاریم و قدر بینقابها را بدانیم؛ خصوصا کسی که شبیه ماست.