شاید باورت نشود. اما حتی ابرها هم با همهی آرامشی که به نظر میرسد دارند، نگران سرنوشت خودشان هستند. وقتی که دارند با باد میچرخند و آسمان را اندازه میگیرند مدام با خودشان میگویند که آیا سرنوشت من باران شدن است؟
درختها، شکوفهها، ستارگان، ماهیها و حتی خورشید سرنوشتی دارد. زمین تقدیری دارد و انگار تقدیر همهی اینها در کتابی یا صندوقچهای پیش خداوند است؛ در کتابی که به صندوقچهای پر رمز و راز میماند.
هرکسی را به آن صندوقچه راه نیست. گویا تنها توی همین شبهای قدر است که درش باز میشود. هر کسی اجازه ندارد به آن نزدیک شود. تنها فرشتگانی که مأمور و نزدیکند، تنها آنها، گاهی دور و بر صندوقچه میپلکند و نگاهی از بالا به آدمهای روی زمین میاندازند.
فرشتهها، آدمها را نگاه میکنند. به کارهای گذشتهشان نگاه میکنند. رنگ و رویشان را میبینند و بعد آرام سراغ حال فعلیشان را میگیرند. صندوقچهی سرنوشت آدمها، ابرها، زمین، خورشید، پرندگان، درختان، دریاها و اقیانوسها و ماهیها، سرنوشت تمام آنها قرار است توی این شبها دوباره مرور شود و نوشته شود.
من هم مثل ابرها که نگران باران شدن یا نشدنشان هستند، نگران سرنوشتم هستم. به روزهای دیگرم فکر میکنم. نه فقط شب قدر. نه فقط این روزهای داغ و عجیب. نه فقط این شبهای آه و اشک؛ توی تمام روزها، توی همهی لحظهها، در تمام نفسهایم به این فکر میکنم که بالأخره قصهی من چه شکلی خواهد بود؟
من راز صندوقچه را میدانم. تنها این صندوقچه است که به تعداد کسانی که در آن گنجی دارند، رمز دارد. رمزی که هر سال فرشتگان به آن نگاهی میکنند و تصمیم میگیرند سختترش کنند یا آسانتر!