اما چون بابام پوست خرسی را که کف اتاق نشیمن خانم صاحبخانه پهن بود مفت و مجانی تعمیر کرده بود، خانمه دیگر سر کرایه خانه زیاد گیر نمیداد. فقط از فریدا، یعنی از زن بابام زیاد خوشش نمیآمد. آخر از موقعی که فریدا بیکار شده بود، تقریباً همیشه در خانه پلاس بود.
آنوقتها خیلیها بیکار شده بودند، مثلاً تمام دوستان بابام! بیشترشان میرفتند ماهیگیری. نه اینکه ماهیگیر حرفهای باشندها! گرسنه بودند و باید شکمشان را یک جوری سیر میکردند. تمام روز میایستادند کنار رودخانه و زُل میزدند به آب. گاهی وقتها ما هم میرفتیم و تماشایشان میکردیم.
چهارشنبهها هم همگی برای کاریابی میرفتند ادارهی کار. بابام هم میرفت. از اینکه باید واسه خاطر چندرغاز پول، هِی لاشهی حیوانات را با کاه پر میکرد، خسته شده بود. همه دوستش داشتند. فقط یک چیزی را نمیتوانستند بفهمند: اینکه آنقدر از والتر دفاع میکرد. میگفتند والتر که عقل درست و حسابی ندارد. اما بابا میگفت، هیچکس به عاقلیِ والتر نیست. من و فریدا هم حرفش را قبول داشتیم. خُب گناه والتر نبود که دستها و پاهایی به آن بزرگی و کلهای به آن کوچکی داشت. از این گذشته همیشهی خدا غمگین بود چون فکر میکرد دنیا به زودی نابود میشود و هیچ دلش نمیخواست به این زودیها بمیرد.
یکبار سَرِ والتر در ادارهی کار غوغا به پا شد. همه فحشش میدادند. آخر یک کفاشی دنبال کسی میگشت که بتواند برای تبلیغ توی خیابانها دوره بگردد. آنوقت بین چهل تا متقاضی، والتر را انتخاب کرده بودند.
مدتها با خودمان کلنجار میرفتیم که چهطور شد قرعهی این کار به اسم والتر افتاد. اما یک روز که بابام اتفاقی والتر را موقع کار دید قضیه برایش روشن شد.
برایمان تعریف کرد: «والتر واقعاً شبیه خرس شده بود. فقط از پاهای گندهاش میشد فهمید که خرسه کسی جز والتر نیست.»
آرم کفاشی، یک خرس بود. برای همین صاحبش به فکر افتاده بودکه یک نفر را بچپاند توی پوست خرس که تابلو به پشت برود دوره بگردد.
بابا میگفت: «جُز والتر هیچکس دیگری به درد این کار نمیخورد! مُدل راه رفتنش، کلهی کوچولو و پاهای خیلی خیلی گندهاش جان میدهند برای این کار.» از صدای بابا خوشحالی و رضایت میبارید.
اما بر خلاف بابام، دوستانش از موفقیت والتر هیچ خوشحال نبودند. میگفتند: «واقعاً که قباحت دارد! آدمی که قرار است ادای خرس دربیاورد لااقل باید جُربُزهی خرس را داشته باشد. اما والتر در نهایت به اندازهی یک خرگوش جُربزه دارد.» بابا میگفت: «بس که حسودند!»
دو هفته از کار والتر گذشته بود که یک روز اتفاقی دیدیمش. فریدا دنبال کار میگشت و من هم همراهش بودم. یکهو تشنهمان شد. همین که رفتیم توی حیاط کافه، دیدیم والتر کلهی خرس را از روی سرش برداشت و برای خودش نوشیدنی سفارش داد. ما هم رفتیم نشستیم پیشش. فریدا ازش پرسید: «برایت سخت نیست که مدام زیر یک همچی پوستی دوره بگردی؟»
والتر در جواب گفت: «چرا. سخت که هست. اما امنیتی که زیر این پوست حس میکنم، به سختیاش میارزد.»
راستش والتر یک جورهایی تغییر کرده بود. حالا اصلاً مثل آن وقتها خجالتی نبود و به نظر میرسید که دیگر خیلی نگران نابودی دنیا نیست.
نوشیدنیاش را که سرکشید، پول آن را داد و باز کلهی خرس را گذاشت روی سرش. بعد برایمان سر تکان داد و با قدمهای سنگین از کافه رفت بیرون. درست مثل خرس قدم بر میداشت. فقط تابلویی که پشتش وصل بود کمی از هیبتش کم میکرد.
بابا که والتر را بهتر از همه درک میکرد، یکبارگفت: «این پوست خرس، به والتر اعتماد به نفس میدهد!»
فریدا ناراحت شد: «پناه بر خدا! اگر بیرونش کنند چه؟»
بابا گفت: «خدا نکند! اگر بیرونش کنند خیلی بد میشود. مطمئناً باز دلش مدام میگیرد.»
دیگران والتر را اصلاً درک نمیکردند. راستش دلشان هم نمیخواست که درکش کنند. برعکس! بیخودی ادعا میکردند که والتر برایشان قیافه میگیرد، که دیگر حتی سلام هم نمیکند، که خیال میکند کارهای شده است و برای همین باید بچه پررو را گوشمالی حسابی بدهند.
یکبار بابا سرشان داد زد که: «شماها میتوانید از زیر یه همچی پوستی با کسی سلام علیک کنید؟»
اما حرف بابا به گوششان نرفت که نرفت. تصمیم گرفته بودند که هر طور شده حال والتر را بگیرند. حالا پدر بیشتر از قبل مراقب والتر بود. اما نمیتوانست که همیشه و همه جا دنبالش باشد. برای همین بالأخره یک روز بقیه، والتر را گیر انداختند.
