تیم برتون که بعد از ساخت فیلم ناامیدکنندهای مثل «سیارة میمونها» خیلی از طرفداران خودش را نیست و نابود کرد، با ساخت «ماهی بزرگ» نه تنها به اوج شاهکارهایی مثل «ادوارد دست قیچی»، «ادوود» و «کابوس قبل از کریسمس» برگشت، بلکه آنقدر قدرت حضورش ملموس بود که بهراحتی این فیلم را میتوان آیینة تمامنمای دنیای برتون دانست؛ ماکتی که در آن میتوان به فرمول جادویی برتون دست پیدا کرد؛ فرمولی که از آن برای ما قصههایی دستنیافتنی میسازد و توی ننو، خوابمان میکند.
اگر این فیلم را از دست دادهاید، بجنبید، کفشتان را ور بکشید، بپرید سر کوچه و از ویدئو کلوپ محلهتان نسخة دوبله شدة آن را بگیرید و تا انتهای خیال پرواز کنید.
بجنبید! یکوقت بزرگ میشویدها، یک وقت خوابتان نمیبردها!
خلاصه داستان:
ادوارد بلوم پیرمرد خوشقلبی است که علاقه دیوانهواری به قصهگویی و افسانهپردازی دارد. او وقتی میخواهد از گذشته مبهمش برای بقیه سخن بگوید آنقدر ماجراها را با خیالپردازی تلفیق میکند که هیچکس نمیتواند آنها را باور کند.
پسر بلوم که یک نویسنده است از این خصلت پیرمرد به شدت شاکی است و دوست دارد برای یکبار هم که شده حقیقت ماجراها را بشنود. ادوارد بلوم که حالا در بستر بیماری افتاده بازهم به همان کارش ادامه میدهد و در همین حین پسر با جستوجو مدارکی را به دست میآورد که متوجه میشود همه آن چیزهایی که پدر میگوید، تخیل محض نیست.
در این میان ماهم در داستانهای شگفتانگیز و دوستداشتنی بلوم غرق میشویم و به همراه او به 4 گوشه دنیا سفر میکنیم. در انتها پدر که به لحظه مرگ نزدیک میشود از پسرش میخواهد داستان مرگ او را تعریف کند و پسر با تردید، داستانی تخیلی از مرگ پدرش میگوید و بعد از تمامشدن داستان، چشمان پدرش را میبندد و برای همیشه با دروغ گوی دوستداشتنی، خداحافظی میکند.
اگر برای تحلیل فیلم «ماهی بزرگ» مثنوی هفتاد من هم بنویسید و آن را پیش خود تیم برتون ببرید، مطمئنا یک صفر کلهگنده بهتان میدهد و میفرستدتان پیش پدر و مادرتان!
پس به ما یک ذره حق بدهیدکه توی این فضای محدود مجلهمان سراغ چیزهای اصلیتر برویم و اگر پیش خودتان احساس کردید که خیلی چیزها این وسط هاپولی هاپو شده است ما همین جا همة آن تخممرغهای گندیده و گوجههای پلاسیده را پاس میدهیم به ذهن سوپر خلاق استاد که ما را اینقدر بیچاره کرده است!
«ماهی بزرگ» یکجورهایی جمعبندی همة آن چیزهایی است که همیشة خدا توی کله برتون وول میخورد؛ آدمهای ترسناک دوستداشتنی، طنز ظریف، رنگ و لعاب کودکانه و از همه مهمتر فانتزیای که ما را تا ابد مسحور بدعتهایش میکند.
برتون دیگر عادتمان داده است که تمام دروغهای شاخدارش را باور کنیم و با تمام شخصیتهایش – چه خوب و چه بد – چایی نخورده پسرخاله شویم. برای وارد شدن به دنیای دلفریب برتون ناچارید یک دسته کلید قطور همراه خود داشته باشید و با آن درهای تو در توی این هزار تو را باز کنید.
