پیاده میشوم و از تابلو عکاسی میکنم و دوباره حرکت میکنیم. فاصله پیرانشهر تا شین آباد آنقدر نیست که فکر کنم از آن دور شدهام. وقتی جلوی دبستان انقلاب اسلامی شین آباد توقف میکند و می گوید همین جاست، هنوز آماده نشده بودم. آماده دیدن مدرسهای که ۱۵ آذر سال گذشته با دختران کلاس چهارم ابتداییاش خیلی بیمرام بود.
راننده تاکسی میرود تا فکر کنم او هم مثل آن تابلو اشتباه میکرد و یک سال است که دیگر، شین آباد شین آباد نیست. یکسال است که شین آباد زیبایی چهره ۱۲ دختر بچه را گم کرده و به اندازه لحظاتی که همه آنها در آیینه نگاه میکنند، غمگین میشود. دل شین آباد برای خندههای سیما و آمنه و نادیا و آرزو و بهناز و باقی آن بچهها تنگ شده است. یک سال است که حال شین آباد خوب نیست. مثل حال این بچهها. یک سال است که دیگر شین آباد، شین آباد نیست. مثل چشمهای سیما و مبینا، مثل خنده های آمنه و نادیا، مثل چهره همه آنها که هیچکدام مثل پارسال و قبل از ۱۵ آذر نیستند.
مقصد: شین آباد
بعد از مرور همه عکسهایی که از بچههای شین آباد در اینترنت منتشر شده بود، فکر کردم چرا قبول کردم؟ جرأت که نه، دل دیدن همه عکسها را نداشتم و حالا باید برای تهیه گزارش و عکاسی به شین آباد میرفتم.
روستایی چسبیده به پیرانشهر در جنوب آذربایجان غربی. تنها خاطره ای که از پیرانشهر در ذهن دارم، تکرار نام آن از اخبار سالهای جنگ است که حالا آخرین مقصد مسافران کردستان عراق از مرز تمرچین و حاج عمران است تا به سلیمانیه یا اربیل بروند. برای کار و یا بردن و آوردن جنس و کالا. چقدر آشنا هستند اسم این شهرها، خصوصا حاج عمران....
با اولین پرواز خودم را به ارومیه میرسانم. ساعت هنوز ۷ نشده که تاکسی پیرانشهر از جلوی ترمینال ارومیه راهی جنوب استان میشود.
هر سه مسافر دیگر، مسافر عراق هستند. یک نفرشان تریلی دارد و دوست دارد بگوید راننده ماشین سنگین است. تریلیاش که در پارکینگ مرز است، بار خودرو دارد و از جنوب آورده تا به عراق ببرد. دو نفر دیگر برای تفریح میروند. مقصدشان اربیل است. آن که جوانتر بود از امکانات و حال و هوای اربیل تعریف کرد. هتلهای ۵ ستاره، ماشینهای لوکس و...
چشمهایم رمق دیدن آسمان آبی پر از لکه ابرهای پنبهای را ندارند. هر از گاهی باز میشوند و دوباره بسته. آخرین بارش وقتی بود که از جلوی پادگان پیرانشهر عبور میکنیم تا این بیت را روی یکی از ساختمانهای آنطرف سیمخاردارها بخوانم؛ همه سر به سر تن به کشتن دهیم / از آن به که کشور به دشمن دهیم.
از پادگان تا ورودی شهر فاصله زیادی نیست. آنجا که تابلوی بزرگی، مسیر شین آباد و سردشت و مرز تمرچین را معرفی میکند. پیاده میشوم تا از تابلو عکس بگیرم. راننده میگوید تاکسیهای شین آباد داخل شهر هستند....
سوار تاکسی شهری پیرانشهر میشوم تا به ایستگاه خطیهای شین آباد برسم. سلام و علیکم با راننده لای ترانه ای کردی که از باندهای ضبط ماشینش بیرون می ریزد گم می شود. فاصله ارومیه تا پیرانشهر چیزی در حدود دو ساعت است. اما طی همین فاصله دو ساعتی باعث میشود تا وارد دنیایی متفاوتی شوی. از تیپ و زبان گرفته تا ترانههایی که از سیستمهای صوتی تاکسیها پخش میشوند. به ایستگاه میرسم. ایستگاه در میدان استقلال پیرانشهر است. دو تاکسی منتظر مسافر هستند. زیر آیینه سمت شاگرد یکی نوشته شده مقصد شین آباد و زیر آن یکی نوشته مقصد میدان استقلال.
