پتو را میزنم کنار. بلند میشوم و ازتوی کمد تیشرتی برمیدارم و میبندم دورسرم. برمیگردم سرجایم زیر پتو، منتظر میمانم تا درد بخوابد. ازصبح شروع شد. همان موقع که یک گلولهی برفی صاف خورد توی کلهام. همهی حیاط زدند زیرخنده. سرم را از خجالت انداختم پایین و رفتم طرف کلاس.
- نبینم غمت رو! بیخیال بابا! یا خودش میآد یا نامهاش.
سرم را میچرخانم طرفش. صمدی است. بهش لبخند میزنم.
- نکنه بهخاطر گولهبرفی که انداختم ناراحتی؟ به جان تو فقط خواستم شوخی کنم. دیدم تو خودتی، گفتم بیارمت بیرون.
باز هم لبخند میزنم. لبخندم اینبار معنی «این چه حرفیه؟ خواهش میکنم»، میدهد.
- افتخار میدی بشینم کنارت؟
کولهام را از روی نیمکت برمیدارم تا جا برایش باز شود. درمدت کمی که به این مدرسه آمده هرروز پیش یکنفر مینشیند. با کل مدرسه دوست شده. آنوقت من چهارسال است اینجا درس میخوانم و هنوز نتوانستهام برای خودم یک بغلدستی دستوپا کنم. فکش خیلی زودگرم میشود. از مدرسهی غیرانتفاعی پارسالش میگوید که نتوانسته با جو منضبطش کنار بیاید. بعد میرسد به تکتک بچههای کلاس و معلمها و اینکه اگر یکروز به آخر عمرش مانده باشد، معلم فیزیک را گیر میآورد و یک مدرسه را از شرش خلاص میکند. نگاه میکنم به معلم فیزیک. میترسم حرفهایش را بشنود.
صمدی ناامید ازشنیدن صدایم ساکت میشود. محض دلخوشی ساعت میپرسد. صفحهی ساعت مچیام را میگیرم طرفش. تشر میزند که نمیمیرم اگر با زبان بگویم. نه تا از انگشتهایم را نشانش میدهم. میخندد. میگوید: «اگه تو صدا و سیما کارهای بودم، تو رو میبردم وردست خانمی که گوشهی تلویزیون حرفا رو برای ناشنوایان ترجمه میکنه.» از حرفهایش خوشم میآید. کاش روزهای بعد هم پیشم بماند.
در باز میشود. یک نفر میآید تو. پتو را بیشتر دور خودم میپیچم. باباست. در کمد را باز میکند و سراغ سوییت شرتم را میگیرد. انگار پیدا میکند. در کمد بسته میشود. قدمهایش را تا کنار پنجره دنبال میکنم: «رحمتت رو خدا! چندسالی بود همچین برفی ندیده بودم. ئه! ببین باز این بیفرهنگها چهقدر آشغال ریختن توجوی آب. راه جوی آب رو به کلی بندآوردن. شرط میبندم وقتی برفا آبشن، تمام کوچهرو آبور میداره.»
گوشهی پتو را میگیرم بالا. چشمم به پاهایش میافتد. تا بهحال بهش نگفتهام چه قدربدم میآید مرد پا به سن گذاشتهای مثل او شلوار جین بپوشد. یا چهقدر حرص میخورم وقتی تو جمع هی میزند پشتم و میگوید: «من و پسرم یه پدر و پسر معمولی نیستیم، دوتا رفیقیم.» نمیدانم چرا از روی اخمم نمیفهمد از این حرفها خوشم نمیآید. حتماً باید با زبان بهش بگویم: «پدر جای خودش و دوست جای خودش.» به مامان هم نگفتهام چهقدر لجم میگیرد وقتی آداب معاشرت پسر واحد بغلی را میزند توی سرم. به سرم میزند همهی اینحرفهای نگفته را جایی بنویسم. امروز هی تصویر معلم انشای اول راهنمایی میآمد جلوی چشمم. شاید چون اسم او هم صمدی بود. شاگرد زرنگ کلاسش بودم. یادم هست برای موضوع تعطیلات نوروز را چگونه گذراندید، یک صفحه انشا نوشتم. آن هم از تعطیلاتی که نه سفری داشت و نه سیزدهبهدر آنچنانی. خواندن انشایم که تمام شد، بچهها برایم کف زدند و همان موقع زنگ خورد. پلهها را با آقاصمدی آمدم پایین. خیلی باهاش راحت بودم. حرفهایی زد که زیاد یادم نمانده. آخرش گفت: «امیدوارم یه روز یخت آب شه و شروع کنی به حرف زدن. مطمئنم کلی حرف تو دلت نگهداشتی.»