اینها چند تا از کلیدهای پیشنهادی ما هستند؛ بقیهاش پای خودتان.
شخصیتها یا همانهایی که هستند و نیستند!
شخصیتهایی که برتون توی «ماهی بزرگ» برایمان رو میکند همهشان چند تا خصلت منحصر به فرد دارند که در حقیقت آنها کارهای برتون را امضا میکنند؛ اول از همه اینکه به مقدار معتنابهی عجیب و غریب تشریف دارند.
شخصیت اول قصه یعنی ادوارد بلوم با آن خالیبندیهای منحصر به فرد و قصهگوییهای درجه یکش به اندازة کافی عجیب و غریب میزند. در عجیب بودن غول مهربان قصه، رئیس سیرکی که شبها تبدیل به گرگ میشود، دوقلوهای به هم چسبیدة ویتنامی، جادوگر چشم شیشهای که مرگ آدمها را بهشان نشان میدهد و حتی شخصیت محوری ماهی بزرگ و دختر 8ساله شهر اسپکتر هم نمیتوان کوچکترین شکی کرد.
این فانتزی بیحد و حصر، در حقیقت گوشههایی است از شخصیت پیدا و پنهان خود برتون، با آن موهای به همریخته و آن افکار مالیخولیایی مهربان. دومین وجه اشتراک مهم همه این شخصیتها، گوشهگیری و انزوای آنهاست. غول را به خاطر بیاورید که برای فرار از آدمها به غاری دوردست کوچ کرده است.
آن رئیس سیرک شلاق به دست که شبها برای اینکه رازش برملا نشود در را روی خودش قفل میکند یا آن دوقلوهای ویتنامی که به خاطر تیریپشان هیچ رفیقی ندارند و جادوگری که تک و تنها توی قصر نم گرفته و تاریکش نان توی قاتق میزند. حتی ادوارد بلوم هم بسیار تنها و منزوی است.
با وجود اینکه همه برای قصههایش غش و ریسه میروند اما هیچکس آنها را به عنوان واقعیت قبول نمیکند و به او به چشم پیرمرد خالیبندی نگاه میکنند که فقط خیلی قشنگ خالی میبندد و سرگرمشان میکند. این انزوا و تنهایی شخصیتها توی کارهای برتون اصلا چیز جدیدی نیست.
با مرور کارهای برتون به کرورها شخصیت اینجوری میرسیم که یک شب از غار تنهاییشان بیرون میآیند تا مردم را خوشحال کنند؛ استعارهای محکم از شخصیت واقعی خالقشان که به اندازة تمام آنها و شاید خیلی بیشتر، گوشهگیر و تنهاست و تنها رفیقانش شاید همین موجودات خیالی بینظیرند که هر شب گونهای جدید را میان خودشان میپذیرند.
اما استادی مسلم برتون تنها در خلق این موجودات یگانه نیست. مهمبودن کار او در این است که این دوستان خوشحال را از نیست مطلق، هست میکند؛ یعنی با اینکه همة ما میدانیم این موجودات امکان ظهور در دنیای واقعی را ندارند، اما با شخصیتهایی دقیق و بسیار باورپذیر طرف میشویم که به خاطر نکات ریزی که در شخصیتپردازی آنها پنهان شده است، با روی باز همهشان را میپذیریم و باورشان میکنیم.
موقعیتها یا محدودة بیانتهای شیلنگتخته!
به موقعیت هوشمندانهای که برتون برای خلق داستانش ایجاد کرده توجه کنید. او با قرار دادن پیرمردی طناز و قصهگو که در بازگو کردن گذشته مبهمش به جای بیان واقعیت به فانتزی و افسانه پناه میبرد، در حقیقت فضایی فوقالعاده برای خودش ایجاد کرده که هر چقدر دوست دارد، تویش شیلنگتخته بیندازد و ویراژ بدهد.
