توی خانه که دبیرستانیها موقع امتحان پایان ترم این بخش تاریخ معاصر را بلند بلند حفظ میکنند، پدر مادرها عجیب نگاهشان میکنند. انگار هنوز هم رفتنش را باور نکردهاند یا دستکم باورشان نمیشود این همه سال از مرگ او گذشته است.
روح بزرگ او آن چنان دو سه نسل پیش را مسحور کرده بوده که مثل همه قهرمانان افسانهای، انتظار جاودانگی از او داشتهاند.
جوانترها شاید حالا حوصلهشان برای پیدا کردن ریشهها و درک نسلهای قبل کم شده وگرنه طبیعی بود که خودشان بروند سراغ زندگی این رهبر خاص که بفهمند چرا در پدر مادرهایشان این همه تأثیر داشته و چطور این همه در زندگی مردم این سرزمین وارد شده بوده. هنوز حیف است که جزئیات زندگی این قهرمان نه چندان دور از دست فراموش شود.
کلیدها و رمزهایی در لحظههای پرهیجان این رهبر مقدس هست که اگر آنها را نشناسیم، گنجینه اسرارآمیزی تکرار نشدنی را از دست دادهایم.
اصولا هیچ مرد بزرگی را نباید به کارگاه تاکسیدرمی تاریخ بفرستیم. کتابهای تاریخ دست پایین، بهراحتی مردان بزرگ را در خودشان خفه میکنند، گوشت و پوست و خون آنها را میگیرند و پوسته و پر و بالی زیبا ولی میانتهی باقی میگذارند.
نگذاریم این ورقها، فرصت درآمیختن با روح بزرگ مردی مقدس را از ما بگیرند. جمود چشمهای موجود تاکسیدرمی شده را اگر باور کنیم، فرصت استثنایی خیرهشدن در چشمان عجیب مردی سترگ را از خودمان دریغ کردهایم.
20 خاطره از جوانی امام که شاید تاحالا نشنیدهاید
تصاویری که ما معمولا از امام دیدهایم و در ذهن داریم، تصاویری است که از زمان انقلاب و زیر درخت سیب در نوفل لوشاتو شروع میشود؛ یعنی دهه هشتم عمر امام. کاری که ما اینجا کردهایم، رفتن سراغ 3 دهه اول عمر امام و دوران قبل از ازدواج ایشان است. سراغ دورهای که تصاویر کمی از آن موجود است و اتفاقا چیزهایی که توی این تصویرها و خاطرهها هست، از خیلی نظرها دوستداشتنیتر و جذابترند.
جوانی امام در دوره سخت و پرآشوبی بوده؛ دورهای که یک سلسله پادشاهی عوض شده، یک دیکتاتوری سرکار آمده و یک جنگ بینالمللی درگرفته. دیدن اینکه امام در چنین زمانهای، آن همه شور و نشاط داشته و برخلاف محیط بسته مدارس مذهبی در آن روزگار، آنقدر آدم پرجنبوجوش و درعینحال بهروزی بوده، چیز هیجانانگیزی است. این خاطرات که بازنویسی و پرداخت شدهاند تا خواندنیتر باشند راخودتان ببینید:
دیدار اول
دوران پیش از طلبگی
سید مرتضی نگاه کرد، دید روحالله به جای شعر حافظ، دارد قصیده ملکالشعراء را مشق میکند: «هان ای ایرانیان! ایران اندر بلاست / مملکت داریوش، دستخوش نیکلاست.» روی کاغذ، خودش سرمشق نوشت: «الا یا ایهالساقی ادر کاسا و ناولها» گفت: بیا! روحالله از روی این بنویس. برادر کوچکتر گفت: چشم. 2 صفحه از روی همان مشق کرد. بعد دوباره صفحه جدید برداشت: «مرکز ملک کیان در دهن اژدهاست / غیرت اسلام کو، جنبش ملی کجاست؟»
«آن اوایل با برادرم، تمرین خط میکردم. یکبار نیم صفحه را آقا مرتضی نوشتند، بقیه صفحه را من نوشتم. هیچکس دو دستبودن خط را تشخیص نمیداد. یکبار بازی میکردیم، دستم شکست، خطم تنزل کرد. وگرنه اول خطم خوب بود. نستعلیق مینوشتم. خط خوب، از آن عالم است.»
