سکوت... سکوت... سکوت... و دقیقهها و لحظهها که انگار در هُرم بیتبعیض آفتاب، بخار میشوند و همپا با قطرات آبی که اینجا و آنجا پاشیده شده، یا آب حوض، رو به آسمان پرواز میکنند. سنگینی خواب دیگران، در بعدازظهری تابستانی، در فضا موج میزند و خنکای کولرِ این روزها و صدای پرههای پنکهی روزهای گذشته و سالهای پیش، رنگ دیگری به زردِ تند تابستان میدهد.
این، حالِ این روزهاست؛ اگر چشمهای بازی داشته باشی، اگر هنوز دود چشمانت را پر نکرده باشد و پردهای روی آنها را نگرفته باشد. فرقی نمیکند در باغ باشی یا خیابان، در شهر باشی یا روستا، بعدازظهرهای تابستان، انگار چیزی یا کسی، همهی بزرگترها، همهی آدمهای مشغول دنیا را در خانه، زیر باد کولر یا پشت میزهای کار نشانده باشد. کوچههای شهر و باغهای روستا، خلوت میشوند و میتوانی با چشمان باز، و گوشهای تیز، حرفهای تابستان را بشنوی.
بشنوی که درختها، از چیزی حرف میزنند شبیهِ قهقههی بچههای شیطان وقت غروب. برگها از صبح حرف میزنند، از شبنم، از تشنگی و از خاطرهی ابرها که دورند و نزدیک. دورند چون ماهها از آخرین بارششان گذشته و نزدیکاند چون چند هفتهای بیشتر به آغاز دوبارهی بارششان نمانده است.
بازهم نزدیک تر بیا. به تنهی درخت دست بکش. تنهایی را حس کن که تجربهی بعدازظهرهای تابستانی تنها میتواند یک نفره باشد، چیزی شبیه به حال و حس تب که جز خودِ بیمار، کس دیگری توانایی درک آن حال را ندارد. تلاش کن بپذیری که تنهایی، که تو، تنها تو میتوانی تنهایی را در این تابستان حس کنی و به درختها و زمین و آب گوش کنی.
حالا بنشین کنار آب یا خیره شو به خودت، به تصویر خودت، که تنها در قاب آینه یا در امواج آب، منعکس شده است. خوب ببین، این خودت هستی و حالا به خودت گوش کن. ببین این تنهایی پر شدنی است؟ ببین صدایی را میشنوی که در خواب همهی دنیا، در تابش این همه آفتاب کنارت باشد؟ ببین میتوانی کس دیگری، دست دیگری، وجود دیگری را بفهمی؟ در غیاب همهی آدمها و در حضور خودت، تنها خودت و این همه جهانِ بهظاهر ساکتِ در باطنِ پر از هیاهو، ببین چیزی برای شنیدن وجود دارد؟ آیا صدایی هست که نشنیده باشی؟ آیا میتوانی از تابستان چیزی بگیری که هرکسی توانایی گرفتن آن را ندارد؟ آیا چشمهایت برای دیدن چیزی جز آنچه آفتاب روشن کرده است، آمادگی دارد؟
گمانم اینطور باشد؛ اگر اهل خانهی فیروزهای باشی، اگر از رنگ فیروزهای دلت، دستکم چند خطی هنوز باقی مانده باشد، اگر ماهیهای حوض فیروزهای دلت هنوز هم اهل نوشیدن از خانههای فیروزهای باشند، و در آن چیزی را جستوجو کنند که کمتر در صفحات روزنامهها میتوان پیدا کرد. گمانم این است که کمکم زمزمهای بشنوی، حس کنی کسی مشغول حرف زدن است، حس کنی چیزی وجود دارد در این همه سکون، که باید به چنگش بیاوری، باید آن را بگیری و بفهمی و در جانت به یادگار بگذاری.
آنوقت است که وقتی دوباره سراغ سهراب شاعر میروی، ممکن است تو هم صدای ماهیها را همزبان با شاعر بشنوی که میگویند:
«به درک راه نبردیم به اکسیژن آب
برق از پولک ما رفت که رفت.
ولی آن نور درشت،
عکس آن میخک قرمز در آب
که اگر باد میآمد دل او، پشت چینهای تغافل میزد، چشم ما بود.
روزنی بود به اقرار بهشت.
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی، همت کن
و بگو ماهیها، حوضشان بیآب است»
«به سر وقت خدا» که میروی، نکند پیغام ماهیها را از یاد برده باشی!