یکی از مهمترین این رمانها، «رگتایم» شاهکار ای.ال.دکتروف است. دکتروف، یکی از چند چهره برجسته حال حاضر داستاننویسی آمریکاست.
مهمترین کارهای او، همین «رگتایم» (1975) و «بیلی باتگیت» (1989) هستند که هر 2 با ترجمه خیرهکننده نجف دریابندری منتشر شدهاند.
هر دوی این کتابها در فهرست «هزار و یک کتابی که باید پیش از مرگ خواند»، قرار گرفتهاند و رگتایم علاوه بر این، جزو صد رمان برتر انگلیسیزبان قرن بیستم (به انتخاب شرکت انتشاراتی «رندوم هاوس») هم هست.
مضمون عمده رمانهای دکتروف، جنگهای داخلی آمریکا و دوران بحران اقتصادی این کشور است. آخرین رمان دکتروف، «قدمرو» (march) است که در سال 2005 منتشر شده و مهمترین جایزههای ادبی این کشور ( ازجمله جایزه پن-فاکنر ) را درو کرده است.
ادگار لارنس دکتروف- نویسنده حی و حاضر و مطرح آمریکایی- جایی گفته است: «این جهان برای دروغگوها ساخته شده و ما نویسندگان، دروغگوهای مادرزادیم. اما مردم باید ما را باور کنند چون که تنها ماییم که اعلام میکنیم حرفهمان دروغگویی است. پس این یعنی که فقط ما صادق هستیم!».
دکتروف راست میگوید. او از بهترین دروغگوهاست. او داستانی نوشته که بخشی از تاریخ یک کشور را روایت کرده اما آن قدر ماهرانه این کار را انجام داده که کسی باورش نمیشود این داستان را از خودش درآورده. او برای بیان صادقانه دروغهای شاخدارش، حتی از خبرهای فرعی روزنامههای آن زمان هم نگذشته و کتابی نوشته پر از جزئیات واقعی.
داستان «رگتایم» داستان آمریکای قبل از جنگ جهانی است؛ داستان اینکه چطور یک وقتی امید و آرمانی وجود داشت و بعد همه چیز تباه شد، همه چیز تمام شد. داستان در نیویورک میگذرد. زمان داستان از سال 1900 شروع میشود و با ورود ایالات متحده به جنگ جهانی اول- یعنی 1917- تمام میشود.
کل داستان از ماجراهای تو در تویی تشکیل میشود که 3 خانواده نیویورکی درگیرش هستند. خانواده اول، یک خانواده سفیدپوست شامل پدر، مادر، برادر کوچیکه مادر و بچه هستند. پدر که کارخانه پرچمسازی دارد، بالاخره پرچمش را در قطب به اهتزاز درمیآورد.
خانواده دوم، چینیهای مهاجری هستند به اسمهای تاته و مامه و دخترشان. تاته کارش این است که کنار خیابان بنشیند و با قیچی زدن مقوای سیاه، نیمرخ مردم را دربیاورد و آن را روی کاغذ سفید بچسباند و بدهد دستشان. زنش- مامه- هم کارگر خیاطی است. خانواده سوم هم یک زوج سیاهپوست هستند؛ کولهاس واکر نوازنده و سارای خجالتی. داستانهای این 3 خانواده از هم جداست. کتاب درواقع چند بار شروع و تمام میشود. اما در عین حال این داستانها، به هم پیوسته است. پسر پدر و مادر، با دختر تاته و مامه آشنا میشود.
کولهاس با پدر درگیر میشود و بقیه آدمها در فصل آخر به هم میرسند. رگتایم، یک داستان است؛ داستانی که هری هودینی شعبدهباز، با تردستیهایش تکههای مختلف آن را به هم وصل میکند. به جز هری هودینی، شخصیتهای واقعی و تاریخی زیادی در داستان حضور دارند؛ از وودرو ویلسون (رئیس جمهور وقت آمریکا) و هنری فورد (صاحب صنایع اتومبیلسازی) گرفته تا زیگموند فروید و امیلیانو زاپاتا (انقلابی مشهور) تا یونگِ روانشناس که میگوید: «آمریکا یک اشتباه خیلی بزرگ است!».
شاید حرف دکتروف در رگتایم این سؤال اساسی بوده که «ما تاریخ را میسازیم یا تاریخ ما را؟» و شاید هم این حرف که «تاریخ، نوعی ادبیات است». هرکدام که باشد، رگتایم همه آدمهای بیزار از تاریخ را جذب میکند. او همه جزئیات آمریکای در حال صنعتی شدن را نشانتان میدهد و با شما کاری میکند که حتی جزئیات فنی ماشینسازی هنری فورد را هم نمیخواهید نخوانده بگذارید.