10 سالش نشده بودکه به سیدمرتضی گفت: لازم نیست ما برویم شمال و به میرزا کوچکخان کمک بدهیم؟ سیدمرتضی عصبانی شده بود. «اگر من ولی شرعی شما هستم، همینجا بمان و درست را بخوان!»
«من از بچگی در جنگ بودم. خمین که بودیم، سنگربندی میکردیم. من هم تفنگ داشتم. تعلیم تفنگ میکردیم. دیگر دولت مرکزی قدرت نداشت و هرج و مرج بود. همهجا خان بود. زلقیها بودند. رجبعلیها بودند. ما سنگر میگرفتیم، پاسبانی میکردیم که با آنها مقابله بکنیم.»
مسابقه میدادند که کی میتواند از جای بلندتری بپرد. روحالله از روی پشتبام پرید و رکورد زد. عوضش پایش شکست.
«وقتی ما بچه بودیم، در خمین یک لاتی بود که میخواست خودش را به کمیته مجازات وصل کند. بچهها از او میپرسیدند: خب، اگر وصل شدی کی را میکشی؟ گفته بود: بالاخره یک کسی را گیر میآورم.
بچهها پرسیده بودند: اگر کمیته تو را نپذیرفت چه کار میکنی؟ گفته بود: همه اعضایش را میکشم! پیش خودم گفتم پس [این] بابا فقط آدمکش است. بعدها هم بالاخره یک کسی را کشت، اما نه برای کمیته مجازات. ما با اینکه بچه بودیم و اخبار هم آنطور که در تهران بود، به خمین نمیرسید، با این حال، از کمیته مجازات بدمان میآمد. یک شب رفتیم در بیابانهای اطراف، دعای توسل خواندیم که خدا این آدمکشها را نابود کند.»
دیدار دوم
دوران طلبگی
«میرفتم جلسات مجلس، میرفتم برای تماشا. مدرس که میآمد، همه از او حساب میبردند.»
تنها کسی که توی حجرهاش رادیو داشت، آقا روحالله بود. بقیه طلبهها یواشکی میآمدند توی حجره آقا روحالله، رادیو گوش میدادند. بیشتریها میگفتند رادیو حرام است.
«رضا خان که آمد، اول حملهای که کرد به روحانیون کرد. من در مدرسه فیضیه یک روز که برای درس رفتم دیدم فقط یک نفر است. گفتم چطور [کسی نیست]؟ گفت: همهشان فرار کردند. قبل از آفتاب مجبور میشوند از مدرسه و از حجرهها فرار کنند و آخر شب برمیگشتند منزل. برای اینکه پلیس میآمد و میگرفت و میبردشان، یا لباسشان را میکند یا حبسشان میکرد. من فقط میرفتم درس.»
صبح به صبح میآمد توی حیاط مدرسه. مدرسه دارالشفاء. شروع میکرد: «به به! بزرگان اساتید! چشمم روشن! بازهم که عبا و لباده پوشیدید؟» کارش این بود که لباس از تن طلبهها بکند. هر دفعه یک سید جوان میآمد، میگفت: «باز که آمدی این جوانها را اذیت کنی!» دستش را میگرفت، میبرد حجره خودش. چایی برایش درست میکرد. نصیحتش میکرد. افسر به این سید جوان کاری نداشت.
«خدا رحمت کند مرحوم فیض را. مرد سادهای بود. توی همین مدرسه فیضیه، نزدیک حوض، یکبار به من گفت چه عیبی دارد؟ اینها میخواهند صالح را از غیرصالح جدا کنند. فقط روحانی صالح لباس داشته باشد. باورش آمده بود ایشان. میگفت خب اینها میخواهند بدها را بفرستند. من عرض کردم: آقا! اینها از روحانی صالح میترسند؛ از بدش چه ترسی دارند؟!»
هوا که سرد میشد، ما توی حجره میماندیم، نمیرفتیم سر کلاس. اما او سر هیچ درسی غایب نمیشد. زودتر از همه میآمد، آخر از همه میرفت. فقط یک بار دیر آمد. روز خیلی سردی بود. هر چی پرسیدیم چرا دیر آمده، جواب نداد. بعدا رفیقش گفت که صبح وقتی میآمدهاند، سر راه پیرزنی را دیده که داشته لباس میشسته. به رفیقش گفته: «تو برو که از درس عقب نمانیم» و خودش مانده برای کمک به پیرزن. خیلی سرد بود آن روز.
