با همسایهای بداخلاق که شاید کارش قصابی باشد و هرروز با شلوار گشاد و زیرپیراهنی که شاید رویش چند قطره قرمهسبزی ریخته، در حیاط خانهاش بنشیند و صدایش را توی سرش بیندازد و زنش را صدا بزند و سبیلش را تاب بدهد. شاید اسم زنش طلعت باشد و شاید چهار بچه داشته باشد و شاید حتی به بچههایش چشمغره برود و بچههایش را از خانه بیرون بیندازد تا کمتر سر و صدا کنند.
شاید دو زن کنار خانهشان ایستاده باشند. شاید چادر گلگلی سرشان باشد و یکی از آنها بچهای در آغوش داشته باشد و شاید موضوع صحبتشان این باشد که کف حمام خانهی برادرزادهی پسرخالهی عروس مادربزرگ شمسیخانم چندتا کاشی سبز ترک خورده. شاید از کنارشان دختربچهای که موهایش را بافته و با روبانهای بنفش بسته رد شود و هندوانهای در بغلش باشد و شاید جورابش را لنگه به لنگه پوشیده باشد و شاید پاپیون روی کفشش کنده شده باشد.
شاید از کنار باقالیفروشی رد شود که کلاه سفیدی بر سر دارد و گوشهی سمت چپ گیوهی پای راستش سوراخ شده باشد و شاید اسمش مشکریم باشد و شاید امروز صبح کلید در انباری خانهاش را گم کرده باشد. شاید گربهای زیر گاریاش خوابیده باشد که پایش لنگ باشد و شاید صاحبش برادرزادهی پسرخالهی مادربزرگ شمسیخانم باشد و شاید امروز از خانه فرار کرده باشد و شاید شمسیخانم پیرزنی باشد که در خانهای زندگی میکند با دیوارهای کاهگلی و پنجرههای رنگی و با دامن سیاه و چارقدی سفید که شاید یک خالی روی گونهاش داشته باشد. با همسایهای بداخلاق که شاید کارش قصابی باشد...
حوّا منصوری، ۱۵ ساله از تهران
تصویرگری: آلاله نیرومند