او از اسرای دفاعمقدس در اردوگاه تکریت بوده که برخی از خاطراتش در کتاب «حدیث غربت» منتشر شده است. این آزاده درباره احساسش در زمان ورود به ایران پس از سالها اسارت با ما سخن گفت که حاصلش را میخوانید.
- احساستان چگونه بود لحظهای که مشخص شد دوران اسارت بهزودی پایان مییابد و شما به وطن باز میگردید؟ آیا شرایط اردوگاه تغییر کرد؟ بعثیها رفتارشان با شما چگونه بود؟
آخرین لایههای چربی بدنمان آب شده بود. کمکم اسکلتی شده بودیم و باید شاهد تحلیل رفتن بدنمان میبودیم. بدن ما پروتئین خود را هضم کرده و در نتیجه ماهیچهها ناپدید و کمکم بدنها ضعیف شده بودند. اعضای جامعه کوچک ما بر اثر یک بیماری مسری و کوچک در عصر مدرن، یکی پس از دیگری از بین میرفتند، بهطوری که از جمع 700نفری ما در پایان 2سال تعداد زیادی براثر بیماریهای مسری از بین رفتند. آخرین روزها خبر مبادله را شنیدیم و چون ما آخرین اردوگاهی بودیم که باید مبادله میشدیم، ناچار بودیم مدتی دراز به انتظار بمانیم. درنهایت بیصبری و بیقراری، خسته از هیجان و تشویش لحظات را در امید و نومیدی سپری میکردیم.
- آخرین لحظات اسارت در اردوگاه برای شما چگونه میگذشت؟
خوشحالی از آزادی و غم جدایی از همدیگر در همه نگاهها هویدا بود؛ جدایی از آنانی که در فراز و نشیبها و شکنجهها، در تلخیها، شیرینیها و... شریک هم بودیم. لحظه جدایی از همدیگر رسیده بود و معلوم نبود دوباره همدیگر را ببینیم یا نه! لحظه وداع رسیده بود. به یکدیگر آدرس و نشانی میدادیم. یکدیگر را بغل میگرفتیم، قرار بود کاروان زجر کشیده اسرا به سرعت به سوی ایران حرکت کند؛ از زندانهای بعثیان عراقی به سوی نور و آزادی و وطن عزیزمان، ایران؛ لحظهای زیبا که سرشار از اخلاص و صفا بود و قلم توان بیان آن را ندارد. رفتار بیشتر نگهبانها مقداری تغییر کرده بود ولی تا آخرین لحظه دست از آزار و اذیت برنداشتند. مثلا طی 8ساعتی که تا مرز در راه بودیم نهتنها به ما غذا ندادند بلکه موقعی که کنار رستورانی برای خوردن غذای خودشان توقف کرده بودند، چند کودک برای اسرا آب آوردند اما نگهبانهای عراقی آبها را گرفتند و روی زمین پاشیدند.
- پیش از آنکه پا در خاک وطن بگذارید، چه ذهنیتی از فضای کشور داشتید؟ چقدر این ذهنیت با واقعیت شباهت و تفاوت داشت؟ لطفا از استقبال مردم هم بگویید.
موقع ورود به سرزمین و وطنم، ناخواسته زانو به زمین زدم و خاک وطنم را بوسه باران کردم. بوسیدن و بوییدن خاک وطن عزیزم که مهد یادگارهای تلخ و شیرین زندگیام بود عاشقانه و از صمیم قلب بود. 15شهریور 69 انگار همین دیروز بود. اتوبوسها به ردیف درحالیکه مزین به پرچم 3رنگ ایران بودند از مرز خسروی سرازیر شدند؛ چه حال و هوایی بود؛ هزاران چشم منتظر، اشک و خنده و شوق درهم آمیخته شده بود؛ اشک شوق دیدن مردم و وطنم، اشک فراق امام خمینی(ره) که به ملکوت پیوسته بود... و چه صحنههای غرورانگیزی آن روز خلق شد. دیدن مردم مشتاق و خوشحال که از راههای دور و نزدیک برای استقبال از ما راهی مرزهای غرب کشور شده بودند شگفتزدهام کرده بود. داخل اتوبوس از این طرف به آن طرف میرفتم، دست تکان میدادم و صلوات میفرستادم.