رفته بود پیش دهخدا. دهخدا خوشش آمده بود از این سید جوان. کتاب «چرند و پرند»ش را هدیه داده بود به سید. سید جوان گفته بود کتاب را خوانده و بعد راجع به کتاب حرف زده بودند. دهخدا گفته بود «چرند و پرند» از کارهای جدی عمر اوست که اگر جدی نبود، تبعیدش نمیکردند. سید جوان گفته بود: «اما من اگر بخواهم کار جدی بکنم، چرند و پرند نمینویسم».
دیدار سوم
دوران تدریس
«مرحوم مدرس را من درس ایشان میرفتم. میآمد در مدرسه سپهسالار – که حالا مدرسه شهید مطهری است – درس میداد. خدا رحمتش کند. مردی بود که ملکالشعرا [ بهار]گفته از زمان مغول تا حالا مثل مدرس کسی نیامده. من رفتم پیشش. اخوی ما نوشته بود که یک نفری است، رئیس غله است. نوشته بود این مرد آدم فاسدی است. دوتا سگ دارد؛ یکیاش را اسمش را سید گذاشته و یکیاش را شیخ. شما بگویید که این را بیرونش کنند. من رفتم به ایشان گفتم. گفت: «بزنید که بروند از شما شکایت کنند، نه اینکه [ کتک]بخورید و بروید شکایت کنید.»
قرار بود یکی از طرف حوزه بفرستند برود دربار، پیش شاه. میخواستند حرفهایشان را بزنند. جلسه گذاشتند که حرفها را یکی کنند. آخر جلسه گفتند حالا بگویید کی را بفرستیم؛ آقای بروجردی گفت: «اینکه معلوم است. فقط حاج آقا روحالله».
برای درد چشمش به تهران آمده بود که کتاب را دید. اسم کتاب بود «اسرار هزار ساله». منظورش از هزار سال، عمر اسلام بود. توی کتاب به اسلام و پیامبر اسلام(ص) توهین شده بود. از تهران که برگشت، یک ماه سر کلاس نرفت. نشست خانه و جواب کتاب را نوشت؛ «کشفالاسرار». کار نوشتن که تمام شد، تازه یادش آمد که چشمش درد میکرده.
درس که گوش نمیدادیم، آقا عصبانی میشد. دستش را محکم میکوبید به بغل میز. میگفت: «مولانا! گوش کن. به درد میخورد». عصبانی که میشد، میگفت: «مولانا»؛ یعنی دوست ما. گاهی خوشمان میآمد که آقا را عصبانی کنیم.
«ما چه کشیدیم از این متحجرها، خدا میداند. من فلسفه میگفتم. کوزهای را که از آن وضو گرفته بودم، میبردند آب میکشیدند. میگفتند این نجس است؛ درس فلسفه میدهد!»
توی روزنامه نوشته بود، یکی از خوانین بختیاری یاغی شده است و به کوه زده. حاج آقا روحالله روزنامه را که خواند، سرش را بلند کرد، به مرحوم شیخ صادق خلخالی که توی اتاق بود، گفت: «بیا ما هم به کوه بزنیم». خلخالی مانده بود چه بگوید. گفت: «آقا! شوخی میکنید دیگر؟» گفت: «نه، جدی میگویم! یک وقت شاید لازم شد به کوه بزنیم».
رفته بود عیادت یکی از اهالی مسجد. بیرون که آمد چشمش خورد به جعبه سیاه گوشه حیاط. پسر صاحبخانه را صدا زد. پرسید این جعبه چیست؟ جوان اول هول کرده بود و جوابهای سربالا میداد. آخرش خودش پرسید: «این دستگاه آپارات است؟» جوان گفت: «بله». گفت: «میخواهم کارش را ببینم». ترس جوان ریخت. حلقه فیلمی گذاشت توی آپارات، یکی از فیلمهای چارلی چاپلین بود. تصویر که روی دیوار سفید افتاد، پرش داشت. آقا گفت: «سرعت دستگاه بیشتر شود، این پرشها کم میشود». جوان دیگر نمیدانست باید چی بگوید. پرسید: «شما قبلا آپارات دیدهاید.» گفت: «ندیدهام. در مجله خواندهام».
روایتهای کوتاه از ازدواج امام
اسمش خیلی بزرگ است. اسمش با وقایع بزرگ، طوری گره خورده که سخت میشود زندگیاش را مثل انسانی معمولی - بدون در نظر گرفتن آن اتفاقات - دید.
