- واقعاً؟
- البته فکر کنم دروغ میگه که نمیتونه بیاد. تو شمارهاش رو داری؟ تا حالا بهش زنگ زدی؟
- نه ندارم. میخوای بهم بده!
- باشه. بعداً میدم. همین دیشب باهاش تلفنی حرف زدم. گفت اونقدر حالش بده که غذاش رو مادرش بهش میده.
- وقتی تو هر روز اون رو میبینی، اون تو رو نمیبینه؟
- میبینه، اما نه سلام میکنه، نه حرف میزنه. زل زل تو چشمام نگاه میکنه، آخر سر هم اینطوری بهم دروغ میگه!
- من که میگم یه روز بگیم برای ملاقات میریم خونهشون.
- تو هم سادهای ها! خب اون موقع هم برامون فیلم بازی میکنه، خودش رو میزنه به مریضی. خیلی عوض شده. قبلاً شاگرد زرنگی بود، یادته؟ نابغهای بود برای خودش! حالا چی؟ مثل تنبلها به دنبال گردش و بازیه.
- شاید واقعاً مریض باشه!
- مریض باشه؟ تو هم که خوابی! آدم یه روز مریضه، دو روز مریضه. یک، نه، دو هفته است که نیومده مدرسه!
- یعنی مادرش خبر نداره؟ مدرسه چیزی نمیگه؟ نمیدونم به خدا! چند بار از بچهها پرسیدم، هیچکس خبر نداره... ببین پشت خطی داریم. بعد بهت زنگ میزنم.
***
چند روز بعد:
- ببین یه کمکی میتونی به من بکنی؟ دیروز رفتم خونهشون، باهاش دعوا کردم که چرا نمیآی مدرسه. تو خیابونا میگردی. چشمت روز بد نبینه، اون دختره رو که هر روز میبینم دیدیم. یکی از فامیلهاشون بودو مثل خودش. مثل سیبی که از وسط نصف شده باشن! من بیچاره جلوی مادرش از خجالت آب شدم.
- وای! عذرخواهی هم کردی؟
- کردم، ولی دیگه روم نشد تو چشمهاش نگاه کنم. زود برگشتم خونه. ببین تو بهش زنگ میزنی از طرف من از دلش دربیاری.
- باشه، زنگ میزنم، اما به یه شرط.
- چه شرطی؟ هرچی باشه قبول.
- قول بده دست از این کارات برداری. اینقدر پشت سر مردم حرف نزنی.
- قول میدم.
***
امروز:
- بله؟
- شنیدی چی شده؟
- چی شده؟
- سارا نمرهی املای هفتهی پیشش زیر 10 شده. ممکنه فردا از مدرسه اخراج بشه!
- ...!
فاطمه پرکاری،13 ساله
خبرنگار افتخاری هفتهنامهی دوچرخه از تهران
تصویرگری: الهه علیرضایی
قاب عکس خالی
پسرک به قاب عکس خالی زل زده بود. پلک زد. یک قطره اشک روی گونهاش لغزید.
پدربزرگ گفت: «چرا گریه میکنی خسرو جان؟ مگه قاب عکس دوست نداشتی؟»
خسرو گفت: «قاب عکس خالی که ارزشی ندارد! قاب عکس برای این است که عکس کسی در آن باشد.» این را گفت و به اتاقش رفت و در را محکم بست.
***
پدربزرگ به بیمارستان رفت. دکترها گفتند که کاری از دستشان برنمیآید و پدربزرگ دو سه روز دیگر بیشتر زنده نخواهد بود. خسرو به عیادتش نرفت و پدربزرگ دیگر در این دنیا نبود. خسرو وقتی از مراسم ختم برگشت، به اتاقش رفت. روی میزش یک قاب عکس و یک نامه دید. از طرف پدربزرگ بود.
«خسرو جان، نوهی عزیزم، آن روز که قاب عکس را قبول نکردی، ناراحت شدم. نه از دست تو، از دست خودم که تو را ناراحت کردم. میدانستم چند روز دیگر بیشتر زنده نیستم. نمیدانم الآن که این نامه را میخوانی هستم یا نه، ولی ایندفعه در قاب عکس، عکسی گذاشتهام.»
خسرو به قاب عکس نگاه کرد. عکس پدربزرگ در آن بود. پدربزرگ به او لبخند میزد.
حوا منصوری، 15 ساله
خبرنگار افتخاری هفتهنامهی دوچرخه از تهران