هر کدام از موقعیتها در حقیقت گوشهای از جهان عریض تیم برتون را به ما نشان میدهد. به طور مثال وقتی برتون با قصهپردازیهای ادوارد بلوم ما را به شهر اسپکتر میبرد، در حقیقت به جای اینکه بیشتر به ما حال بدهد برای خودش نوشابه باز کرده است؛ شهری غریب و دور از دسترس (انزوا را که دارید!) با مردمانی به شدت خوشحال که پابرهنه در شهر راه میروند و آمار هر تازهواردی را که قصد وارد شدن به شهرشان را دارد، از قبل دارند.
این اسکلت کلی شهر اسپکتر، این اجازه را به برتون داده تا مثلا در معماری شهر هرچقدر که دوست دارد، تخیل به خرج بدهد یا در تصویر کردن آدمهای آن به طرز عجیبی طنز و خنده اضافه کند.
تمام موقعیتهای فیلم همینجوریاند؛ یعنی دست برتون را برای افسانهپردازی کاملا باز گذاشتهاند. شاید دومین مثال محکم از موقعیتهای اینطوری قصه، ویتنام است.
موقعیت جدی، خطرناک و سرسامآور جنگ وقتی که با غلوهای شیرین ادوارد بلوم ترکیب میشود، دستمایهای درست و حسابی به برتون میدهد که هر چقدر دوست دارد اسب خیالش را آن وسط جولان بدهد؛ جایی که در آن موقعیت بزن و بکش جنگ، یک عده ویت کونگ متحدالشکل مثل سربازهای کرهشمالی خیلی مرتب و منظم جلوی یک سن نشستهاند تا یکی با عروسکش برای آنها ژانگولر بازی در بیاورد و یک جفت دوقلوی به هم چسبیده برایشان آواز بخوانند؛ جایی که سربازانش در مقابله با آمریکاییها به جای تیراندازی، حرکات کونگ فوی مشکوک و مضحکی انجام میدهند و با خاموش شدن چراغ، عین چی کتک میخورند؛ جایی که اصلا جنگ نیست، یک سیرک بزرگ است!
در حقیقت هر موقع گفتار متن ادوارد بلوم شروع میشود، یک موقعیت جدید به وجود میآید و به محض قطعشدن آن، این برتون کارگردان است که با بازیگوشی، غلوهای او را چهار لا پهنا میکند و با قدرت تمام و با گرز تخیل به مغز بیدفاع ما هجوم میآورد و ما را تسلیم شعبدهبازیاش میکند.
کلاژ یا هر آنچه که دیدهایم و به خاطر نمیآوریم!
ترکیب این شخصیتها و موقعیتهای غریب در نهایت بدنة کلی داستانی را میسازد که هر گوشهاش برای ما آشناست؛ یعنی به محض اینکه با یکی از این چیزها مواجه میشویم مغزمان چپ و راست فریاد میزند که «ای وای! این را من یک جا دیدهام!»؛ غول مهربان قصه انگار صاف از توی قصه دیو و دلبر بیرون آمده؛ فضای سیرک، ما را به یاد فیلم جاده میاندازد و حتی قیافة دلقک کوتاهقد سیرک هم با فلینی بزرگ مو نمیزند (مخصوصا با آن گریم جالب که بارها توی عکسهای فیلمنامه دیدهایم)؛ جنگل اسرارآمیز با آن درختان دست و پا دار، ما را به یاد قصه هانسل و گرتل میاندازد و شهر اسپکتر هم انگار کپی کوچکی است از شهری که ادوارد دست قیچی به آن قدم میگذارد.