روحالله خمینی جوان - مثل خیلی از خودمان - دیر ازدواج کرده؛ البته نه به خاطر مشکلات مالی، به خاطر اینکه تا آن موقع، فکر و ذکرش درس و کلاس و حجره بوده.
مثل خیلی از خودمان هم خواستگاری طولانی و پردردسری داشته و «نه» شنیده. البته آقا روحالله، طبعاش اینقدر بلند بوده که در خانه هر کسی را نزند. اما اینقدر هم مشهور نبوده که چشمبسته به او زن بدهند. یکی باید می رفته خمین، ببیند این طلبه گمنام که آمده و دختر ازشان میخواهد، چه کاره بوده و درآمدش چقدر است؟ زنهای فامیل،باید تهو توی زندگیاش را درمیآوردند. تازه بعداش، باید رضایت دختر را میگرفتند.
داستان ازدواج امام، شاید بخشی از زندگی اوست که نسل ما کمتر شنیدهاند.
پیش از خواستگاری
بیست و هشت سالم بود
روایت داماد:28 سالم بود و هنوز زن نگرفته بودم. وقتی آقای لواسانی گفت آقای ثقفی، 2 دختر دارد و از آنها تعریف کرد، قلب من کوبیده شد. قبل از این، سرم به درس و کلاس گرم بود و فکر ازدواج را نکرده بودم.
تا آن موقع به کسی و خانوادهای فکر نکرده بودم. به اطرافیان که خیلی اصرار میکردند زودتر سر و سامان بگیر، گفته بودم نمیخواهم از خمین زن بگیرم، باید کسی را پیدا کنم که کفو هم باشیم. اگر قرار باشد درس بخوانم و ملا شوم، زنم باید همفکر من باشد. باید از قم زن بگیرم؛ از یک خانواده روحانی و همشأن خودم.
در قم با خیلی از اهل تدین و علم آشنا شده بودیم. یکی از اینها حاج آقا ثقفی بود که از تهران برای تحصیل دروس حوزوی آمده بود و ساکن قم شده بود. دوست مشترکمان – سید محمد صادق لواسانی - همان روزها، بدجوری پاپی من شد که چرا ازدواج نمیکنی.
آخرش هم گفت چرا راه دور برویم، همین حاج آقا ثقفی، 2 دختر خوب و نجیب دارد و خانوادهشان همان است که تو میخواهی. گفتم باشد شما وکیل، اگر فکر میکنی به من دختر میدهند، برو خواستگاری. بندهخدا هم قبول کرد. خسته هم نمیشد. لااقل 5 بار خواستگاری کرد و اصرار کرد.
من در قم تک و تنها بودم و آنها از فامیل من - که در خمین بودند - شناختی نداشتند. زنهای خانواده ثقفی گفته بودند که «این جوان که میگویید، چه کاره است، درآمدش چقدر است؟ کسی چه میداند، شاید قبلا در قم زن یا صیغه داشته و حالا بچه هم دارد!».
من اهل صیغه و این حرفها نبودم ولی خود سید احمد از طرف خانواده آنها وکیل شده بود برود خمین در مورد من تحقیق کند، ببیند این جوان، اصلا درآمدش چقدر است و قبلا ازدواج کرده یا نه؟
خانواده ثقفی اصلا به این راحتیها رضایت ندادند. 10 ماه طول کشید و چند بار رفت و آمد شد تا بالاخره این ازدواج سر گرفت.
از قم خوشم نمیآمد
روایت عروس:9 سالم بود که پدرم برای ادامه تحصیلاتش رفت قم. من از قم خوشم نمیآمد. همراه خانواده نرفتم و پیش مادربزرگم ماندم. با مادربزرگم رفیق بودیم. من فقط
2 سالی یک بار، چند روزی میرفتم قم و برمیگشتم. تازه 15 سالم بود و برعکس همه خواهرهایم، در تهران تا کلاس هشتم درس خوانده بودم. نمیخواستم زیر بار ازدواج در قم بروم اما نمیتوانستم راحت به پدرم نه بگویم. روی این کارها را نداشتیم. فقط سکوت کردم.
مادربزرگم هم مخالف بود. برای یکی از آشنایان خودش، من را نشان کرده بود و همه این مخالفتها باعث شد آنها 10 ماه بیایند و بروند.
