کاش لااقل میتوانست پنجره را باز کند! اما پدرش گفته بود: «حق نداری بازش کنی!»
بر و بچههای محل داشتند توی چمنزارِ پشت ساختمان بازی میکردند و پدر میترسید داد و قالشان حواس یورگ را پرت کند. یورگ باید درس میخواند. نمرهی حسابش افتضاح شده بود.
همکلاسیاش اووِه هم، توی چمنزار بود. به یورگ گفته بود حق نداری بیایی پایین. اگر بیایی، میزنم دک و پوزت را خرد میکنم!
اووِه چرا این حرف را زد؟ اصلاً برای چی با یورگ چپ افتاده بود؟ برای نمایش قدرت؟ که یعنی تو تازه آمدهای توی این محل و حق آب و گل نداری!؟ برای اینکه یورگ شاگرد جدید مدرسه بود؟
راستش بعد از این تهدید، یورگ دیگر هر طور شده باید میرفت پایین. وگرنه اووِه فکر میکرد بچه ننه و ترسو است.
یورگ دستها را زد زیر چانه. اصلاً از صورت مسئلهها سر در نمیآورد. بعدش هم اصولاً از تمرینهای صورت مسئله دار بدش میآمد.
پدرش همیشه میگفت: خوب و بد شدن آیندهی آدم، بستگی به این دارد که در مدرسه خوب درس خوانده یا نه؟
کارنامهی خوب = شغل خوب و کارنامهی بد = شغل بد.
-یورگ!
پدرش بود. ایستاده بود پشت سرش که ببیند تمرینها را حل کرده یا نه. پدر گفت: «ای بابا! تو که هنوز هیچی حل نکردی!» بعدش دفترچه را گرفت توی دستش و به پیشانیاش چین انداخت.
یورگ گفت: «گرمه!»
دستهای پدرش بزرگ بودند؛ بزرگ و تیره و پینه بسته. پوست دستش ترک خورده بود. خُب آخر کار کردن در قسمت مونتاژ، کار سختی است. بعد از سالها کارگری مدتی پیش توانست مدرک استادکاری بگیرد. برای همین هم حالا آپارتمانی بزرگتر اجاره کرده بود و با زن و بچهاش از محلهای در وسط شهر آمده بود به جایی سر سبز.
پدر گفت: «پنجره رو باز کن. اما مواظب باش حواست پرت نشه.»
از در که میرفت بیرون، باز چرخید طرف پسرش: «من و مادرت داریم میریم خرید. مطمئناً تا یه ساعت دیگه بر میگردیم.»
یورگ بلند شد، پنجره را باز کرد و نگاهی به بیرون انداخت. بچهها گرگم به هوا بازی میکردند. اووِه نشسته بود روی برج نردبانی و بچهها را دست میانداخت. از آن بالا داد میزد: «آی چُلمنهای پَخمه سریعتر بدوید!»
یورگ دوباره رفت نشست پشت میز تحریر و باز به مغزش فشار آورد که شاید معنی مسئله را بفهمد.او باز عرق کرد. نور خورشید دستش را قلقلک میداد. انگشتهایش خیس شده و چسبیده بودند به خودکار.
راستش قبل از هر کاری اول باید میرفت اووِه را مینشاند سر جایش. باید میرفت پایین، سینهاش را جلوی پسرهی پر رو جلو میداد و میپرسید: «تو اصلاً از جون من چه میخوای؟ رک و راست بگو دردت چیه؟ اگه دوست داری دعوا راه بندازی، بفرما! بیا جلو تا ببینم چه غلطی میخوای بکنی!»
یکهو صدای خندهی اووِه آمد. بلند بلند میخندید و با پُررویی چیزهایی میگفت. یورگ خودکار را گذاشت روی میز، از جایش بلند شد و از پنجره بیرون را نگاه کرد.
اووِه داشت آنگِلا چاقالو را مسخره میکرد. طفلکی نمیتوانست خوب بدود و مرتب گرگ از پشت سر گیرش میانداخت. آنوقت آنگلا که صورتش عین لبو سرخ شده بود باید میدوید دنبال بقیه. باید میدوید و میدوید تا اینکه بالأخره یک نفر دلش بسوزد و از آن وضعیت نجاتش دهد.