خبرنگاران دست به یقه
جلوی ساختمانی که خیلی به مدرسه نمیماند توقف میکند و میگوید همین جاست. دخترانی با مانتوی آبی در حیاط ساختمان تایید میکنند نظر رانندهای را که معتقد است شین آباد همیشه شین آباد بوده. گازش را میگیرد و میرود تا دست بیندازم و لولای در را باز کنم و بروم داخل. دو ساختمان در محوطه وجود دارد و تابلوی دبستان شین آباد روی ساختمانی که دورتر است نصب شده است. جمهوری اسلامی ایران. وزارت آموزش و پرورش. سازمان آموزش و پرورش آذربایجانغربی. مدیریت آموزش پرورش شهرستان پیرانشهر. دبستان انقلاب اسلامی شین آباد. دوره اول. دوره دوم. تاسیس ۱۳۶۱٫ این یعنی، حدود سی سال از عمر مدرسه گذشته است. مدرسهای که تقریبا همه شین آبادیها در آن باسواد شدهاند.
وارد ساختمان نزدیکتر میشوم. مرد جوانی که معلم مدرسه است میگوید باید بروی دفتر و از دفتر هم روانه مجتمع میشوم. در مسیر مجتمع سراغ اولین سوپرمارکتی شینآباد می روم. عبدالسلام پاسنگ صاحب مغازه است و از اولین کسانی که خودش را به مدرسه میرساند. اما قبل از او قرنی محمدپور به مدرسه رسیده بود و ظاهرا او اولین کسی است که بیرون از مدرسه متوجه آتش می شود. عبدالسلام میرود پی قرنی و تا آمدن او با زاهد ملامینی که در ساختمان مجاور مغازه مشغول کار است دیدار میکنم. او پدر سوزان، یکی از دختران گرفتار در آتش سال قبل است. روز حادثه، پدر سوزان عراق بوده و تا برگردد شب شده بود. ملامینی معتقد است تا حالا هر کاری لازم بوده کردهاند. تا رسیدن قرنی و عبدالسلام به گفت و گو با حاصل مامرش از اهالی شین آباد مینشینم که حالا در پیرانشهر زندگی میکند. او متولد سال ۶۳ است و در دبستان انقلاب اسلامی درس خوانده. او یک سوال اساسی مطرح میکند. تقریبا هشت سال است که به شین آباد گاز آمده اما چرا دبستان گاز نداشته؟
بالاخره اولین شاهد ماجرا میرسد. قرنی حوالی مدرسه مراقب گوسفندهایش بوده که متوجه آتش و جیغ و فریاد دو زن و یک مرد میشود. به سرعت خودش را به آنجا میرساند. او هم مثل عبدالسلام و بر خلاف نظر برخی از مسئولین معتقد است در، دستگیره نداشت و قفل شده بود. هر کاری میکنند در باز نمیشود. سراغ پنجره میروند. بیش از ۱۰ دقیقه طول میکشد تا میتوانند چهارچوب را از جای در آورند. بعد از شنیدن حرفهای قرنی راهی مجتمع می شوم.
مجتمع دیگر مدرسه نوساز شین آباد است به نام گلستان که آنجا هم کسی نمیپذیرد گفت و گو کند جز این که اینگونه راهنمایی میشوم؛ اگر ساعت یک اینجا باشی میتوانی آنها را ببینی که با سرویس میآیند، البته بیرون مدرسه. قبل از آن هم اگر بروی اطراف مسجد جامع میتوانی بعضی از خانوادهها و بچهها را پیدا کنی. کسی علاقه ندارد نامی از او برده شود و متوجه این هشدار میشوم اگر متوجه شوند، دوربینت را میگیرند و دچار ماجرا میشوی. ظاهرا چندی پیش فرماندار پیرانشهر درخواست کرده بوده، حساسیت ایجاد شده در پیرانشهر در پی حادثه دانش آموزان شین آبادی خاتمه یابد و گفته بوده، خبرنگاران تا کی میخواهند حادثه مدرسه شین آباد را پیگیری کنند و اینکه خبرنگاران تا به کی دست به یقه ما خواهند بود؟
دیدار با پروانهها
از مجتمع به قصد مسجد جامع دور می شوم. کمتر از ۵ دقیقه به آنجا میرسم از مغازه روبروی مسجد سراغ بچهها را میگیرم. صاحب مغازه جوانی به نام احمد مصطفیپور است. او دایی سیما شادکام یکی از دانش آموزان دبستان انقلاب است که سال گذشته کلاس چهارم بود. با او به خانه خواهرش می رویم که پشت مغازه است. سیما با پدرش رفته پیرانشهر و تا آمدن آنها با سونیا، خواهر سیما به گفت و گو مینشینم که دو سال کوچکتر از سیماست. سونیا فکر می کند سیما دوست دارد معلم شود. بیآنکه صحبتی از چهره سیما شود کلی عکس از خردسالی و آخرین عکسهای قبل از حادثه را میآورد تا با دیدن چهره سیما بغض کنم....
