امبرتو اکو در این نوشتار با نگاهی اجمالی ولی منصفانه به سیر تاریخ تحولات و رشد مفاهیم شرقی و غربی دین و فرهنگ و انسان، در کنار نقد سویههای گونهگون این جریان، میخواهد به این نتیجه برسد که انسان امروز میبایست، خواه ناخواه، دشمنخویی و خونریزی را کنار بگذارد و بیاموزد که دیگران دستکم به اندازه خود او حق دارند و انسانند، پس اگر سودای صلح و آرامش را برای خودش در سر میپروراند، تحقق این خواست در گرو دست شستن از تعصبات و روی آوردن به مداراست و نیز در گرو این است که هیچکس اندیشه محدود و بسته خود را امری مطلق قلمداد نکند و نخواهد روی زمین از هر آنکه چون او نمیاندیشد پاک شود. این مقاله پیش از این در آخرین شمارة ماهنامة «خردنامه همشهری» (شماره 15، خردادماه 86) به چاپ رسیده است.
سرچشمه تمامی جنگ و جدالهای مذهبی که در گذر قرنهای متمادی، دریایی از خون را بر زمین جاری ساخته، هوا و هوسها و توهمات بلاهتباری است که بر پایه تقابلهایی چون «ما و آنها»، «خیر و شر»، «سفید و سیاه» بنا شدهاند. اگر فرهنگ غربی نشان داده که فرهنگی غنی است به این سبب است که حتی پیش از دوره روشنگری، کوشیده تا این سادهاندیشیهای خطرناک را از راه ذهن سنجشگرانه و انتقادی «از میان بردارد». البته تردیدی نیست که همیشه هم در انجام این مهم کامیاب نبوده است. هیتلر که کتابها را سوختبار آتش میساخت، هنر «منحط» را محکوم و مردود میدانست و مردمانی را که از نژاد «پست» بودند سر به نیست میکرد و فاشیسم که در مدرسه به من آموخته بود تا به آواز بلند بخوانم: «خداوند انگلستان را نفرین کرده است؛ زیرا مردمانش روزی 5 وعده غذا میخورند!» و در مقایسه با مردم مقتصد ایتالیا پست و شکمبارهاند. آری اینها نیز پارههایی از فرهنگ غرب هستند.
اغلب اوقات تنها با در دست داشتن شناختی از ریشههای خود، درک تفاوتهای مردمی که ریشههای (فکری، عقیدتی، نژادی، تاریخی و ...) دیگری دارند، بسیار دشوار است و قضاوت کردن درباره اینکه چه چیز خوب است و چه چیز بد، آسان نیست. آیا من باید زندگی کردن در شهر لیموجس (Limoges) را مثلا به زندگی در شهر مسکو ترجیح دهم؟ تردیدی نیست که مسکو شهر زیبایی است اما در لیموجس من زبان مردم را میفهمم. هر فردی با فرهنگی که در دل آن رشد کرده است و با مسائل پیوندخورده، به ریشه خود بهتر آشناست؛ پیوند خوردن با ریشههای دیگر بهندرت اتفاق میافتد و دیری هم نمیپاید: لارنس در عربستان به شیوه عربها لباس میپوشید اما وقتی به میهن خود انگلستان بازگشت، آن شیوه را کنار گذاشت.
تمدن غرب، اغلب به سبب رشد و گسترش اقتصادی خود، مشتاق شناختن تمدنهای دیگر بوده است. یونانیها اقوام و ملتهایی را که به زبان آنها سخن نمیگفتند، «بربر» یعنی الکن و لال، مینامیدند گویی که آنها اصلا نمیتوانند حرف بزنند. اما همین که اندیشه یونانیها اندکی بالغتر شد، دانست که گرچه بربرها از واژگان دیگری بهره میگیرند اما همانی را میگویند که خودشان میگفتند.