نمونهها بسیار زیادند؛ کافی است خوب نگاه کنید و به حافظهتان اعتماد کافی داشته باشید. این بخش از قضیه نه تنها عیب نیست بلکه جزو مؤلفههای قوی و تأثیرگذار قضیه هم هست. برتون با ایجاد این آشناییها در حقیقت، ناخودآگاهمان را هوشمندانه به کار میگیرد تا هر چه بیشتر قصهاش را باور کنیم و در آن غرق شویم. ناسلامتی همة اینها را دیدهایم. پس چرا باید در اعتماد کردن به آنها تردید کنیم؟
فرق بزرگ تیم برتون و «ماهی بزرگ»، با بقیه کلاژهای سادهلوحانه این سالها این است که کارگردان با کنارهم قراردادن این همه شخصیت و موقعیت آشنا در کنار هم، اثری مطلقا جدید بهوجود میآورد و از این حقه برای هرچه باورپذیرترکردن کار عجیب و غریبش استفاده میکند.
کارگردانی یا هر چیزی که یک ذهن خلاق نمیخواهد!
نوع کارگردانی تیم برتون مخصوصا در همین فیلم ماهی بزرگ بسیار ساده و خطکشی شده و بهدور از هر جور جنگولک بازی خاص است. او میداند که با ایجاد جلوههای تصویری (منظورم کارگردانی است و نه اسپشیال افکت) بیشتر از آنکه مخاطبش را جذب فانتزی و قصه کند او را جذب شعبدهبازیهای تصویری کرده است؛ پس برای اینکه به این راه غلط نرود، کارگردانیای ساده را انتخاب میکند و بیشتر نیرویش را روی جلوههای ویژه (اینبار منظورمان همان اسپشیال افکت است) و رنگبندی و نوع بازی و گریم میگذارد تا اینطوری تماشاگرش را کاملا تسلیم کرده و به راحتی قصهاش را بدون ژانگولربازی توی کلهاش فرو کند؛ اما نه به این معنی که برتون آسانترین راهها را برای کارگردانی کارش انتخاب میکند.
برعکس او همیشه درستترین انتخابها را مثلا برای جای دوربینش انجام میدهد. بهطور مثال به صحنهای که در آن شاعر شهر اسپکتر بعد از سالها ادوارد بلوم را در بانکی میبیند توجه کنید.
بعد از آنکه شاعر در بانک تصمیم به سرقت میگیرد، برتون به جای اینکه با دادن قابهای بسته و کاتهای سریع، تعلیق و نفسگیری صحنه را بالا ببرد، در انتخابی فوقالعاده دوربین را در دورترین فاصله از ماجرا و در لانگشات میگذارد تا ما به راحتی به این صحنه مضحک بخندیم.
با همین تمهید عالی در حقیقت به جای اینکه ما غافلگیر یک صحنه پرتعلیق بشویم (که اصلا به فیلم نمیآید) درحقیقت صحنهای کاملا کمدی میبینیم که در پیروی از یکی از اصول پیر سینما ایجاد شده است؛ تراژدی در کلوزآپ اتفاق میافتد و کمدی در لانگشات!
این 4 کلید فقط میتواند 4 در از 4 هزار در عجیب و غریب فیلم را باز کند. برای ورزدادن ذهن میتوان روی خیلی چیزها کلید کرد و از آنها کلید ساخت. مثلا فکر میکنید برای چی ادوارد بلوم مدام تشنهاش است و آب میخورد یا خودش را توی وان میاندازد؟
آن پایانبندی شگفتانگیز که در آن ناگهان سروکله همه آن موجودات خیالی (که پسر بلوم ادعای دروغینبودنشان را دارد) سر خاک پیرمرد پیدا میشود (هرچند که به اندازه قصههای او اغراق شده نیستند)، را به کجای حقیقت وصل میکند؟
آن ماهی بزرگ که توی حوض خانه ادوارد بلوم سروکلهاش پیدا میشود (درحالی که پسرش درحال پرسهزدن در اطرافش است)، ایده خود برتون بازیگوش به عنوان کارگردان است، توهم پسر است یا یک حقیقت محض؟ اصلا صحنه مرگ پدر که بهنظر میرسد خود تیم برتون به عنوان کارگردان – سخاوتمندانه – به او بخشیده است کجای مغزمان را قلقلک میدهد؟
بعد از دیدن فیلم هزاران سؤال اینتیپی توی کلهمان تکان تکان میخورد که هرکدامشان یکی از کلیدهای این هزارتوی هزاردر است؛ کلیدهایی که پیداکردنش همانقدر ساده است که گمکردنشان! راستی میدانید چرا اسم فیلم «ماهی بزرگ» است؟
عشق هچل هفت
تیم برتون حالا دیگر بزرگ،از همان بچگی آن قدر جالب و منحصر به فرد فکر میکرد که خیلی اتوماتیک منزوی شده بود. تیم کوچولو اغلب اوقاتش را با دیدن فیلمهای ترسناک رده B و خواندن کیک بوکهای هچل هفت آن زمان میگذراند و بقیه وقتش را به نقاشی موجودات عجیبی میگذراند که اغلب چشم نداشتند و بدعت از سر و رویشان میبارید.