یادم هست همانلحظه خواستم چیزی بگویم. نمیدانم چه، اما دهانم باز شده بود که یک نفر داد زد: «خسته نباشی بابایی!» پسری هم سن خودم پرید بغل آقاصمدی. با خنده رفتند و سوار ماشین شدند. منهم همانطور ماندم و نگاه کردم. نفهمیدم پسرش چرا توی مدرسهی خودمان درس نمیخواند. بچهها میگفتند: «خود معلما هم میدونن از اینجا چیزی درنمیآد، بچههاشون رو میفرستن غیرانتفاعی.» به هرحال سال بعد آقاصمدی ازمدرسهمان رفت و صدقه سر بیذوقی معلمهای بعدی انشاهایم رفتهرفته کوتاهتر شدند.
گره تیشرت را روی سرم محکمتر میکنم. مامان برایم خریده بود. یکبار هم نپوشیدمش. از آستینهای کوتاه و به دنبالش بازوهای لاغر و پرمویم خجالت میکشیدم. سروصدا نمیگذارد سردردم کم شود. پسر آدابدان واحد بغلی باز زده به تیپ و تاپ مادرش. کاش مامان از تو پذیرایی صدایش را بشنود و اینقدر سنگش را به سینه نزند. فعلاً که دارد با بابا درددل میکند. میگوید زنعمو گفته ظهر توی خیابان از کنارش رد شدم و سلام نکردم. دیده بودمش، اما خودم را زدم به ندیدن. ترسیدم وسط خیابان مرا بگیرد بغلش و روبوسی کند. محرم و نامحرم سرش نمیشود. مامان از خطرهای آیندهام میگوید. نمیداند کجای تربیتم اشتباه کرده که کار به اینجا کشیده. دارد نگرانم میشود. من هم نگرانش شدهام. از بس سریال نگاه میکند، حرفهایش شبیه دیالوگهای هنرپیشهها شدهاند. پتو را بیشتر دور خودم میپیچم. سرما بیشتر میشود.
پناه میآورم به گرمای کلاس. فکر میکنم اگر برف از دیروز شروع میشد، امروز مدرسه تعطیل بود. جلوی نیمکت خشکم میزند. خبری از کیف صمدی نیست. سرم را میچرخانم و میبینمش. کوچیده پیش لات کلاس. پیش بقیه اقلاً یک روز را میماند، پیش من فقط یک زنگ. ناگهان میزنند زیرخنده. ترس برم میدارد. نکند پشت سر من حرف میزنند؟
صدای داد و فریاد پسر واحد بغلی بلندتر میشود. در خیالم همیشه سکانسی میسازم از لحظهای که بابا و مامان دارند مرا با او مقایسه میکنند. اما اینبار جلویشان میایستم. من هم آنها را با پدر و مادرش مقایسه میکنم. از آن همه خرجی که برای کنکور پسرشان کردند میگویم که آخر سر پسره آزاد قبول شد. آنوقت بابای من وقتی برای کتاب پول میخواهم، با لحن مشاورها میگوید: «کمک درسی بچه رو خنگ بار میآره.» همهجا را هم پر کرده که پسرش قرار است پزشکی قبول شود. نمیدانم اگر قبول نشوم که نمیشوم، جواب اینهمه آدم را چه بدهم. بعد از رنگ به رنگ گوشی و لباس عوض کردن پسره میگویم و اینکه مامان سر همین گونیهایی که تنم میکنم و گوشی زیرخاکیام کلی منت میگذارد که «خرج و مخارج این پسر من و پدرش رو پیر کرد.» اصلاً نمیدانم چرا در اینخانه هیچکاری بدون منت انجام نمیشود.
- صدات رو بیار پایین! مثلاً مادرتم. بلد نیستی خجالت بکشی؟
- تا وقتی گیردادنهات رو تموم نکنی، نه. بلد نیستم.
ته دلم به حال پسره حسرت میخورم. کاری را بلد نیست که من در آن استادم. آخ که چهقدر دلم میخواهد روزی را که آقاصمدی میگفت ببینم. کاش ازش میپرسیدم آنروز کی میرسد. شاید حرفی که آن موقع میخواستم بهش بزنم هم همین بود. فکری یکدفعه میزند به سرم. پتو را از رویم میزنم کنار. داشتم خفه میشدم. با عجله میروم پشت پنجره. آرزو میکنم به شب نرسیده برفها آب شوند و مدرسه تعطیل نشود. فردا میروم سراغ صمدی تا شغل پدرش را ازش بپرسم. حسی بهم میگوید معلم انشایم را پیدا کردهام.
بهمن ایلاتی
خبرنگارجوان هفتهنامهی دوچرخه از تهران
تصویرگری: الهه علیرضایی