عنوان کتاب یعنی رگتایم، نام نوعی موسیقی جاز است؛ «نوعی موسیقی که از ترانههای بردگان سیاهپوست آمریکا سرچشمه گرفته؛ رگ به معنای ژنده و پاره و گسیخته است و تایم به معنای وزن و ضربان موسیقی. نویسنده میخواهد کیفیت پرضربان، گسسته و پیوسته و دردآلود داستانی را که نوشته، به ما گوشزد کند».
در رمان، کولهاس واکر، رگتایم مینوازد. کسی که معادل واقعی و تاریخی کولهاس است، یک سیاه دیگر است به نام اسکات جابلین که رگتایم را اختراع کرده. او جمله معروفی دارد، میگوید: «این قطعه را تند ننوازید. درست نیست که رگتایم را تند بنوازید». توصیه به درد بخوری است. رگتایم را آهسته آهسته بخوانید و از آن لذت ببرید. آقای دکتروف خیلی بهتر از آنکه فکر میکنید دروغ به هم بافته است.
چه سرسبز بود دره آنها
نمیتوانید این را انکار کنید که جمله «بر اساس یک داستان واقعی» روی شما تاثیر ندارد. آنقدر تاثیر دارد که کسی فکر نمیکند «داستان واقعی دیگر چه صیغهای است؟». میخواند و از این کیف میکند که دارد یک چیز واقعی را میخواند، نه تخیلات یک ذهن بیمار یا سالم را.
دکتروف معتقد است رمانهایی که «استناد» و «تخیل» یا همان تاریخ و تخیل را با هم قاتی میکنند، این طوری بهوجود آمدهاند. دکتروف دیگر کدام شیر پاکخوردهای است؟ همان کسی است که خودش یکی از این رمانها را نوشته است.
اسمش «رگتایم» است. البته اگربا این توصیف «استناد و تخیل» یا «تاریخ و تخیل» یاد کتابهایی مثل «خواجه تاجدار» و «دلاور زند» افتادهاید، باید کمی بیشتر و دقیقتر درباره رگتایم با هم حرف بزنیم. ماجراهای این رمان در آمریکا، قبل از جنگ جهانی اول اتفاق میافتد. یک خانواده وجود دارد متشکل از مادر، پدر، بچه و برادر کوچیکه (اینها اسم ندارند.
اسمشان همین است: مادر، بچه و برادر کوچیکه). یک سیاهپوست هم وجود دارد با نامزدش و تعدادی از شخصیتهای معروف تاریخ آمریکا در آن دوره؛ آدمهایی مثل هنری فورد – کسی که نوعی اتومبیل را اختراع کرد – اما گلدمن، تئودور درایزر و هری هودینی. اینکه چطور زندگی آدمهایی که از ذهن دکتروف بیرون آمدهاند، با کارهایی که این شخصیتهای تاریخی کردهاند قاتی شده، همان نکتهای است که رگتایم را به اثری منحصر به فرد تبدیل میکند.
بازی بین تاریخ و تخیل – که دکتروف آن را خوب بلد است – همه لطف رمان است؛ اینکه چطور این دو با هم یکی میشوند، گاهی از هم دور میشوند، گاهی همدیگر را نقض میکنند و گاهی به هم تبدیل میشوند.
بعد از انتشار رگتایم، خیلیها از دکتروف میپرسیدند: «آیا واقعا تئودور درایزر این کار را کرده است؟» و «آیا واقعا هنری فورد آن حرف را زده است؟» اما نباید از آدمی به رندی دکتروف انتظار داشته باشید جواب سرراستی به سوالها بدهد؛ همانطور که موقع خواندن رگتایم نمیتوانید بفهمید او کجا، در مورد چی یا کی، چقدر از حقیقت را در اختیار شما گذاشته!
خودش میگوید: «در این کتاب، همهچیز مطلقا حقیقت دارد». و این، چیزی است که فقط بعد از خواندن کتاب میفهمید، مطلقا حقیقت ندارد. چون اگر اینطور بود، شما الان با رمانی بزرگ که از خواندنش حظ بردهاید طرف نبودید بلکه با یک کتاب تاریخی مهمل طرف بودید که دارد درباره «آن روزهای زیبای قبل از جنگ که همهچیز در آمریکای بزرگ، خوب و دوستداشتنی بود»، پرحرفی میکند.