همین استعداد فوقالعاده برتون در طراحی شخصیت، او را به دیزنی کشاند اما سبک خاص و خدشهناپذیر برتون در خلق شخصیتهایی تاریک و وحشتناک اما دوستداشتنی زیاد به مذاق دیزنی خوش نیامد و خیلی زود از آنجا بیرون آمد.
یکی از اولین فیلمهای انیمیشن برتون «وینسنت» است که در حقیقت داستان پسری است که عاشق وینسنت پرایس (یکی از معروفترین بازیگران فیلمهای رده B) است، بازتاب روحیات عجیب و غریب آن زمان برتون به شمار میرود؛ برتونی که هنوز که هنوز است هیچ وقت نمیتواند عشقش را به پرایس پنهان کند.
برتون بعد از ساخت فیلم مالیخولیایی بیتل جوس (به معنای ریق سوسک!) ناگهان شهرتی برای خودش دست و پا کرد و سپس با ساختن بتمن و ادامهاش رسما تبدیل به یک ستاره شد.
فیلمهای فوقالعاده برتون بعد از بتمن مثل، ادوود، ادوارد دست قیچی و اسلیپیهالو آن قدر برایش طرفداران پروپا قرص درست کرد که به راحتی میتوان برتون را در حال حاضر یکی از پرطرفدارترین فیلمسازهای زنده دنیا به حساب آورد؛ فیلمسازی که سوژههایش یکراست از وسط کابوسهای یک پسربچه تخس و هپروتی درآمده؛ کابوسهای شیرین و در عین حال شگفتانگیز.
دلت تنگه، مرد تنها
فاطمه عبدلی: پای خیلی از فیلمها که مینشینم به شدت بچه میشوم، بغض میکنم بعدهم قلپ قلپ اشک میریزم. معمولا بعدش هم از خودم و از این همه تحتتاثیرقرارگرفتن بدم میآید؛ یعنی می خواهم بگویم که همچین هم با این غش و ضعفکردنها کنار نمیآیم.
سر «بیگ فیش» هم همینطور است؛ معمولا بغضها و اولین جرقههای گریه از آنجایی شروع میشود که «ادوارد بلوم» به «کارل» غول میگوید: «تا حالا فکر کردهای که این تو نیستی که خیلی بزرگی، شاید این شهره که خیلی کوچیکه؟».
و بعد هم بعد از رفیقشدن با غول و برای اینکه خیال غول را بابت اینکه نمیخواهد گولش بزند راحت کند، میگوید: «فکر کردهای این شهر فقط برای تو کوچیکه؟ برای یک مردی به بلندپروازی منم کوچیکه».
خب، لابد میگویید کجای این گریهدار است؟! راستش خودم هم نمیدانم دقیقا کجایش؟! فقط میدانم زندگی واقعی همینطوری که هست، به اندازه کافی وحشتناک است و لازم نیست ما با بهرسمیتشناختن واقعیتهایش آن را دهشتناک کنیم.
