تا مامان عینکش را پیدا کند، عقربه را خواندم: «هشتاد و سه...»
بابا سبکبال و شاد آمد پایین و گفت: «یادتون باشه... هشتاد و سه، میزون. ببینم تا آخر ماه مبارک چند کیلو کم میکنم. شماهام خودتون رو وزن کنید. ضرر نداره. حسابش رو داشته باشید ببینید چقدر لاغر میکنین.»
یکی یکی رفتیم روی وزنه. نسرین لای دفترچه یادداشتش وزن همه را نوشت.
***
گوشی را که گذاشت، مامان پرسید: «کی بود؟»
گفت: «عمه بهجت، افطاری دعوتمون کرد.»
_ کِی؟
_ دوشنبهی هفتهی بعد؛ گفت جلوجلو دعوت کرده که کسی ازش سبقت نگیره.
مامان با همان پیشبند و دستکشهای کف آلود آمد کنار اُپن و گفت: «این دعوتا زیاد شده. یه گوشهای بنویس، یادمون نره.»
خندهام گرفت؛ سرم را از لای ورقهای ولو شدهی روزنامه بالا آوردم: «آره، قربون دستت نسرین جون، بنویس مثل پارسال نشه که یه شب جلوتر از مهمونی رفتیم خونهی فریدون خان، سنگ رو یخ شدیم.»
با یادآوری سوتی پارسال سگرمههای مامان رفت توی هم.
نسرین دعوت های افطاری فک و فامیل را لای دفترچه یادداشتش نوشت.
***
- به به...سحر اول ماه رمضون چه حال و هوای خوبی داره.
- آره... خانم سبزی خوردن نداشتیم؟
- نه یادت باشه صبح بگیری.
- کاش مرغ رو بیشتر سرخ کرده بودی. من اینجوری دوست ندارم.
- آقا راستی زولبیا بامیه یادت نره!
- نسرین اون ماست و خیار رو هم بیار.
- ترشی کجاست؟
- وای بجنبید الآن اذون میگن.
- بابا سالاد رو میدی؟
- بیا پسرم.
- نوید دیس برنجو بذار جلو بابات.
- چرا گوجه نداره این سالاد؟
- آخ... آره، آقا گوجه هم بگیر.
- پس یه لیست بنویس من اینجوری یادم میره.
و نسرین لای دفترچه یادداشتش، لیست خریدها را نوشت.
***
اولین افطار ماه رمضان خانهی مریم اینها خیلی خوش گذشت. نه اینکه تازه عروس بود، خواسته بود سنگ تمام بگذارد، از آش کشک و شله زرد افطاریاش که بگذریم، خورش فسنجان و بادنجان شکم پر و سالاد ماکارونی شامش حرف نداشت.
دو دقیقه رفته بودیم خودش را ببینیم، همهاش توی آشپزخانهی تنگ و تُرششان بود.
برگشتنی مامان توی ماشین به نسرین گفت: «هر چی مریم درست کرده بود یه گوشهای بنویس که شب مهمونی خودمون دیگه از اونا درست نکنیم، بذاریم جلوشون آبرومون بره. اونوقت میگن خودشون هیچی بلد نبودن درست کنن از روی دست ما یاد گرفتن.»
و نسرین طوماری از اسامی غذاهای خورده شده را لای دفترچه یادداشتش نوشت.
***
شب بعد منزل عمو همایون.
شب بعدتر خانهی آقا صادق، دوست بابا.
مهمانی بعدی، منزل پریوش دخترِ عمه مهری.
یک افطار خانهی خانم حقانی، همسایهی طبقه بالایی.
بعدش منزل حاج آقا معمار، شریک بابا و ...
***
وزنه را گذاشتم وسط هال. گفتم: «نسرین دفترچه یادداشتت رو بیار.»
مامان دستی به چاقی جدید التأسیس گونههایش کشید و گفت: «هنوز که ماه رمضون تموم نشده.»
گفتم: «فردا عیده.»
بابا نگاه تنفرباری به شکم گرد و برجستهاش که اول ماه خبری از آن نبود، کرد و همزمان گفت: «هنوز که اعلام نکردن.»
گفتم: «احتمالش زیاده.»
نسرین بازوهای تازه روییدهی چاق و شل و ولش را جوری توی مشت فشرد که از چشم بقیه مخفیشان کند. گفت: «خدا کنه عید باشه، من دیگه طاقت روزهداری ندارم.»
تیشرتم تنگ شده بود و اذیت میکرد. درش آوردم و انداختم روی کاناپه. مامان و نسرین و بابا، زل زدند. فکر کردم زیرپوشم سوراخ شده. وقتی به نقطهای که چشمها خیره شده بود نگاه کردم ناچار شدم نازبالش را طوری روی طبقهی تازه اضافه شدهی شکمم بگذارم که کمتر خودنمایی کند.
***
گویندهی تلویزیون عید فطر را به تمامی هممیهنان روزهدار تبریک میگفت.
همه چپچپ وزنه را نگاه میکردند و یواشکی به چربیهای انباشته و اضافهشان دست میکشیدند.
تصویرگری: لیدا معتمد