پا که روی خاک خوزستان گذاشتیم،قوت گرفتیم،جاده خلوت و پر از سکوت بود و دو سمت راه مشعلهایی میسوخت،زمستان بود و سرما، هوا مرطوب و دلهایمان گرم، محکم قدم برداشتیم تا جاییکه نفربری از راه رسید و سوارمان کرد و بلد راهمان شد تا پایگاه پنجم شکاری....
حالا بیست و پنج شش سال از آن غروب گذشته و غروب دیگری،زمستان دیگری و باز راه آب و جارو شده است و این بار همراه شدهایم با «بلد»هایی که روزهای جوانیشان را در این سرزمین جا گذاشتهاند،با همه دلمشغولیهایشان، خاطراتشان و ... گذر ایام موها را سفید کرده و شانهها زیر بار مسئولیت،اندکی خم شدهاند،اما پا که بر خاک خوزستان میگذاریم،انگار جان میگیرند،چشمهایشان تا افق دو دو میزند و شاید به روزهای زمستان 63 یا 64 یا شبهای عملیات والفجر8 بازگشتهاند.
بوی خوزستان، بوی خودش است، هیچجای این دنیا بوی خاک سرخ خوزستان را نمیتوان استشمام کرد، میان سیاهی جاده، به سمت نقطهای میان منطقهی «کوت عبدالله» میرویم، منطقهای که روزها و شبهای پرخاطرهای را طی 8 سال دفاع مقدس، در دلش جای داده، مردان مردی که آمدند، ایستادند، مقاومت کردند و زخم برداشتند، جانشان را کف دست گرفتند و .... از امامشان عبور نکردند.
ساعتی از شب گذشته که به اردوگاه سپاه هرمزگان میرسیم، اینبار هم مثل گذشته دور،فوجی از پشههای ریز،به استقبالمان میآیند،نیش کین ندارند،انگار خوش و بشی میکنند،بو میکشند که آشنایی یا غریبه و به ساعت نمیرسد که عادت میشود و حضور هیچکدام مزاحم بودن دیگری نیست.
زمین نمدار است و بوی غریبی دارد، غربتی که یادآور شبهای راز و نیاز رزمندگان است،اگرچه آن روزها،«لامپ» نبود، کوت عبدالله تاریک بود،یک سمتش پنجضلعی و سمت دیگرش اروندکنار.نقطهای طلائیه و آن سو شلمچه و کیلومتری پائینتر،جزایر بوارین و امالطویل و ... روزهایی که جوانانی سراسر این دشت،سینه سپر کردند مقابل دشمن تا دندان مسلح؛ جوانانی که زمینی بودند و آسمانی شدند.
شب زیر آسمان پرستاره خوزستان، در منطقه کوتعبدالله و دور و نزدیک شلمچه،آنها که یادشان هست،آنانی که بودند روزهای دی و بهمن و اسفند سالهای 63 تا 65، هر وقت به سمت چپ جاده اهواز خرمشهر که نگاه کنند، در افق، خاطرات کربلای 4 و 5 برایشان تداعی میشود.
روزهای سختی که گذشت و ردی ماندگار در ذهنشان برجا گذاشت، ردی مثل خاطرات تذروی از آن شب سرد زمستانی عملیات کربلای 4 که با میرزایی همراه بودند و همانشب تیرخصم، ستون فقرات میرزایی را نشانه رفت و پاهایش را از او گرفت اما استواری و ایستادن را نه، شب که خیلیها زخم برداشتند اما پشت به امامشان نکردند، خیلیها پرواز کردند و عاری شدند، خیلیها سبزچهره!
هنوز به اذان دقایقی مانده بود که صدای مناجات سیف بیدارمان کرد، هوای بیرون سرد نبود، سوز نداشت، فقط هواییات میکرد، میبردت به شبهایی که تا صبح، همرزمهایت را گوشه و کنار سنگرها و خاکریزهای نمور، پیدا میکردی که صورتشان خیس اشک بودن و لبهایشان لرزان به ذکر، انگار که روز و ساعت آخر است.
نماز و دعای عهد و زیارت عاشورا و ... راهی شلمچه شدیم، تکهای از بهشت، تا آنجا برسیم، حاج مجتبی میناییفرد، خاطرات وجب به وجب روزهای دفاع مقدس را روایت کرد، خاطرههایی که با دیدن دشت خوزستان به ذهن تک تک مسافران بهشت، متبادر میشد و حاج مجتبی کمک میکرد با تبلور یادگارهایی که گرد گذشت ایام رویش نشسته بود اما پاک نشدنی بود از ذهنهایی که ان روزها را تجربه کرده بودند.