ببین دیازپام ده خور اندهاند
حرفزدن درباره رمانی که بیشک یکی از شاهکارهای ادبیات داستانی قرن بیستم است ـ چه از لحاظ فرم و ساختار چه از لحاظ محتوا و درونمایه ـ آن هم در 200 کلمه واقعا کار سختی است.
آدم نمیداند راجع به قدرت کمنظیر نویسنده در تعریف کردن داستانی حرف بزند که در آن شخصیتهای واقعی و معروفی مثل هنری فورد و رابرت پیری و زیگموند فروید که به خوبی و بیهیچ فاصلهای با آدمهای خیالی و بینام و نشانی مثل تاته و برادر کوچیکه مادر و سارا چفت و بست شدهاند.
یا از مهارتش در روایت تو در توی چندین قصه موازی با شخصیتهای مستقل بگوید که گاه و بیگاه با هم برخورد میکنند و سرنوشتشان با هم گره میخورد، یا نثر درخشان کتاب با آن جملات کوتاه و مقطع و شلاقیش را به رخ بکشد که به قول نجف، ضربات تند موسیقی رگتایم را منتقل میکند، یا در باب طنز سیاه پنهان در عمقیترین لایههای داستان داد سخن بدهد یا اصلا فارغ از تکنیکهای نویسندگی، درباره چند و چون دنیای تصویرشده در این کتاب صحبت کند.
آمریکای رگتایم، سرزمین فاصلههاست؛ فاصلههای طبقاتی، فاصلههای خانوادگی و فاصلههای فکری. و ظلم و بیچارگی است که در این فاصلهها به دنیا میآید. دنیای آدمهای تنهایی که به زحمت کسی را برای قسمت کردن تنهاییشان پیدا میکنند و در موقعیتی متناقض گرفتارند؛ هم قابل ترحم به نظر میرسند و هم مضحک و خندهدار؛ تصویری که فرسنگها با رویای آمریکایی این روزها (و همیشه) مردمش فاصله دارد. شاید این دنیا چندان بیشباهت به آنچه اسکورسیزی در فیلمهایش (بهخصوص راننده تاکسی) از آمریکا نشان میدهد، نباشد.
«عقاید نوکانتی» نامجو را گوش کردهاید؟ یا نمونه بهترش در این زمینه، «دیازپام ده» را؟ کلاژ آشفته و شلوغ و درهمی از تمام آنچه هر روز در زندگی میبینیم و در حضور و خلوت، در اجتماع و تنهایی حس میکنیم. این اجزا در آهنگ طوری کنار هم چیده شدهاند که مجموعهشان ضمن اینکه شما را به خنده میاندازد، روی اعصابتان رژه میرود؛ بعد از شنیدنش دپ میزنید و فکرش رهایتان نمیکند.
رگتایم، چنین کتابی است. اگر موفق شوید حستان را بعد از شنیدن «دیازپام ده» به کسی که آن را نشنیده منتقل کنید، میتوانید بدون خواندن رگتایم هم بفهمید تویش چه خبر است!
چرا نجف رگتایم را ترجمه کرد؟
عرض کنم که داستانش بامزه است. من با بیژن مفید یک رابطه کتابی داشتم. من کتابی را میخواندم، اگر برایم جالب بود به او توصیه میکردم و بالعکس. یک روز که آمد خانه ما 6-5 کتاب جیبی به من داد و گفت من اینها را اخیرا خواندهام، جالبند، تو هم بخوان.
یکی از آنها «رگتایم» بود. من تا آن موقع دکتروف را نمیشناختم. خلاصه این کتاب را خواندم و برایم خیلی جذاب بود. اما به نظرم رسید که ترجمه آن از من برنمیآید. طوری بود که فکر کردم نمیتوانم آن را ترجمه کنم.
در همان زمان دوستی داشتم به اسم آقای باستانی که الان در ایران نیست، این کتاب را به او دادم و گفتم تو که دنبال کتاب برای ترجمه هستی خوب است این را ترجمه کنی. او این کتاب را برد و پس از چندی پس آورد و گفت که من نمیتوانم این را ترجمه کنم، نثر خاصی دارد.
البته من هم این احساس را داشتم، ولی گفتم شاید به درد او بخورد. کتاب را از او گرفتم و کنار گذاشتم. اما بعد از مدتی – البته یادم نیست چه مدتی – دوباره به سراغش رفتم و شروع به ترجمهاش کردم.