اووِه یکهو چشمش افتاد به یورگ و از آن پایین نعره زد: «آهان! پس ترسوی بدبخت اونجاس! توی اتاقش قایم شده و جرئت نمیکنه بیاد پایین.»
بقیهی بچهها هم از توی چمنزار زل زدند به یورگ. یورگ خودش را کشید عقب، یک لحظه مردد و گیج ایستاد کنار میزتحریرش و بعدش رفت توی راهرو. پدر و مادرش از منزل رفته بودند بیرون. یکساعت وقت داشت.
کلید را که به تهش نخ آویزان بود از گل میخ برداشت و سریع از پلهها رفت پایین. اووِه هنوز روی برج نردبانی بود. تا یورگ را دید پرید پایین و رفت طرفش. یورگ وسط چمنزار ایستاد و دستها را زد به سینه. اووِه دستها را کرد توی جیب شلوار و گفت: «عجب! پس بالأخره اومدی! خیال میکردم واقعاً از ترس تنبونت رو خیس کردی!»
یورگ خیلی خونسرد گفت: «خیالت جمع، من اهل تنبون خیس کردن نیستم. بعدش هم، خالیبندیهات واقعاً خنده دارن!»
- حالا میبینیم کی خالی میبنده!
اووِه این را گفت و یک سکه از جیبش درآورد. یک سکهی یک مارکی.
-شیر یا خط؟
یورگ پرسید: «که چی بشه؟»
دخترها و پسرها بازیشان را ول کردند و با کنجکاوی دور یورگ و اووِه حلقه زدند.
اووِه گفت:« اگه برنده بشی حق داری بمونی. ولی اگه ببازی، گورت رو گم میکنی وگرنه میزنم دک و پوزت روخرد میکنم.»
یورگ گفت: «شیر» حالا حتی اگر میخواست هم دیگر نمیتوانست از معرکه در برود.
اووِه سکه را انداخت تو هوا و زانو زد رو زمین که ببیند شیر آورده یا خط. یورگ هم زانو زد. دل تو دلش نبود. میخواست نتیجه را ببیند.
روی سکه خط بود نه شیر. اووِه بُرده بود. سکه را گذاشت توی جیبش، مشتها را گره کرد و ژست حمله گرفت.
پرسید: «گورت رو از اینجا گم میکنی یا نه؟»
یورگ سرش را انداخت بالا که خیر! اما مشتهایش راگره نکرد. راحت ایستاده بود سر جایش و زُل زده بود به اووِه. بچهها نرم نرمک عقب کشیدند.
اووِه شروع کرد به رقص پا، یورگ را به جنگ طلبید و گفت: «دِ بیا دیگه! پس چرا نمیآی، هان؟»
یورگ دستها را زد به پشتش و گفت: «تو باید بیای! کتک کاری رو تو میخوای، نه من.»
اووِه جواب داد: «خیالت راحت، میآم.» و حرکتی کرد که انگار میخواست با مشت بکوبد زیر چانهی یورگ، اما به نزدیک چانهی یورگ که رسید، مشتش را کشید عقب.
یورگ سرخ شد. اما از جایش تکان نخورد. اووِه مشتهایش را آورد پایین، رفت طرف یورگ و پرتش کرد وسط چمن.
یورگ ادا درآورد که یعنی دارم به زحمت بلند میشوم. اما همین که زانو زد، پاهای اووِه را محکم گرفت و کشید طرف خودش. جوری با هم گلاویز شدند که انگار داشتند کُشتی میگرفتند. روی چمن غلت میزدند، با تمام وجود سعی میکردند پشت همدیگر را به خاک بمالند. برو بچهها باز آمدند نزدیکتر. فقط تماشا میکردند. بیآنکه یورگ یا اووِه را تشویق کنند. اووِه شانس آورد و پشت یورگ را زد زمین. بعدش هم فوری نشست روی شکمش، چنگ زد به بازوهایش و با قیافهای شاد و شنگول گفت: «دیدی؟ به زبان بیا دیگه. بگو کی بُرد!»