من «تیم برتون» مهربان را از لابهلای این جملههای «بلوم» میشنوم؛ تیم برتونی که نمیخواهد مثل «یک ماهی قرمز معمولی توی یک تنگ کوچک نگهداری شود و کوچک بماند»؛ تیم برتونی که قصه سرهمکردن و افسانهساختن را ترجیح میدهد و درست مثل ادوارد بلوم توی قصهاش سرگرمت میکند؛ انگار که میخواهد بچههایش را برای خواب آماده کند.؛ بچههایی که ممکن است مثل «ویلیام بلوم» بگویند: «من پاورقی آن قصهام، مثل آن ماجراجویی بزرگ هیچوقت اتفاق نیفتاده».
من از همین گریهام میگیرد، همین اصرار و تلاش پدر در قصهگفتن برای پسری که فقط میخواهد «نسخه واقعی زندگی» را بپذیرد.
پدر کلی افسانه و قصه جن و پری و یک عالم ماجرا تعریف میکند و از گرگنماها، غولها، جنگلهای تاریک، جادوگرها، بهشت، آدم خوبها و آدم بدها (توی قصههای این مرد، حتی آدم بدها هم به کسی صدمه اساسی نمیزنند) حرف میزند و مدام میخواهد با این قصهها بزرگتر شود چون جادوگر بهش گفته: «بزرگترین ماهی رودخانه چون هیچوقت گیر نیفتاده اینطوری شده!».
نمیخواهد محدود شود، نمیخواهد به واقعیت تن بدهد و دوست دارد پسرش هم همه اینها را بفهمد (اینها همه، هم دغدغه و ویژگی برتون است و هم کاراکتر فیلمش).
یکجایی توی فیلم هست که ادوارد بلوم تصمیم میگیرد از اسپکتر بزند بیرون، یکی بهش میگوید: «جای بهتری پیدا نمیکنی». بلوم میگوید: «انتظارش را هم ندارم». چون این آدم دنبال ماجراست. به دنیا آمده تا آرام نباشد.
بیقراری توی خونش است؛ نه اینکه بخواهد یک جای خوب جا خوش کند. خیلیها هستند که این را نمیبینند و نمیتوانند یا نمیخواهند که ببینند. خود همین هم گریهدار است؛ همین خیلیهای دیگر که حرفت را باور ندارند و همین حرف که واقعا اینها چه چیز بیشتری جز وهم و خیال است؛ همین حرف که این دلخوشی بزرگ که کمکت میکند «زندگی کنی و ادامه بدهی»، واقعا چی است؟ و اصلا واقعا چیزی هست؟!
این ترس و سؤال که تا کجا میشود با این باور ادامه داد، در تمام فیلم مثل خوره به جانم میافتد، گرچه تیم برتون در داوری بین ادوارد و پسرش به نفع ادوارد، فیلم را تمام میکند (چون او چیزی جز این نمیتواند ببیند).
ما حتی از مرگ بلوم ناراحت نمیشویم و زیر گریه نمیزنیم. این همه خوبی و این پایان را میبینیم که چقدر همهچیز روبهراه است و چقدر خوب و عالی تمام میشود. جاودانگی این نگاه جلوی چشمان است ولی بغض، آنجایی هق هق ادامهدار میشود که میدانی این واقعیت نیست و هیچوقت به این خوبی و روبهراهی نمیتواند باشد.
این رویا و این تصویر درخشان وقتی که دکمه «خاموش» تلویزیون را فشار میدهی، جلوی چشمت فرو میریزد. هرچقدر هم که یاد گرفته باشی اینطوری به زندگیات و قصههایت نگاه کنی، هرچقدر هم که قصههای خودت را باور کنی، آخرش یک جا کم میآوری و یاد جمله معروف «فیبی» در «ناطوردشت» میافتی که در جواب به چیزهایی که «هولدن» دوست دارد، میگوید: «ولی اینکه واقعا هیچی نیست».