حدس میزدم اینرا بگوید. «پی» مخفف پیانوست. خودم این اسم را برایش انتخاب کردهام. یکجوری بفهمی نفهمی شکل حرف پی هم هست. اول وقت میرود روی اعصابم. صدباربه مامان گفتم این یک جوریاش میشود. حواسش به همه چیز هست جز من. همهاش وقتکُشی میکند. خیال میکند با چند جلسه همه چیز را یاد گرفتهام. انگار انگشتهایم با شستیها بازی میکنند. شستی «دو!» را میزنم و سه ضرب سکوت، توی دلم میشمارم: «یک دو سه» و کلیدبعدی، «رِ!» و بلافاصله «می!» و باز یک دو سه، فا! سُل! یک دو سه، فا! می! یک دو سه، رِ!..یکهو مثل جادوگرها بالای سرم میایستد و انگشتهای مرا روی کلیدها جابهجا میکند و شروع میکند به شمارش: «یک دو سه... دو دستی، باید عادت کنی....!» عطر تُندش دماغم را پُرمیکند. عطسهام میگیرد. تا چیزی بپرسم، دوباره غیب میشود و صدایش میآید: «بزن، میشنوم!»
از راه دور کنترلم میکند. همین بیشتر عصبانیام میکند. هرچه به مامان میگویم دیگر نمیخواهم بروم. باز میگوید: «بایدیاد بگیری!» اما دو دستی محال است. دارم اینجا وقتم را الکی تلف میکنم. اگر پیانو زدنش را ندیده بودم شک میکردم که تازه کار است و دارد میپیچاندم. فکرش مدام مشغول آن دخترکوچولوی چشم سیاه است. طوری از او حرف میزند انگار رقیبش است یا همسن اوست. انگار یکجوری در فکر دک کردنش است. صدایی نمیآید.
یواشکی بلند میشوم و به دور و برسرک میکشم. با همهی فیس و افاده، از شلختگیزده است روی دست خودم. یکهو یکی جیغ میکشد. کوتاه و خفه. انگار دستت را بگذاری روی یکی ازشستیها و زود برداری. دوباره جیغ، اما کشدارتر. به اندازهی یک اکتاو از کلیدهای بم به زیرطول میکشد. ناگزیرگوشهایم را تیز میکنم. صدا ازحیاط میآید. میدوم پشت پنجره وپردهی ضخیم و مخملی را کنار میزنم. نور چشمهایم را میزند. صورتم را میچسبانم به شیشهی سرد و غبار گرفته،تا بهتر ببینم. وای، نه! چشمسیاه کوچولو است. مثل اینکه دوباره خودش را خیس کرده است.
خانم پی یقهی لباسش راگرفته است و همینطور به عقب و جلو تکانش میدهد. طفلی به او زل زده است و با دستهای کوچکش چشمهای سیاه ودرشتاش را میمالد و فقفق میکند. صدایش باصدای قاااار! قا... ر...! کلاغها، که لابهلای شاخ و برگ درختها دم گرفتهاند، قاطی میشود. دلواپسش میشوم. مامان همیشه میگوید هنرمندها خیلی پراحساس و مهربانند. اما انگار چشمسیاه شانس نیاورده است. میدوم توی ایوان. سوز پاییز یکهو توی صورتم ها میکند و لابهلای درختها سوت زنان قایم میشود. خانم پی نگاهم میکند و با دلخوری میگوید: «اینجا چیکارمیکنی؟مگه نگفتم تمرین کن...؟» یکهو یقهی لباس چشمسیاه را باپرخاش ول میکند: «درش بیار دیگه جادوگر!»
چشمسیاه یکوری میافتد زمین. هاج و واج میدوم بلندش میکنم. کمکمیکنم شلوار خیسش را دربیاورد. پاهایش یختر ازیخچال است. به یاد چندسال پیش خودم میافتم. وقتی پنج، شش ساله بودم. مثل چشمسیاه. یک شب که نه، کار هرشبم بود.
مامان انگار ذله شده بود اما هیچ وقت به رویم نمیآورد. برایم تشکی با آستر مشمع درست کرده بود. میانداخت روی تشک تختم تا نم پس ندهد. رویش که غلت میزدم خشخش صدا میکرد. صبح زود میآمد. لباسها و زیراندازم را عوض میکرد. میبرد توی وان حمام لگدمال میکرد و میشست. وقتی مامان جای خیسم را عوض میکرد، انگار از غرق شدن توی دریا نجاتم میداد.
چه حس خوبی بود گرمی و خشکی دوبارهی رختخوابم. بعد میگفت حالا بخواب. اما دیگر خوابم نمیبرد. میترسیدم خوابم ببرد و دوباره جایم را خیس کنم. ناقُلا انگار از حالم باخبر بود. بوسم میکرد و یواشکی توی گوشم میگفت: «به کسی نگیها! اون موقعها وضع من از تو بدتر بود!» لبخندمیزدم. آن وقت با خیال راحت خوابم میبرد.