یورگ چیزی نگفت. سعی میکرد خودش را از چنگ اووِه خلاص کند. اما تلاشش بیفایده بود. عاقبت مجبور شد بگوید: «خیلی خُب، تو برنده شدی.»
اووِه از روی شکم یورگ آمد پایین و همانطور که روی چمن ولو شده بود گفت: «تو هم در بزن بزن کردن بدک نیستیها!»
یورگ پا شد نشست، موهایش را از روی پیشانی پس زد و نفس نفس زنان گفت: «دفعهی دیگه من برنده میشم.»
اووِه پوزخند زد. «شاید.»
یورگ پرسید: «بگو ببینم، تو اصلاً برای چی میخواستی با من کتک کاری کنی؟»
اووِه شانه بالا انداخت و گفت: «هیچی بابا. همین جوری. آخه اینجا هیچ خبری نیست.»
بعد با سر به دختر و پسرهایی که دورشان حلقه زده بودند اشاره کرد و گفت: «فقط یه مشت بچه جغل اینجا زندگی میکنن. هیچکی نیست که آدم باهاش وقت بگذرونه.»
بچه جغلها اعتراض نکردند. فقط خندیدند.یورگ، اووِه را درک میکرد. خیلی خوب درکش میکرد.
پرسید: «تو و خانوادهات از کِی اینجا زندگی میکنین؟»
- از شش ماه پیش.
- و هنوز حتی یه دوست هم پیدا نکردی؟
اووِه سرش را به علامت نه انداخت بالا و زل زد به یک طرف دیگر.
یورگ رفت تو فکر. میخواست چیزی به اووِه بگوید. ولی نمیدانست حرفش را چه شکلی بزند. بعد یکهو یاد پدر و مادرش افتاد. مطمئناً به زودی برمیگشتند خانه. برای همین رو کرد به اووِه و گفت: «باید برم. مامان و بابام دیگه بر میگردند.»
«من هم باید برم بالا.» اووِه از جایش بلند شد و در کنار یورگ راه افتاد که برود خانه. به در خانهی یورگ که رسیدند، اووِه سکهی یک مارکی را از جیبش درآورد و گفت: «فردا با این برای خودمون بستنی میخریم.»
یورگ سر تکان داد که باشد و با احتیاط در آپارتمان را باز کرد.
پدر و مادرش هنوز برنگشته بودند. رفت نشست پشت میز تحریر و باز صورت مسئله را خواند.
نور خورشید از میز تحریر رد شده بود و رفته بود سراغ تختخواب. از بیرون هم دیگر سر و صدایی نمیآمد.
یورگ مسئله را خواند و فکر کرد: اگر ضلع کوچکتر مساوی X باشد، ضلع بزرگتر میشود ۲X، و چهار ضلع مستطیل در مجموع ۶X. پس اگر 120سانتیمتر را تقسیم بر ۶ میکرد، طول ضلع کوچکتر یا X را به دست میآورد. بقیهاش هم که دیگر به آسانی آب خوردن بود.
بقیهی تمرینها هم شبیه اولی بودند. جوابها را یکی یکی کنترل کرد. اما حتی یک غلط هم پیدا نکرد. مامان و باباش برگشتند. کیسهها را گذاشتند آشپزخانه و به اتاق یورگ سرک کشیدند.
مامان که انگار از تعجب شاخ درآورده بود پرسید: «خاک عالم! تو که هنوز داری درس میخوانی!»
ولی بابا بیخیال این حرفها بود. شلوار یورگ را که سر زانویش از چمن سبز شده بود، نشان داد و گفت: «به این میگویی درس خواندن؟»
یورگ دفترچه حساب را داد دست پدرش. پدر دفترچه را باز کرد و سریع نگاهی به تمرینها انداخت. چین پیشانیاش صافِ صاف شد: «جل الخالق! حتی یک غلط هم نداری. چهجوری به این سرعت حلشان کردی؟ تو که رفته بودی
پایین.»
یورگ شانههایش را بالا انداخت و گفت: «نمیدونم. یکهویی مسئلهها به نظرم آسان اومدند.»
تصویرگری: الهام درویش