به ورودی منطقهی شلمچه که رسیدیم، تپش قلب خیلی از همراهان را میشد شنید، چشمها نم برداشته بود و چفیه اشکها را ور میچید از کنار چشم و روی گونهها، اما باز قطرههایی بود که میچکید پیش پاهایشان، روی خاکی که ذره ذرهاش قدمگاه فرشتگان بود، بوی عشق میدهد این خاک، خاکی که با خون شهدا آبیاری شده و قوام گرفته، خاکی که روزهای مردانگی مردانی را در خاطر نهفته، خاک که دلش پر است از حرفهای آن روزهای جوانان و نوجوانانی که برای دفاع از همهچیزشان از دنیا گذشته بودند و پا روی هرچه زیبایی ظاهر بود گذاشته بودند و بسیاری از آنان دائمالذکر و مستجابالدعوه شده بودند، مردانی با جثههایی نه چندان درشت و دلهایی که وسعت دشت شلمچه در برابرش کم میآورد.
خاکریزها و کانالها و لحظههای ملکوتی دلدادگی رزمندگان حضرت ولیعصر(عح) و اشکهایی که رهایمان نمیکرد. زمزمهها را میشد شنید، قدمهایی که آهسته و با حرمت و احتیاط بر خاک مینشست و بر میخاست...
میان شلمچه، یادمان شهدای والفجر 4 و 5 بود، مستطیلی سبز، با سنگهایی از مرمر بهیاد شهدای گمنامی که شهید شدند تا وجبی از این خاک نصیب بیگانه نشود، تا استوار بماند این انقلاب و نظام، رفتند تا اسلام باشد، ایران باشد، سرافراز و پر عزت و ... دو رکعت نماز عشق بهیاد همه شهدا، چه بهدل نشست آن دو رکعتی و بعد هم خاطرات سردار امروز و رزمنده دیروز، مردی که حالا موها و محاسنش سفید شده است اما خاطراتش جوان جوان است.
حاج غلامحسین غیبپرور انگار یادش رفته بود که حالا سردار است و فرمانده سپاه فجر، باز در کسوت مسئول محور عملیات کربلای 4، چوبی بلند بهدست گرفته بود و نقشه را برای رزمندگان دیروز و مسئولان امروز، یادآوری میکرد و جاهایی هم البته از ترسیم کنندگان نقشه ایراد میگرفت و سمت فلشها را تصحیح میکرد و از کانالها و نهرها میگفت که روی نقشه جا ماندهاند!!
میگفت: اینجا قطعهای از بهشت است، قدمگاه حضرت صاحبالزمان(عج)، اینجا محل جان دادن بهترین عباد صالح خدا است، کسانی که اینجا شهید شدند، کسانی که خودشان میدانستند که شهید خواهند شد و با دل آمده بودند...
غیبپرور خاطرهها را مرور میکرد و سرانجام عملیات کربلای 4 را عدم فتح خواند و نه شکست، عملیاتی که تنها لشکر 19 فجر توانسته بود وارد منطقهای معروف به پنج ضلعی شود، همان نقطهای که شب قبل تذروی هم از سختی حصار آن گفته بود، از شبی که بهگمانشان به آخر راه رسیده بودند و انتظار اسارت داشتند اما یاران رسیده بودند و ...
سردار از سردارانی گفت که تنهای مطهرشان در گوشه گوشه این خاک جا ماند و یگانها به عقب بازگشتند، مردان مردی مثل ایزدیها، بهاالدین مقدسیها و .. از طرحریزی عملیات کربلای 5 که 15 روز بعد از کربلای 4 در شبی که ماه در آسمان بود و عراقیها گمان نمیکردند عملیاتی باشد، آغاز و منجر به فتحالفتوحی دیگر شد، شبی که همه منطقهی عملیاتی گل بود تا کمر، آنقدر که برای هر قدم باید دست بهکمک پا میآمد تا آن را از میان گلهای چسبند بکند و گامی به جلو بکشاند.
گفتن از روزهای جنگ هیچ کس را خسته نکرد، تنها شانهها را میدیدی که میلرزند، شانههایی که ستبر شدهاند از تحمل بار مسئولیت، اما حالا وقتی نام شهدایی که روزی در کنارشان رزم کرده بودند را میشنیدند، تاب نمیآوردند و همراه به قطرههای زلال اشک، میلرزید و دیگر دل از دست میرفت و ...
