سه‌شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۲ - ۲۰:۴۰
۰ نفر

داستان> نوشته‌ی وُلف‌دیتریش اشنوره، ترجمه‌ی کتایون سلطانی: آن‌وقت‌ها بهترین اسباب‌بازی‌ام یک فندق‌شکن قراضه و بی‌دسته بود. دوستم «هِرتا» یک‌بار باهاش به جای فندق، گردو شکسته و داغانش کرده بود.

هدیه

اسم این فندق‌شکن را گذاشته بودم: «پِرکِئو». شب‌ها عین عروسک می‌خواباندمش پیش خودم و یک‌شنبه‌ها می‌بردمش مهمانی، پیش چین‌چیلایی به اسم «یوزِفا».

یوزِفا مالِ هرتا بود و من فکر می‌کردم که هرتا هم مال من است. آخر خیال داشتم بزرگ که شدم با هرتا عروسی کنم. خانه‌شان روبه‌روی خانه‌ی ما بود. طفلکی هرتا صبح تا شب می‌نشست روی صندلی چرخدار. برای این‌که تمام بدنش توی گچ بود و اصلاً  نمی‌توانست راه برود.

با هم قرار گذاشته بودیم که اگر یک‌روزی هرتا از دنیا رفت، پِرکِئو را بگذارم کنارش، توی تابوت و یوزِفا را ببرم پیش خودم. خُب خلاصه هرچه باشد یوزِفا مثل بچه‌مان بود دیگر!

هرچند که هرتا می‌دانست زیاد زنده نمی‌ماند، ولی اصلاً از این موضوع ناراحت نبود. می‌گفت: «ای بابا، دنیا که به آخر نمی‌رسد.»

روزی هم که از دنیا رفت، قیافه‌اش مثل همیشه ناز بود و من مات مانده بودم که چرا همه آن‌جور گریه و زاری می‌کنند.

مامان من از بقیه هم بیش‌تر اشک می‌ریخت. برای همین تا دید من گریه نمی‌کنم اخم کرد و چشم‌غره رفت. بعد که رفتیم خانه گفت: «چه‌قدر سنگدلی تو بچه!»

فردای آن‌روز، فندق‌شکنم را برداشتم و رفتم دم منزل هرتا این‌ها. گفتم: «باید این را بگذارم کنار هرتا.»

ولی مامان هرتا یکهو زد زیر گریه و گفت: «چه‌طور می‌توانی چنین حرفی را به‌زبان بیاوری؟ واقعاً که بچه‌ی نفهمی هستی! به‌خدا من که اصلاً نمی‌توانم بفهمم چرا هرتا آن‌قدر دوستت داشت!»

خیلی از دستش عصبانی شدم و با این‌که مامان لباس تروتمیزی تنم کرده بود، از لجم نرفتم مراسم خاکسپاری. به‌جاش رفتم شکار بچه قورباغه‌. عصر که برگشتم به شلوارم یک‌عالم جلبک و آت‌وآشغال چسبیده بود. یقه‌ی کت و کفش‌هایم را هم به گند کشیده بودم. بابام دعوام کرد. مامان هم طبق معمول چشم‌غره رفت و گفت: «معلوم نیست این بچه به کی رفته. به هر حال به من یکی که نرفته!»

همچین لجم گرفت که از حرصم فرداش نرفتم مدرسه. به‌جاش فندق‌شکنم را گذاشتم توی کوله‌ام و رفتم گورستان.

نمی‌دانستم آرامگاه هرتا کجاست. اما مردی که نشسته بود روی بلندی و داشت قهوه می‌خورد، از جای هرتا خبر داشت. برای  همین بیلش را برداشت و همراهم آمد. پرسید: «خواهرت بود؟»

گفتم: «نه. اما قرار بود بزرگ که شدیم عروسی کنیم.»

آقاهه گفت: «عجب! عجب! خیلی مهربان بود؟»

«بله، خیلی.»

گفت: «آخِی، چه حیف!»

گفتم: «هرتا اصلاً از مردن نمی‌ترسید.»

«که این‌طور.»

فندق‌شکنم را از توی کوله درآوردم و پرسیدم: «یک‌لحظه بیل‌تان را به من قرض می‌دهید؟ می‌خواهم خاک را پس بزنم که فندق‌شکن را بگذارم پیش هرتا.»

مرد گفت: «لعنت به شیطان! قبلاً به عقلت نرسیده بود که این کار را بکنی؟»

گفتم: «خُب دلم که می‌خواست. ولی مامان هرتا نگذاشت. گفت که من بچه‌ی نفهمی هستم. برای همین من هم سرم را انداختم پایین و رفتم پی کارم. به خاکسپاری هم نیامدم.»

آقاهه گفت: «همان بهتر که نیامدی.»

پرسیدم: «پس حالا چه‌جوری فندق‌شکن را بگذارم آن تو؟ آخر به هرتا قول داده بودم که هرطور شده این کار را بکنم!»

گفت: «خُب بگذارش روی آرامگاهش.»

گفتم: «بگذارمش آن‌رو که بدزدندش؟ مگر خُلم؟»

آقاهه گفت: «درست می‌گویی. لعنت به شیطان!»