پدرم خیلی آقا روحالله را پسندیده بود. میگفت این مرد نمیگذارد به تو بد بگذرد. اما حرف من قبل از اینکه در مورد داماد باشد، در مورد قم رفتن بود. مشکل من با قم بود تا اینکه یک شب خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم در خانهای - که بعدا دیدم همان خانه اجارهای اول زندگیمان است – پیامبر(ص)، حضرت علی(ع) و امام حسن(ع) نشستهاند. پیرزنی که توی آن خانه با من بود، از پشت پنجره آنها را معرفی میکرد؛ این پیامبر است، این امام علی است و... پیرزن دائم میگفت: «تو که از اینها بدت میآید!».
از خواب که بیدار شدم فهمیدم مربوط به این عروسی است. مادربزرگم گفت این پسره سید است و تو که جواب نه گفتهای، معصومین ناراحت شدهاند. دیگر مخالفت نکردم. مادربزرگم هم راضی شده بود.
شب خواستگاری
داماد آمده!
«قدس ایران» وارد خانه که شد، تازه ماجرا را فهمید. آخرش، رسما برای آقا روحالله آمده بودند خواستگاری. خانه پر بود از دوستان پدرش اما به او نگفته بودند چه خبر است.
خدمتگزار پدر - که آمده بود خانه مادربزرگ - فقط گفته بود مادرتان مهمان دارد. گفته بود قدس ایران بیاید.
به او نگفته بودند چون ترسیده بودند که دوباره نه بگوید ولی نمیگفت. با آن خوابی که دیده بود، امکان نداشت بگوید نه.
شمس آفاق - خواهر کوچکتر - دوید سمتش؛ «داماد آمده! داماد آمده!». دلش هری ریخت پایین. زنها دور عروس جمع شدند و قدس ایران را بردند که از پشت پنجره - یواشکی - داماد را ببیند. زنها بعد از او، یکییکی میآمدند و داماد را ورانداز میکردند و نظر میدادند. خود دختر، بدش نیامده بود.
داماد چهره جذابی داشت با موهایی که کمی روشن بود. دختر برگشت و ساکت نشست. از نظر بقیه این به معنی رضایت بود. پدر وقتی فهمید قدس ایران رضایت داده، رفت توی اتاق بغلی و سجده شکر کرد. خیلی آقا روحالله را قبول داشت.
پدر همیشه گفته بود:« دلم یک پسر اهل علم میخواهد و یک داماد اهل علم».
اول ماه مبارک رمضان بود که قرار و مدارها را گذاشتند. بعد از آن قرار شد داماد برای عروساش، دنبال خانه بگردد.
عروسی
مثل خانة توی خواب
مهریه را 1000تومان تعیین کردند. آن موقع، درآمد داماد، 30تومان در ماه میشد. خانواده داماد گفتند اگر میخواهید، خانه «مهر» کنید ولی آقای ثقفی، قیمت ملک توی خمین را نمیدانست و پول تعیین کرد.
عقد را هم خیلی جمع و جور، توی همان ماه مبارک گرفتند چون کلاسهای روحالله در این ماه تعطیل بود. بعد، 8 روز دنبال خانه گشتند که خانهای به کرایه ماهی 5تومان پیدا شد. درست مثل همانی که قدس ایران خوابش را دیده بود.
قدس ایران را صدا کردند که پدر با تو کار دارد؛ «من را وکیل کن که من هم آقا سید احمد را وکیل کنم بروند حضرت عبدالعظیم صیغه عقد را بخوانند. روحالله هم برادرش - آقای پسندیده - را وکیل میکند».
دختر قبول داشت و اینطور، عقد جاری شد. یک تخته فرش، لحاف کرسی و قدری اسباب آشپزخانه، جهیزیه دختر شد که همراه ننه خانم – دایه مادرش – با او بفرستند خانه شوهر. پانزدهم ماه مبارک هم فامیل را دعوت کردند و عروسی بهراه افتاد.
زیر یک سقف
زندگی ما طلبگی بود
زندگی ما با طلبگی شروع شد. نمیخواست پیش این و آن دست دراز کند. خرج خانه باید با بودجهای که داشت تنظیم میشد. من هم با این مسئله کنار آمده بودم. حتی خودم شدم طلبهاش!
شد معلمم و تا تولد پنجمین فرزندمان به من جامعالمقدمات و سیوطی درس داد.