از لرزش پاهای چشمسیاه به خودم میآیم. رنگش پریده است و بدنش دارد مثل چی میلرزد. سرخی لبهای غنچهاش به کبودی میزند. کاش میشد با خودم میبردمش، تا مامان مراقبش باشد و او هم مثل من این دوران را سپری کند. ژاکتم را درمیآورم میپیچم دور پاهایش. خانم پی کلافه میرسد. شلوار گَل وگُشادی را جلوش پرت میکند. برش میدارم تا کمکش کنم. خانم پی سرخ و سفید میگوید: «بذارخودش بپوشه، بچه که نیست! کار یه روز دو روزشم نیست!»
با موهای لَخت و پَرکلاغیاش بازی میکنم و با بغض میگویم: «گناه داره، یخ کرده، تقصیرخودش که نیست!» انگار چیز خندهداری شنیده باشد، پوزخند میزند: «گناه؟پس من چیکه...! فکرمیکنی اگه مادرخودشم بود، تنبیهاش نمیکرد؟» بیاعتنا لباسش را تنش میکنم. بدنش بوی تند جیش میدهد. اگر مامان بود هر روز حمامش میداد. قا... ر! قا... ر! کلاغها بازشروع میکنند.
انگار دستهجمعی دارند کنسرت اجرا میکنند. درختها مثل یک جنگل کوچک سرها را درهم دادهاند. وحشتم بیشترمیشود، وقتی چیزی از آن بالا تالاپ میافتد روی زمین. وا... ی خدا! یک جوجه کلاغ کوچک است. چشمهای سیاهش برق میزنند و منقارش بیصدا باز و بسته میشود. خانم پی، از وحشت جا میخورد و دستپاچه پرتش میکند توی باغچه. چشمسیاه بیتاب جیغ میکشد.
انگار یکهو با انگشت روی شستیهای زیر، چنگ بکشی. انعکاس صدایش هنوز توی گوشم زنگ میزند، که چیزی غیژژژژ از کنار گوشم رد میشود و به سمت خانم پی میرود. دلم هُری میریزد. باورم نمیشود. کلاغ بزرگی، به خانم پی حمله کرده است. به خیالم مادر بچه کلاغ باشد. خانم پی وحشتزده، میافتد زمین. کلاغ سیاه قارمیکند وکلاغهای دیگر هم ادامه میدهند. موهای تنم سیخ شدهاند. چشمسیاه را به خودم میچسبانم. کلاغ مادر مینشیند روی زمین و لیلی میرود به سمت جوجهاش.
آن را به منقارمیگیرد و قصدپریدن دارد. اما خانم پی از جایش خیز برمیدارد و با جارو به جانشان میافتد. کلاغها که دسته جمعی قارقار میکنند، گوشهایم سوت ممتد میکشند. به نظرم ابرکُپُل و سیاهی به سمت خانم پی درحرکت است. خانم پی با دستهایش سروکلهاش را میپوشاند.
دارم زهره ترک میشوم. دست چشمسیاه را میکشم و میرویم توی خانه. پشت پنجره میایستیم. هنوز خانم پی باکلاغها درگیر است. موهای وزو وزیاش مثل جادوگرها درهم برهم شده است. نمیدانم چرا یکهو به یادکارآن روزش میافتم. به زور انگشت اشارهام را روی حروفی که روی مقوا نوشته شده بود، حرکت میداد. میخواست با ارواح حرف بزند. خندهام گرفته بود و دستم را پس کشیده بودم: «خوب چرا خودت اینکار رو نمیکنی؟» و او سمجتر انگشت مرا کشیده بود: «چون ارواح با بچهها بهتر ارتباط برقرار میکنند!»
با ترس پرسیده بودم: «حالا واسه چی؟»
باتیزی چشمهایش، چشمسیاه کوچولو را نشانه رفته بود: «میخوام از مادرش یه چیزایی بپرسم. چشماش یه جوریه، مخصوصاً وقتی دعواش میکنم. پدرش میگه چشماش مث چشمای مادرش گیراست! اما مث جادوگراست!»
دستم رابه زور از زیردستش کشیده بودم: «از بازی با مردهها خوشم نمیآد! دستشون از دنیا کوتاست.»
انعکاس صدای وحشتآلود خانم پی میپیچید لابهلای درختها. دستپاچه به دنبال چیزی اینوروآنور میدوم. زمینشوی را برمیدارم. چشمسیاه خیره نگاهم میکند. هرچه زور میزنم درِسرتاپا شیشهای، باز نمیشود. یک آن خیال برم می دارد. نکند راستی راستی چشمسیاه...؟ از پنجره میپرم بیرون توی ایوان حیاط. پایم پیچ میخورد. از درد نمیتوانم کاری بکنم. سرم را توی شکمم فرومیبرم و توی دلم دعا میکنم.
صدای گریهی خانم پی میآید. چشمهایم را یواشیواش باز میکنم. خانم پی دو زانو چشمسیاه کوچولو را بغل کرده است. چشمسیاه بایک دستش،زمینشوی را تکان میدهد و با دست دیگرش موهای ژولیدهی نامادریاش را نوازش میکند. از کلاغها دیگر خبری نیست. اما انعکاس سمفونی آنها، یکهو پردهی گوشم را قلقلک میدهد. انگار باکوبش انگشتهایت ضربهای محکم روی کلیدها واردکنی!
تصویرگری: سمیه علیپور