پرسیدم: «کنار‌زدن خاک ممنوع است؟»

« خُب راستش آره...»

گفتم: «وقتی هوا تاریک بشود چی؟»

«نمی‌دانم... شاید... بشود کاری کرد...»

پرسیدم: «کِی بیایم؟» و او گفت ساعت هشت.

من هم فکر خانه‌رفتن را از سرم بیرون کردم و رفتم لب دریاچه دنبال شکار بچه قورباغه‌. سر ظهر از توی لانه‌ی قرقاول‌ها تخم آفتابگردان و ارزن کش رفتم و  خوردمشان. بعدش هم خروس‌های آبی پیشانی سفید را تماشا کردم. غروب که شد هی از این و آن می‌پرسیدم: «ساعت چنده؟» و سر ساعت هشت رفتم گورستان.

آقاهه آن‌جا بود. نشسته بود روی بلندی و سیگار می‌کشید. بیلش هم بغل دستش بود.

من را که دید گفت: «یک‌خرده باید صبر کنیم. هوا هنوز خوب تاریک نشده.»

نشستم کنارش. بدون حرف به صدای چکاوک‌ها گوش می‌دادیم. یواش‌یواش خفاش‌ها هم آمدند... تا این‌که بالأخره هوا تاریکِ تاریک شد و آقاهه گفت: «الآن دیگر وقتش است...»

تاج گل‌ها را که کنار زدیم، شروع کرد به بیل‌زدن. من هم کشیک می‌دادم که مبادا کسی از آن بغل رد شود.

خیلی تند‌تند بیل می‌زد.

من هم هی بالا و پایین می‌رفتم. تا این‌که یکهو صدایی گُنگ به گوشم خورد. معلوم بود که بیل خورده بود به یک‌چیز چوبی.

آقاهه هم زیر لب غر می‌زد و بد و بیراه می‌گفت. بعدش صدایی شبیه تق‌تق آمد و آقاهه پرسید: «نمی‌خواهی برای آخرین‌بار ببینی‌اش؟»

گفتم: «نه، برای چی؟ قیافه‌اش که توی ذهنم است و هیچ‌وقت هم فراموشش نمی‌کنم. شما فقط باید فندق‌شکن را بگذارید پیشش.»

«خیالت تخت. گذاشتمش.»

بعدش دیدم که چراغ قوه‌ای را روشن کرد. یک‌لحظه حلقه‌ی نور ثابت ماند و بعدش باز خاموش شد. آقاهه آمد بیرون و باز صدای پایین ریختن کلوخه‌های خاک به گوشم رسید.

بعد از این‌که دوباره تاج گل‌ها را گذاشتیم سر جایشان، آقاهه بلندم کرد و گذاشتم آن‌ور دیوار.

گفت: «مبادا این ماجرا را برای کسی تعریف کنی ها!»

گفتم: «مثلاً برای کی تعریف کنم؟»

«من چه می‌دانم.»

«این‌جور چیزها را فقط واسه هرتا می‌شد تعریف کرد.»

«آره. طفلک چه بچه‌ی قشنگی بود.»

«مگر شما هم می‌شناختیدش؟»

«نه بابا! حالا هم دیگر معطل نکن و زود بزن به چاک!»

گفتم: «باشه، چَشم! در ضمن خیلی هم ممنون!»

گفت:«دیگر این‌قدر وراجی نکن!» بعدش یواش‌یواش کله‌اش پشت دیوار گم و گور شد و غیبش زد. فقط صدای پایش را می‌شنیدم که داشت از روی شن‌ها رد می‌شد.

آن‌شب از بابا و مامانم خیلی فحش خوردم. بعدش هم فوری فهمیدند که فندق‌شکنم دیگر همراهم نیست. الکی گفتم، موقعی که داشتم بچه قورباغه‌ها را گیر می‌انداختم، افتاد توی آب.

فردای آن‌روز رفتم دنبال یوزِفا. ولی مامانِ هِرتا خانه نبود. دختری که در را باز کرده بود گفت، مامان هرتا رفته دنبال خانه‌ای جدید بگردد. گفتم، خانه که دارد.

گفت: «آره. ولی به هر گوشه ی این خانه که نگاه می‌کند یاد هرتا می‌افتد.»

اول منظورش را درست نفهمیدم. برای همین گفتم: «راستش من فقط آمده‌ام که یوزِفا را با خودم ببرم. به هرتا قول داده بودم که از یوزِفا مراقبت کنم.»

دختره پرسید: «یوزفا؟... مامانش فروختش به یک بابایی که حیوانات خانگی می‌فروخت.»

گفتم: «ولی یوزِفا مال هرتا بود!»

دختره گفت: «خُب برای همین هم بود که فروختش دیگر!»

بعد از مدتی بالأخره معنی حرف‌های دختره را فهمیدم. حالا فقط از این خوشحال بودم که لااقل فندق‌شکن پیش هرتا بود.

 

همشهری، هفته‌نامه‌ی دوچرخه‌ی شماره‌ی ۷۳۲

تصویرگری: الهام دوریش

کد خبر 248985
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز