فیلم «شبح آزادی» اثر لوئیس بونوئل اسپانیایی- که در آغاز دهه 1980 به نمایش درآمد- پیشگویی واقعبینانهای از وضعیت زندگی در عصر پست مدرن بود. ژان بودریار هم در کتاب «اشباح و وانمودسازی» که به راحتی به «حقه و حقهبازی» قابل ترجمه است و در سال 1981 منتشر شد دنیای کنونی را دنیای نمادهای دروغین که در آن، دال هیچ ربطی به مدلول ندارد و هر چیزی ممکن است هر معنایی بدهد توصیف کرد؛ دنیایی پر از توصیفهای خیالی و غیرواقعی که همه ابعاد زندگی از جمله سیاست را دربر میگیرد و مبادلات قدرت هم در همین دنیای مجازی به بازی کودکانهای شبیه میشود که عدهای برای چند ساعت با آن سرگرم میشوند.
از دیگر ویژگیهای این دنیا همانطور که لیپووتسکی - از اساتید دانشگاه گرونوبل فرانسه- میگوید، بیتفاوتی نسبت به امور همگانی و حل سخرهآمیز مسائل است. وی که از عنوان «عصر خلأ» برای تعریف دوران پست مدرن استفاده میکند در کتابی به همین نام (1983) میگوید دیگر کسی به دنبال اصول و اعتقادات اخلاقی نیست بلکه همه در پی لذات زودگذر، روابط ناپایدار و سطحی و باری به هر جهت هستند و فلسفه «هدوئیسم» یا لذتجویی، جای فلسفه اخلاق را [برای ما]گرفته است.
حوزه سیاست با آنکه محافظهکارترین بخش زندگی اجتماعی را تشکیل میدهد از رهگذر این تحولات ضربههای سختی خورده است که آثار آن در میدانداری چهرههای ناشناخته و جریانهای بیپایه و بیمایه تجلی مییابد. ورود برلوسکونی به قدرت در ایتالیا در آغاز دهه 1990 میلادی زنگ خطر را برای بسیاری به صدا درآورد.
پیش از این پارهای از جامعهشناسان و سیاستشناسان، هشدارهای لازم را داده بودند اما در اروپای اشباح، کسی وامدار علم و اخلاق نیست.
روژه ژرار شوارتزنبرگ در کتاب «دولت نمایشی» (1977) هشدار داده بود که صحنه سیاست در حال تبدیل شدن به صحنه تئاتر و نمایش است که در آن عدهای نقش بازی میکنند و عدهای دیگر تماشا میکنند بدون آنکه توجهی به نمایشنامه یا شخصیت واقعی بازیگران مبذول دارند؛ نه ایدئولوژی تاثیری در جریانهای سیاسی میگذارد و نه احزاب سیاسی قادر به حفظ هویت خویش هستند.
چپ، خیلی زودتر از راست معنا و مفهوم خود را از دست داد. کتاب «پایان ایدئولوژیها»ی دانیل بل در دهه 1960 پیشبینی کرده بود که مارکسیسم دیگر محلی از اعراب نخواهد داشت اما کسی گمان نمیکرد که احزاب چپ هم به زودی دچار استحاله شده و مواضع سیاسی خود را از دست بدهند.
فرانسوا میتران، سوسیالیست اولین شخصیت چپی به شمار میرود که ثبات ایدئولوژی در نظرش پشیزی ارزش ندارد و آنچه مهم است بازی قدرت و حذف رقباست؛ چنان که در انتخابات دومین دوره 7 ساله ریاست جمهوری خود چنان میدان را بر «ژان ماری لوپن» راست افراطی باز کرد که مجموعه راست فرانسه را دچار تفرقه سازد و خود برنده میدان شود.
جالب آنکه فیلم «قدمزن میدان مشق» که برای اصلاح چهره او و با کمک مالی خانوادهاش ساخته شده نیز گواهی بر این مدعاست. تونیبلر شخصیت دیگری از دنیای چپ بود که از راستها راستتر و از عوامفریبان، عوامفریبتر عمل کرد و در دنبالهروی از آمریکای امپریالیست، گوی سبقت را از محافظهکاران ربود اما راست به این دلیل ریشهدارتر بود که حافظ سنتها و بخشی از ارزشها هم بود و دیرتر از چپ دچار پوچی شد، اما بالاخره شد و اینک راست سیاسی در اروپا به طرفداری از آمریکا تقلیل یافته و هویت دیگری برای خود نمیشناسد.
از دوگل تا سارکوزی ؛ دگردیسی راست در فرانسه
آغاز راست و چپ در فرانسه به اولین مجلسی برمیگردد که پس از انقلاب کبیر تشکیل شد و در آن، طرفداران وضع موجود و سلطنت در قسمت راست مجلس گرد آمدند و هواداران دگرگونی به نفع تودههای مردم در قسمت چپ آن.
حوادث بعدی، راستگرایی را با نظامیگری در هم آمیخت و در شخص ناپلئون اول متجلی ساخت. در عین حال طرفداران سلطنت بوربنها که پس از ناپلئون دوباره بر سر کار آمدند توانستند به راست سنتی هویت ببخشند و یک قرن پس از آن راست لیبرال هم جریان نازکی را در حاشیه خانواده راست به وجود آورد.
دوگل رهبر کاریزماتیک مقاومت فرانسه در جنگ جهانی دوم و اولین رئیسجمهور جمهوری پنجم از چنان اقتدار و صلابتی برخوردار بود که خود به خود موجد جریانی به نام «گلیسم» شد که با وجود بیاعتقادی او به احزاب سیاسی، طرفداران او در جمهوری چهارم در حزبی به نام MRP گرد آمدند.
رهبران سیاسی اغلب تصویری که از خود دارند به کشور خود هم میدهند و دوگل در پی فرانسهای مقتدر و مستقل بود که در شأن ریاست او باشد؛ هم از این رو از تسلیم در برابر آمریکاییها سر باز زد و فرانسه را از سازمان ناتو خارج کرد و برای اثبات استقلال خود به کشورهای بلوک شرق سفر کرد.
به همین سان در خاورمیانه هم از جانبداری بیچون و چرا از اسرائیل خودداری کرد و سیاست عربی فرانسه را پی افکند. دوگل مانند اغلب رهبران کاریزماتیک، اعتقادی به دموکراسی نداشت و سیاست را کار نخبگان استخوان خردکردهای میدانست که وظیفه آنها اعتلای موقعیت کشور و رسیدگی به وضع تودههاست.
به همین جهت بر قدرت رئیسجمهور افزود و از نظارت پارلمان بر دستگاه اجرایی کاست. دوگل در یک کلام، تبلور روح فرانسه و نماینده یک جریان غالب در جامعه بود. فرانسه در دهه 1960 به اندازه یک قرن پیشرفت کرد و سیاست خارجی آن، نماد حداکثر استقلال در دنیای دوقطبی بود اما پس از وی هیچ شخصیتی نتوانست جانشین واقعی او باشد.
ژاک شیراک و حزب RPR او که خود را گلیست معرفی میکردند، سالها در برابر راست لیبرال به رهبری ژیسکاردستن در حاشیه قرار گرفتند. پیروزی ژاک شیراک در انتخابات 1995 را دیگر کسی به عنوان بازگشت گلیسم تلقی نکرد.
آنچه از گلیسم در شیراک مشاهده میشد «نه»های مختصر و کمرویانهای بود که در برابر آمریکاییها بهویژه در مورد عراق به گوش خورد. در عین حال شیراک از شخصیتهای کهنهکار عالم سیاست در فرانسه بود که سالها تجربه او در شهرداری پاریس، زمینه آن را فراهم کرده بود اما سارکوزی را دیگر نه میتوان وارث دوگل دانست و نه وارث ژیسکاردستن و راست لیبرال.
او از آن دسته سیاستمداران موجسواری است که خود را به یک جریان چسبانده و هر چیز و هرکس را نردبان ترقی خود قرار میدهد. وعدهها و شعارهای ضدونقیض سارکوزی حکایت از بیهویتی و قدرتطلبی او به هر قیمت دارد.
او از راست بودن، تنها همسویی با آمریکا در سیاست خارجی و برخورد با مسئله مهاجران در سیاست داخلی را شاخص هویت خود قرار داده است. عوامفریبی، خود خواص را هم فریب داد.
انبوه هنرمندان و ستارههای سینما و آوازخوانهایی که سارکوزی دور خود جمع کرده است یکی از عوامل موفقیت او بود. اینکه او در عالم سیاست تا چه حد از عهده وظایف خود بهویژه در حل معضلات اقتصادی و اجتماعی فرانسه برخواهد آمد به شدت مورد تردید است.
این کوتوله سیاست که نسبتش به ژاک شیراک حتی از نسبت پمپیدو به دوگل هم دورتر است تاکنون فقط آمریکاییها را خشنود ساخته است. اولین سفر او پس از انتخاب به آلمان و ملاقات او با مرکل نشان داد که چه کسی را همتای خود در اروپا میداند. مجموعه سیاستمدارانی که در اروپا بر سر کار آمدهاند از بلر تا زاپاترو و از مرکل تا سارکوزی حکایت از فروپاشی مقاومت اروپا در برابر سیطره آمریکا دارند.
این فروپاشی به سرعت تاثیرات خود را در تمامی عرصههای روابط بینالملل به ویژه در مسائل خاورمیانه آشکار خواهد ساخت. ایران در مضیقه بیشتری قرار خواهد گرفت، پوتین با تنگناهای جدیتری روبهرو خواهد شد و اسرائیل بیپرواتر از گذشته به قلع و قمع فلسطینیها خواهد پرداخت.
در همان حال اروپا نیز صحنه برخوردهای خونینتری نسبت به دهههای گذشته خواهد بود. شکاف بین فقیر و غنی افزایش بیشتری پیدا میکند. اینکه سیاست خارجی فرانسه از مسیر سنتی خود خارج شود با تغییر مشابهی در آلمان بسیار متفاوت است زیرا از بین کشورهای اروپایی، فرانسه همیشه خود را نماد اروپای مستقل و هویت قارهای میدانست.
آیا انتخاب سارکوزی پایانی بر این استقلال محسوب میشود یا ساختارهای سنتی سیاست فرانسه آن قدر قوی هستند که سارکوزی را به تسلیم در برابر خود مجبور سازند؟
واقعیت این است که زوال اجتماعی و فرهنگی در آینده هم به کوتولههای سیاسی میدان بیشتری خواهد داد. عصر وداع با اصول فرا رسیده و سطحینگری بر همه جا سایه افکنده است و این تاوان تصلب اصول در عصر مدرنیته است که در دوران پست مدرن تأدیه میشود.
همشهری دیپلماتیک/ خرداد 86