زندگی مرفهی نداشتیم اما نمیگذاشت به من سخت بگذرد. هیچ وقت هم مستقیما امر و نهی نمیکرد. همان اوایل زندگی، حرفش را اینطور زد: «من کاری به کار تو ندارم. هر طور که دوستداری لباس بخر و بپوش.
تنها چیزی که میخواهم این است که واجبات را انجام بدهی و محرمات را ترک کنی». واقعا به کارهای خصوصی من و رفت و آمدهایم زیاد کار نداشت، یعنی اعتماد کرده بود. سرش به مطالعه و کارهای خودش گرم بود اما حواسش بود که چه وقت و چطور وارد مسائل خانوادگی شود.
احترام من را خیلی نگه میداشت. تا من نمیآمدم سر سفره، غذا را شروع نمیکرد. این را همه بچهها میدانستند و خود به خود کمکم میکردند که زودتر کار سفره انداختن تمام شود و من بنشینم.
کمتر میشد توی خانه تنها بمانم. اگر پیش میآمد، حتما بچهها را میفرستادند. میگفتند بروید پیش مادرتان، باید کمکش باشید. وقتی چای یا چیز دیگری میخواست، من را خطاب میکرد اما مستقیم نمیگفت. میگفت:« خانم، بگویید برای من چای بیاورند». گاهی هم چیزی نمیگفت، خودش میرفت سمت آشپزخانه و با سینی چای میآمد.
در همه فشارهای سیاسی و امنیتی، محرم رازش من بودم. وقتی قرار بود تبعید شوند ترکیه، مهرشان را گذاشتند کف دست من و گفتند به هیچکس نگو این پیش توست. زندگی 2نفره ما، خیلی زود با آمدن آقا مصطفی، روی دور جدیدی افتاد.
نامه امام(ره) از ساحل بیروت به همسرش
قربانت؛ روحالله
تصدقت شوم. الهی قربانت بروم. در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوت قلبم گردیدهام، متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آینه قلبم منقوش است.
عزیزم، امیدوارم خداوند شما را - سلامت و خوش - در پناه خودش حفظ کند. [حال] من با هر شدتی باشد، میگذرد ولی بحمدالله تاکنون هرچه پیش آمد، خوش بوده و الان در شهر زیبای بیروت هستم(1). حقیقتا جای شما خالی است. فقط برای تماشای شهر و دریا، خیلی منظره خوش دارد. صدحیف که محبوب عزیزم همراهم نیست که این منظره عالی به دل بچسبد!
در هر حال امشب، شب دوم است که منتظر کشتی هستیم. از قرار معلوم و معروف، یک کشتی فردا حرکت میکند ولی ماها که قدری دیر رسیدهایم، باید منتظر کشتی دیگری باشیم. عجالتا تکلیف معلوم نیست.
امید است خداوند به عزت اجداد طاهرینم، که همه حجاج را موفق کند به اتمام عمل. از این حیث قدری نگران هستم ولی از حیث مزاج بحمدالله به سلامت، بلکه مزاجم بحمدالله مستقیمتر و بهتر است. خیلی سفر خوبی است. جای شما خیلی خیلی خالی است. دلم برای پسرت - سید مصطفی - قدری تنگ شده است.
امید است که هر دو (2) به سلامت و سعادت در تحت مراقبت آن عزیز و محافظت خدای متعال باشند. اگر به آقا (پدر همسر امام) و خانمها (مادر و مادربزرگ همسر امام) کاغذی نوشتید، سلام مرا برسانید. من از قِبَل همه، نایبالزیاره هستم. به خانم شمس آفاق - خواهر همسر امام - سلام برسانید و به توسط ایشان به آقای دکتر علوی سلام برسانید. به خاور سلطان و ربابه سلطان هم سلام برسانید.
صفحه مقابل را به آقای شیخ عبدالحسین بگویید برسانند.
ایام عمر و عزت مستدام: تصدقت، قربانت: روحالله
عکس جوف در حال دلتنگی از حرکت نکردن(3)
پینوشت:
1 - برای عزیمت با کشتی به عربستان برای انجام اعمال حج.
2 - اشاره به آقا مصطفی و فرزند دیگرشان که در آن زمان هنوز به دنیا نیامده بود و چند روز پس از نگارش این نامه، در زمانی که امام در سفر حج بودند، متولد شد و او را علی نام گذاردند. وی در کودکی بر اثر بیماری درگذشت.
3 - اشاره به نبودن کشتی برای عزیمت به جده.