در واقع به محض شروع، دیگر کار متوقف نشد. شاید در حدود یک ماه تا یک ماه و نیم ترجمه کتاب طول کشید. بعد به همسرم خانم راستکار دادم و گفتم بخوان. معمولا این کار را میکنم.
او گفت داستان عجیبی است و حتما چاپش کن. بعد من بررسی مختصری کردم و پس از اصلاحات مختصری، دادم برای چاپ. «رگتایم» به این ترتیب، ترجمه و چاپ شد.
چنین گفت دکتروف
مطالب زیر، گزیدهای است از مصاحبههای مختلف دکتروف با نشریات ادبی (مثل پاریس ریویو)، خبرگزاریها (دویچهوله) و سایتهای اینترنتی که موضوع آن نوشتن است.
نوشتن، یک نوع اکتشاف است. آدم از «هیچی» شروع میکند و همانطور که پیش میرود، یاد میگیرد.
یکی از چیزهایی که من باید یاد میگرفتم، این بود که به عمل نوشتن اعتماد کنم. باید دست به کار نوشتن میشدم تا بدانم که چه دارم مینویسم. مسلما در اوایل کار، آدم نمیداند که چه پیش خواهد آمد.
کاری که باید بکنید، این است که فقط شروع کنید به نوشتن. من نویسندگان زیادی را میشناسم که آنقدر در تحقیق درباره موضوعاتی که میخواستهاند بنویسند، غرق شدهاند که دیگر حتی یک خط هم نتوانستهاند بنویسند. من فقط به اندازهای که برای موضوع کافی باشد، تحقیق میکنم. بیشتر اتفاقهایی که در رمانهایم میافتد، زاده تخیل من است. آنقدرها بر واقعیت پافشاری نمیکنم.
برنامهریزیکردن برای نوشتن، نوشتن نیست. طرح کلی قصه را نوشتن ... تحقیقکردن... گپزدن با مردم درباره کاری که میخواهی انجام بدهی، هیچکدام اینها نوشتن نیست. نوشتن، نوشتن است.
از امتیازات رماننویس، یکی هم این است که میتواند مثل یک کودک از چیزهایی ذوقزده شود که برای ما خیلی پیشپاافتاده است.
نوشتن، نوعی اسکیزوفرنی است که از لحاظ اجتماعی پذیرفته شده.
کتابهای من همیشه از یک هیجان ذهنی بسیار شخصی میآیند. همهچیز از یک حالت ذهنی برانگیخته شده آغاز میشود. این حالت میتواند ناشی از یک رؤیا، تصویری ذهنی، تکهای از یک مکالمه، یک عکس یا هر چیز دیگر باشد و من مینویسم تا بفهمم چرا آن چیز مرا اینطور به هیجان آورده است. گاهی حاصل کار، یک رمان است، گاهی هم یک داستان کوتاه؛ تنها تفاوتی که وجود دارد، این است که در داستان کوتاه، هیجانی که باعث برانگیختن خاطراتم شده، سریعتر درک و حل و فصل میشود.
زندگی یک نویسنده بهقدری خطرناک است که هر اتفاقی برایش بیفتد، برایش بد است؛ شکست بد است، توفیق بد است، فقر بد است، پول خیلی بد است. هیچ اتفاق خوبی برای نویسنده نمیافتد، غیر از خود عمل نوشتن.
در کودکی هر وقت چیزی میخواندم، به نظر میآمد که دارم همانقدر خودم را با امر نوشتن درگیر میکنم که با جریان داستان. لازم نبود چیزی بنویسم؛ خود عملخواندن، همان نوشتن من بود.
همه معلمهای فن نویسندگی به شاگردانشان میگویند درباره چیزی بنویسید که میدانید. البته این کاری است که باید انجام داد ولی از طرف دیگر، آدم تا چیزی ننوشته از کجا بداند آن چیز را میداند؟
خطر بزرگ برنامههای تدریس نویسندگی در این است که فقط نویسنده تربیت نمیکنند بلکه معلم نویسندگی تربیت میکنند. به عبارت دیگر، یک نفر میرود یک دوره نویسندگی را میگذراند، یک فوقلیسانس نویسندگی میگیرد و فورا میرود در یک دانشگاه دیگر کار پیدا میکند که به جوانها درس بدهد که فوقلیسانسشان را در نویسندگی بگیرند. این چیز بدی است.