- تمام شد... دیگر زنگ نمیزند، اگر میخواست تا الآن میزد. کدام بعد از ظهر؟ دیگر دارد شب میشود.
- زنگ میزند. مطمئنم.
آنکه قبل از اینکه وقت تمام شود، میگوید« تمام شد!» همیشه پوزخندی به لب دارد که با یک اظهار تأسف از سر ترحم و دلسوزی همراه است. شاید هم یک نگاه عاقل اندر سفیه به نفر اول که یعنی به خودت بیا و چشمهایت را به روی واقعیت باز کن.
دومی همیشه همان کسی است که بهخاطر نگاه واقع بینانهی خود احساس برتری میکند و اولی کسی است که به احساساتی شدن و ساده بودن متهم است.
گاهی اولی هستیم و گاهی دومی. گوشی تلفنی قرار است یک جایی زنگ بخورد و زنگ خوردنش خوشایند است. یعنی قرار است یک نفر پشت تلفن به ما سلام کند که صدایش خوشحالمان میکند، یا خبر خوشی دارد یا...
دومی کارش این است که توی دل اولی را خالی کند. از نظر او اولی به طرز مضحک و خنده داری خوشبین است.
حال کدامشان خوب است؟ تو میدانی؟ چه کسی میداند؟
مرز خوشحالی اولی تا بدبینی دومی فقط به اندازهی یک زنگ خوردن تلفن، باریک است. هرچند احتمال درست از آب درآمدن حرف هر کدام از این دونفر طبق قوانین احتمال برابر است و هر کدام حداقل ۵۰ درصد شانس دارند تا بگویند مطمئنم همین میشود که من میگویم اما قوانین غیرریاضی حاکم بر این دنیا ما را شرطی میکند که به دومی که اصلاً دلش را به هیچی خوش نکرده بیشتر بها دهیم. حتی وقتی دو نفر نباشیم که سر زنگ خوردن یا نخوردن تلفن شرط ببندیم. وقتهای «دو دلی» به دل دوممان که به هیچی خوش نیست بیشتر اعتماد میکنیم. بلکه آن تلفن لعنتی زنگ بخورد و درست وقتی به دل دوممان خو کردهایم، یکدفعه سورپرایزمان کند. به هر حال در سیارهی ما آدمها این شکلی خودشان را خوشحال میکنند؛ با باور کردن یک ناراحتی و بعد غافلگیر شدن با اتفاقی که خلاف آن رخ میدهد.
***
وسط فوتبال ایران - کره یا بین والیبال ایران - آلمان، پای تلویزیون نشستهایم.
تصور اینکه بازی را ببریم و خوشحال باشیم، همانقدر غیرقابل دسترس است که از خیر دیدن مسابقه و هیجانش بگذریم و بگوییم: «ما که میبازیم، دیدن ندارد!» و نه دلشوره از باخت احتمالی میگذارد راحت بنشینیم و بگوییم: «تیم ملی ما از این زمین برنده بیرون میآید.»
گل میزنیم، امتیاز میگیریم و جلو میافتیم. جشن خوشحالی میگیریم و میگوییم: «دیدی گفتم میبریم! دیدی بردیم!»
انگار که یک تلفنی یک جایی زنگ میخورد و اولی به دومی میگوید: «دیدی گفتم زنگ میزند. دیدی زد.»
***
اشتیاق توأم با اعتقاد نیل به مقصود را امید میگویند؛ همین تمایل بدون آن اعتقاد نومیدی و دلسردی است.
توماس هابز، کتاب کوچک فلسفه، نشر اختران