هوا تاریک شده بود. فریدا باز تمام روز دنبال کار گشته بود. من هم طبق معمول همراهش رفته بودم.
از پشت ویترینِ یک مغازه زل زده بودیم به خوراکیها که یکهو چند تا از رفقای بابا از آن ور خیابان دویدند این ور. فریدا قبل از من دیدشان. «ای داد و بیداد! کلهی والتر را دزدیدهاند! برو ببین کجا قایمش میکنند!»
فوری دویدم پشت سرشان. یکبار گمشان کردم. آخر هِی بیاختیار به والتر فکر میکردم و بس که قلبم تندتند میزد حواسم پرت میشد. اما چند خیابان آن طرفتر باز دیدمشان. بیخیال رفتند طرف رودخانه. بعدش یکهویی مردی که کلهی خرس توی دستش بود، ایستاد روی پنجه پا و کله را انداخت توی آب. نزدیک بود از هول سکته کنم. میخواستم جیغ بکشم. اما نتوانستم. فقط به آب نگاه میکردم، به جایی که کله تویش غرق شده بود. بعدش بیسر و صدا برگشتم. فریدا آمد طرفم و وحشتزده پرسید: «چه شد؟»
جریان را برایش تعریف کردم. گفت: «وای خدا! والتر بدبخت نشسته توی کافه و جرئت نمیکند بیاید بیرون.»
زدم زیر گریه. بیاختیار یاد حرفهای بابا افتاده بودم. فریدا گفت: «یک مشت لاتِ بیشعور! امان از این آدمهای عوضی!»
سر من هم داد زد: «دیگر گریه بیگریه! بدو برو پیش والتر و بگو یک کم طاقت بیاورد تا من بروم خانه و کلهی پوست خرس را ببُرم.»
از ایدهاش خیلی خوشم آمد. راستش ایدههای فریدا همیشه محشر بودند.
والتر بدجوری رفته بود تو خودش. قیافهاش شبیه نوزادی پیر بود که چپانده باشندش توی لباس رزم. سریع نقشهمان را برایش تعریف کردم و دوان دوان رفتم خانه.
فریدا دست به کار شده بود. خوشبختانه صاحبخانه رفته بود سینما. بس که پوست خرس سفت بود، تمام کاردهای آشپزخانه بعد از مدتی کند شدند. اما عاقبت سر خرس را جدا کردیم. خیلی سنگین نبود. بوی نفتالین میداد و تویش پُر از روزنامه کهنه بود. روزنامهها را که درآوردیم دیدیم از پشت پوزه راحت میشود بیرون را دید. فریدا گفت:«اول باید کاغذها را بسوزاند.»
کله را چپاندیم توی کیسه و من انداختمش روی دوشم و دویدم بیرون. والتر ته کافه یک گوشه کز کرده بود. خدا را شکر هنوز کسی ندیده بودش. کله را درآوردم و والتر امتحانش کرد. اگر کلاهش را برنمیداشت، سرش قشنگ تویش جا میشد. اصلاً هم فشار نمیآورد. فقط نباید سرش را تکان میداد. اما والتر دیگر عادت داشت که کلهاش را نجنباند.
یک لحظه صبر کردیم تا مطمئن شویم که هیچکدام از دوستهای بابا آن نزدیکیها نیستند. بعدش والتر از جایش بلند شد و با قدمهای سنگین رفت بیرون. درست مثل یک خرس. فقط تابلوی پشتش کمی از ابهتش کم میکرد.
به خانه که برگشتم فهمیدم فریدا ماجرا را برای بابا تعریف کرده. اما بابا از دستمان عصبانی نبود. حتی گفت که اگر او هم جای ما بود همین کار را میکرد. من و فریدا از حرفش کِیف کردیم. حالا فقط باید منتظر عکسالعمل صاحبخانه میماندیم. به هر حال تصمیم گرفته بودیم که خودمان را تا میتوانیم به خنگی بزنیم.
بعد از اینکه بالأخره ساعت هشت شب برگشت خانه و ما صدای غژغژ در را شنیدیم، آنقدر رفتارش آرام و معمولی بود که به شک افتادیم. بابا گفت: «پیش میآید دیگر. لابد باورش نمیشود که کلهی خرس یکهویی غیب شده.»
همانطور مشغول حدس زدن بودیم که یکهو یک نفر زنگ زد. صدای پای صاحبخانه را شنیدیم که رفت در را باز کرد. در همان لحظه صدای فریادی گوشخراش آمد. بعدش صدای تلو تلو خوردن شنیدیم، دری بسته شد و دیگر صدایی نیامد.
یک لحظه صبر کردیم که حالمان کمی جا بیاید. بعدش در خانه را باز کردیم و دیدیم یک گله بچه ایستادهاند بیرون. والتر هم بود، در لباس خرس. داشت کله را از روی سرش بر میداشت. موفق که شد محکم پوف کرد و گفت: «ولی هنوز یک کمی به سرم فشار میآوردها. این خانمه چهاش بود؟ مبادا از من ترسیده باشد؟»
فریدا گفت: «مهم نیست. بیخیال.»
والتر گفت: «با اینحال این کله خیلی محشر است. اشکالی ندارد یک مدتی پیش من باشد؟»
بابا و فریدا همدیگر را نگاه کردند. بعدش بابا با کمی مکث گفت: «فکر میکنم فعلاً میتوانی نگهش داری.»
آنوقت برگشتیم تو و شروع کردیم به جمع کردن جُل و پلاسمان، برای اثاثکشی.
تصویرگری: لیدا معتمد