با آنکه از آن همه زیبایی چهره سیما چیز زیادی نمانده اما لبخندی صمیمی به چهره دارد. سیما تا حالا دو جراحی آزادی مفصل هر دو دست داشته و یک عمل جراحی بینی. سید محمد شادکام، پدر سیما که ناراحتی قلبی گرفته و داروهایش دم دست است می گوید منتظر وقت برای عمل ترمیمی صورت او هستیم. به جمعمان علی صالح پدر نادیا و یوسف راک پدر آمنه نیز اضافه میشوند تا از مشکلاتشان بگویند. خانوادهها اصرار دارند ادامه جراحیها توسط دکتر فاطمی و دکتر منافی و در بیمارستان ساسان ادامه پیدا کند. علی صالح میگوید: دولت به واسطه هزینه بالای بیمارستان ساسان که خصوصی است میگوید ادامه اقدامات پزشکی باید در بیمارستان دولتی محب دنبال شود. تسریع در ادامه درمان، کاهش مبلغ دریافتی دیه، موضوع دریافت مستمری دانشآموزان و بیکار شدن پدرها به واسطه ضرورن پیگیری امور، نکاتی است که پدرها مطرح می کنند. یوسف راک میگوید: در بحث درمان اقدامات خوبی صورت گرفته و امیدواریم ادامه پیدا کند اما در خصوص دریافت مستمری که قول آن را داده بودند و بیکاری ما هنوز هیچ جوابی ندادهاند. علی صالح میگوید: در تمام یک سال گذشته در رفت و آمد بودهایم و با مشکلات مختلف اقتصادی و روحی روانی مواجه شدهایم.
ساعت به ۱۱ نزدیک شده است و باید برویم منزل مولود طاهرآبادی، پدر یکی دیگر از دختران شین آباد که یک جمع داشجویی از مهاباد برای دیدن دانشآموزان آمدهاند. " زندگی تازهای برای پروانهها آرزومندیم" ترجمه جملهاست که روی پارچهای نوشته شده تا دانشجویان مهابادی و دختران شینآباد با آن عکس بگیرند. در این مراسم قطعه شعری به زبان کردی قرائت شد و هدایایی از دانشجوها به دخترها داده شد تا پس از رفتن آنها باز به گفت و گو بنشینیم. رحمان اسماعیلپور، پدر آرزو که دو انگشتش قطع شده میگوید: سال بسیار سختی را پشت سر گذاشتیم و در ادامه به زود عصبانی شدن بچه ها اشاره میکند. وقتی از او سراغ اقدامات مشاوره و روان درمانی را می گیرم میگوید: ۲ ماه است که قرار است وقت ادامه درمان بدهند و هنوز هیچ خبری نیست چه رسد به مشاوره و بحث رواندرمانی. مولود طاهرآبادی به اینکه صورت بچهها گوشت اضافی می آورد اشاره میکند و میگوید: نباید شعار بدهند بچهها را خارج می فرستیم. ما خارج نمیخواهیم. همین جا ولی در بیمارستانهای خوب کار پزشکی ادامه پیدا کند و روند درمان سرعت بگیرد.
لکه ابرهای پنبهای
ساعت به یک نزدیک شده و بچهها باید به مدرسه بروند. در حیاط کوچک خانه مولود طاهر آبادی از بچهها عکس دیگری میاندازم تا بعد سوار ماشین سید محمد شادکام، نیم ساعت دیرتر از دیگر بچهها به مدرسه بروند. معلمی که هشدار داده بود کمی مراقب باشم گفته بود بچهها از صداس زنگ می ترسند. نیم ساعت دیرتر می آیند و نیم ساعت هم زودتر میروند. پدر آرزو عصبی بودن و ترس بچهها را تایید کرد و گفت: آرزو گذاشتن بخاری در اطاقش به رغم سرمایی که وجود دارد را قبول نکرد. تقریبا همه بچهها از آتش و بخاری میترسند. بعد از رفتن بچهها به مدرسه با پدر آرزو به قبرستان پیرانشهر و برای دیدن ساریا رسولزاده رفتیم. یکی از دو دانشآموزی که فوت کرد. تاریخ تولد و فوت ساریا بر روی سنگ میگوید هنوز ۱۰ سالش تمام نشده بود و دیگر اینکه او بعد از حادثه آتشسوزی بیست و سه روز مقاومت میکند. اما ظاهرا بر اثر شدت جراحات سوختگی و صدماتی که به دستگاههای ریوی و تنفسیاش وارد شده بود چون دیگر همکلاسیاش، سیران یگانه از دست میرود.
سوار بر تاکسی بین شهری، آرام آرام از پیرانشهر دور می شوم. اما دلم پیش آمنه و سیما و آرزو و سوزان و باقی دختران شین آباد که دیده بودمشان می ماند و با این خیال که نکند فراموش شوند دلم هری می ریزد. با این فکر که به زودی سنشان از ۱۵ سال میگذرد و ایستادن جلوی آیینه، برایشان بسیار مهمتر خواهد شد و اگر جراحیهای ترمیمی خوب پیش نرود، نفسم میگیرد. شیشه را پایین میکشم. هوای سردی میریزد تو. به آبی آسمان پیرنشهر نگاه میکنم. لکه ابرهای پنبهای، آن بالا دلم را گرم میکنند که فراموش نخواهند شد...