مسلماً انسانشناس، آگاه است که عینیگرایی و واقعبینی هم به یک شاخصههایی محدود میشود یا در واقع محدودیتهایی دارد. معیار قضاوت به ریشهها، تمایلات، رفتارها، امیال یا نظام ارزشهای خود ما بستگی دارد. برای مثال: آیا ما قبول داریم که بالاتر رفتن معدل زندگی از 40 سال به 80 سال یک ارزش محسوب میشود؟ من که خودم این طور فکر میکنم اما شمار قابل توجهی از عرفا و صوفیمسلکان به من اثبات خواهند کرد که در مقایسه آن شکمپرست حریصی که 80 سال زندگی کرده با قدیس لوئیجی گونزاگا
(Saint luigi gonzaga) که تنها 23 سال زیست، این دومی زندگی پربارتری داشته است.
آیا ما قبول داریم که توسعه تکنولوژیکی، رشد تجارت و گسترش حمل و نقل پر سرعت با ارزش هستند؟ بسیاری چنین فکر میکنند و بر این اساس تمدن تکنولوژیکی ما را تمدنی ممتاز و برتر مینامند اما در درون خود جهان غرب کسانی هستند که بیشتر در آرزوی این هستند که هماهنگ با محیط زیست بکر و آلوده نشده زندگی کنند، اینها حاضرند سفر کردن با هواپیما و ماشینها را کنار بگذارند، از یخچال استفاده نکنند، خودشان برای خودشان زنبیل ببافند و از روستایی تا روستای دیگر را با پای پیاده طی کنند تا دیگر لایه ازن سوراخ نباشد.
بنابراین برای توصیف یک فرهنگ، گفتن اینکه این فرهنگ از آن یک بهتر است، کافی نیست بلکه عاقلانه این است که از نظامی از ارزشها بهره بگیریم که احساس نکنیم میتوانیم کنارشان بگذاریم یا نادیدهشان بگیریم. فقط از این منظر است که میتوانیم مدعی شویم فرهنگ ما برای ما بهتر است.شاخصه توسعه تکنولوژیکی چقدر مسلم و قطعی است؟ پاکستان بمب اتم دارد اما ایتالیا ندارد. پس آیا ایتالیا تمدن نازلی دارد؟ شرایط زندگی در اسلامآباد پاکستان بهتر از آرکور ایتالیاست؟ البته نباید از یاد ببریم که جهان اسلام مردانی چون ابنسینا (که در بخارا به دنیا آمده که چندان دور از افغانستان نیست) و ابن رشد، الکندی، ابن باجه، ابن طفیل یا مورخ بزرگ سده چهاردهم میلادی ابن خلدون که غربیها او را پدر علوم اجتماعی میدانند، به دنیا تقدیم کرده است. اعراب مسلمان اسپانیا دانشهایی چون جغرافی، نجوم، ریاضیات یا پزشکی را در دورهای که جهان مسیحیت در خواب غفلت غنوده بود، گسترش دادند.
باید به خاطر داشته باشیم که اعراب مسلمان اسپانیا در حق مسیحیان و یهودیان تا حدود زیادی تسامح و گذشت داشتند و صلاحالدین ایوبی هنگامی که اورشلیم را برای دومین بار فتح میکرد نسبت به مسیحیان بسیار مهربانتر و دلرحمتر از آنی بود که مسیحیان در غلبه مجدد بر اورشلیم با مسلمانان رفتار کردند. تاریخ، شمشیری دو لبه است. رهبران ترک، دشمنان خود را به صلابه میکشیدند اما رهبران ارتدوکس بیزانسی چشمان جانشینان خطرناک خود را از حدقه بیرون میکشیدند و کاتولیکها جوردانو برونو را سوزاندند. تفکر بنلادن و صدام حسین برای تمدن غرب، دشمنان وحشتناکی هستند اما در دل تمدن غرب هم مردانی چون هیتلر و استالین پرورده شدهاند.