مردم فوج فوج با دستهگل و شیرینی به طرف اتوبوسها میدویدند و با پرتکردن آن به داخل اتوبوسها احساسات و عواطف خود را نشان میدادند و ما هم با صلوات و دست تکان دادن از آنها تشکر میکردیم. از اینکه بهترین دوست و همقطارم همراهم نبود و تنها برمیگشتم و او غریب و مظلوم در عراق به خیل شهیدان پیوسته بود ناراحت بودم.
خواهران و برادرانی را میدیدم که عکس قاب شده عزیزانشان را در دست داشتند و به تکتک بچهها نشان میدادند و سراغ آنها را میگرفتند. هرکس که در مقابل دیدگانم ظاهر میشد، چهره دوست شهیدم «محمد فرنقی» را میدیدم و اشکهایم بیاختیار روان میشد.
- وقتی که به ایران بازگشتید، هنگام حضور در حرم امام خمینی(ره) چه احساسی داشتید؟
متأسفانه ما چون جزو آخرین گروهها بودیم به حرم امام خمینی(ره)مشرف نشدیم.
- آیا در اردوگاه برای مقابله با سختیها و دشواریها برنامههای هنری هم داشتید؟
انسان معمولا وقتی در تنگناست و با کمبود امکانات روبهروست دست به ابتکار و خلاقیت میزند و آزادگان هم در زندانهای رژیم بعث از این قاعده استثنا نبودند و دست به ابتکارات جالب میزدند. از چیزهایی که کاربردی نداشت برای ساختن لوازم و تزیینات استفاده میکردیم. از تیوپهای خالی خمیر دندان، استخوان، چربی غذا، چوب، سنگ و نخ حوله برای گلدوزی استفاده زیادی میشد.یکی از هنرها سنگتراشی بود که با ساییدن زیاد سنگ روی زمین آثار زیبایی مانند انگشتر، تسبیح و... خلق میکردیم؛ دوخت گیوه با نخ حوله و پتو، ساخت آلبوم با بستهبندی گوشتهایی که برای اسرا میآوردند. ساخت سوزن خیاطی با سیم خاردار، ساخت نی سیگار با استخوان و چوب، درستکردن تسبیح با ساییدن هستههای خرما. یکی از کارهای زیبا و بهیادماندنی زمانی بود که خبر مبادله اسرا رسید و هر کس با لباسهای اضافه خویش جای قرآن و ساک دستی منقوش به پرچم ایران برای برگشت به ایران درست میکرد.
- اسرا در اردوگاه شما به رادیو هم دست یافته بودند؟
خیر.
- آیا در اردوگاه شما کسانی هم بودند که به قول معروف کم بیاورند و دست به آدمفروشی بزنند؟ رفتار شما با آنها چطور بود؟ آیا دست به بایکوتشان هم میزدید؟
جاسوسها فرقی با عراقیها نداشتند. دین به دنیا فروشها کسانی بودند که نتوانستند تا آخر همراه ما باشند و وسط راه جا زدند و با دشمنان ما همراه شدند و گاهی هم بدتر از آنها. درگیری با این کاسه بهدستان حکم درگیری با عراقیها را داشت. کابل بهدست داشتند و برای یک لقمه غذای بیشتر و چند نخ سیگار هموطنان خود را میفروختند. گوش به فرمان بعثیها بودند و کار مهم آنها جاسوسی و خبرچینی بود. ضربهای که این رفیقان نیمهراه به ما زدند از ضربه عراقیها کمتر نبود. هنوز آثار شکنجه این جاسوسان در بدن بعضی از اسرا دیده میشود؛کسانی که هرگز مزه گرسنگی و تشنگی را نمیچشیدند و زندگی آنها در اردوگاهها بهتر از زندگی گذشتهشان بود. بیمحلی وبایکوت آنها توسط اسرا یکی از مواردی بود که خیلی آنها را آزار میداد.
- آیا هنوز هم خاطرات آن دوران را در ذهنتان مرور میکنید؟ برخی از آن خاطرات را با اطرافیان هم درمیان میگذارید؟ واکنش آنها چگونه است؟
بله. اطرافیان با شنیدن خاطرات ناراحت میشوند و گاهی شنیدن بعضی چیزها برایشان سخت و غیر قابلقبول است. مثلا زمانی که داماد ما کتاب حدیث غربت که خاطرات من در زندانهای بعثیان عراقی بود را خواند آنقدر حالش بد شد که در بیمارستان بستری شد، یا یکی از دوستان قدیمی هماتاقی من در دانشگاه که کتابم را خواند به من زنگ زد و گفت چرا قبلا اینها را برای ما تعریف نکرده بودی!؟