نه، واقعیت این است که مسئله شاخصههای قضاوت را نباید در دل تاریخ بجوییم بلکه آن را باید در روزگار خود بیابیم.فرهنگ غرب ظرفیت آشکار کردن آزادانه تناقضهایمان را گسترش داده است. شاید این تناقضها حل نشوند ولی دستکم شناخته و پذیرفته میشوند: چطور میتوانیم از عهده نوعی جهانی شدن مفید و سازنده (positive) بر بیاییم در حالیکه از خطرات و بیعدالتیهای ناشی از آن اجتناب میکنیم، چگونه میتوانیم به فکر زندگی میلیونها آفریقایی باشیم که از ایدز میمیرند (و در همان حال به فکر طولانیتر شدن زندگی خودمان هم باشیم) بدون اینکه توجهی داشته باشیم به اقتصاد این جهانی که خودش موجب میشود مردم از گرسنگی و ایدز بمیرند و ما هم غذای آلوده بخوریم. اما دقیقاً همین نقادی از شاخصهها که از جانب غرب تشویق و دنبال شده است، موجب شده تا بدانیم این مسئله تا چه اندازه حساس و حیاتی است. غرب در راه مطالعه سنتها و اعمال و رسم و رسوم مختلف، هزینه بسیار و تلاش فراوانی کرده است اما به دیگران این فرصت را نداده تا سنتها و رسم و رسوم غربی را بشناسند مگر در مدارسی که توسط مهاجران سفیدپوست اداره میشود، یا اینکه به پولداران فرهنگهای دیگر اجازه تحصیل در آکسفورد یا پاریس را بدهند. آنچه بعد اتفاق میافتد این است که آنها بعد از بازگشتن به سرزمین خود دست به راهاندازی حرکتهای بنیادگرایانه میزنند؛ زیرا با هموطنان خود که از آن فرصتهای تحصیلی محروم بودهاند، احساس همبستگی میکنند.
دفاع از ارزشهای علمی، دفاع از توسعه تکنولوژیکی و فرهنگ غربی مدرن به طور عام، همواره مشخصه محافل سیاسی پیشرو و سکولار بوده است. در واقع تمام رژیمهای کمونیستی بر ایدئولوژی پیشرفت علمی و فنی متکی بودند. مانیفست 1848 کمونیستی با ستایشی منصفانه از رشد بورژوازی آغاز میشود. مارکس نمیگفت که تغییر مسیر، امری ضروری است و باید به ابزارهای تولید آسیایی بازگردیم. او صرفاً میگفت که پرولتاریا باید این ارزشها و موفقیتها را پاس بدارد.
در مقابل، همواره یک جریان اندیشه ارتجاعی (در معنای دقیق کلمه) وجود داشته است، دستکم اززمان انقلاب فرانسه که مخالف ایدئولوژی سکولار پیشرفت بوده و بازگشت به ارزشهای سنتی را مطرح و تشویق کرده است. فقط یک تعداد گروههای نئونازی یک برداشت عرفانی از غرب دارند که حاضر و آمادهاند تا سر تمام مسلمانان شهر استونهینگ را از تیغ بگذرانند.
بیشتر متفکران سنتی مهم، همیشه در کنار توجه به اسطورهها و مناسک انسانهای ابتدایی و تعالیم بودائیسم، به اسلام به عنوان یک سرچشمه غنی معنویت جایگزین نگریستهاند. آنها همواره به ما متذکر شدهاند که ما انسانهای ممتاز و والایی نیستیم بلکه در چنبره ایدئولوژی پیشرفتی که خودمان خلق کرده بودیم گرفتار آمده و توانمان را از دست دادهایم. آنها میگویند ما باید حقیقت را در تصوف صوفیان و یا در حلقههای سماع دراویش بجوییم. میشود بر این اساس گفت که یک نوع تناقض و دوگانگی عجیب و غریبی ما را احاطه کرده است اما چه بسا هم که این یک نشانهای است که در دورههای حیرت عظیم (دورانی چون دورانی که در آن به سر میبریم) هیچکس به درستی نمیداند که دقیقاً در کجا ایستاده است. اما درست در همین اعصار حیرت است که سلاح نقد و سنجش، تواناییهای خودش را نشان میدهد و به نقد و سنجش خرافات خودمان و خرافههای دیگران میپردازد.