سردار از «مجید سپاسی» هم گفت، مردی که او را اعجوبه جنگ نامید و شب عملیات کربلای 5، زمانیکه همه از پیشروی باز مانده بودند، با دور زدن دشمن، فتحباب شد و همه را به سمت پیروزی رهنمون شد، مردی که او هم جسمش را جاگذاشت و عاری شد!
غیبپرور گفت: مجید سپاسی قفل کربلای 5 را شکست، مقر عراقیها سقوط کرد و .... تمام.
سردار از حاجزمانی و حاج اسکندر هم گفت، از آن شب و شهرک الدوئیجی و منطقهای که محل شهادت شهید هاشم اعتمادی و محمدجواد روزیطلب و محمد غیبی بود، جایی که او چشمهایش را بر روی دنیا بسته بود و با دوستانی که فرمانده و جانشین فرمانده بودند، وداع کرده بود و دست بر زانو ایستاده بود، مبادا پشت تیپ و لشکر از رفتن آنان بشکند.
اینجا، شلمچه، کربلای ایران است، غروب کربلای چهار و پنج را همه آنها که بهخاطر دارند، مثل غروب عملیاتهای خیبر و بدر، هیچ توصیفی بهتر از گره زدن آن با کربلای حسینابنعلی(ع) برایش نمییابند، روزهایی که دشت پر بود از رزمندههای بدون دست و بیسر و سینه شکافته و به خدا پیوستههایی که یادشان یادآور ماندگار و عزت و مردانگی است.
علیرضا پاکفطرت میگفت: آن روزهای عملیات کربلای 4 و 5، ما وظیفه ایجاد پل را داشتیم، پلهای خیبری، پلهای معلقی که با یونولیت میساختیم و کنارش میماندیم تا رزمندگان به سلامت عبور کنند، که اگر گلولهای خورد و خراب شد، تعمیرش کنیم، ترمیمش کنیم و راه باز بماند.
شهردار امروز و رزمنده دیروز گفت: نمیدانم، اینکه چطور عدهای آن روز شهید نشدند قصهای است، اینکه میگویند تیر مستقیم، واقعا هم تیر مستقیم را میدیدی، گلولههای آتشینی که همه دشت را پر کرده بود، مجبور بودیم یونولیتها را سینهخیز بکشانیم تا روز نهرها و کانالها، پل بزنیم.
میگفت: در آن دو عملیات، در متر متر این زمین دهها گلوله سبک و سنگین بر زمین میخورد و ... زندهماندن جای تعجب داشت، بیتردید آنهایی که در این دشت شهید شدند، جایگاهی کمتر از شهدای کربلا ندارند....
شهردار امروز شیراز اما معتقد است که هیچ دوربین و کارگردانی نمیتواند عظمت اتفاقات آن دوران و ابعاد پیچیده جنگ را در دو عملیات کربلای 4 و 5 ترسیم کرده و به نمایش درآورد.
راهی شدیم، راهی منطقهای دیگر، خطهای دیگر از این سرزمین که اشغالگران، آزادی آن را تحمل نمیکردند و آن را گرفتار میخواستند، منطقهای در کنار اروند، جایی که رودی خروشان، عریض و وحشی، نقطه مرزی دو کشور بود و هیچکس فکر نمیکرد کسی توان عبور از عرض آن را داشته باشد.
غیبپرور باز خاطرات را مرور میکند،شبهای سختی که خیلیها را آب برد و جانهای زیادی فدا شد تا راه عبور بر کاغذ ترسیم شود و راهکاری برای رفتن به فاو در ذهنها شکل بگیرد و .... کلید قفل به دست غواصان سپرده شود.رزمندگانی که کلیددارانی امین بودند و از جان مایهگذاشتند تا قفل بگشایند و فاو استراتژیک را فتح کنند.
عملیات والفجر 8، هنوز هم تعجب بسیاری از کارشناسان نظامی جهان را بر میانگیزد، کارشناسانی که اروند را میشناسند، ابعاد و خصوصیتهای این رود وحشی را میدانند و هر بار با مرور تمام دادههای علمی، کار را نشد عنوان میکنند، اما آن شب شد، با قوت مردانی که ذکر میگفتند و شناکنان در یکی از سردترین شبهای زمستان سال 65، عرض رودخانه را شنا کردند و معبری گشودند و تا ابد نام خود را بر تارک مردانگی و غیرت و عزم، حک کردند.
به ظهر که رسیدیم، در راه بازگشت با سیروس سجادیان همکلام شدیم. سرداری دیگر که روزهای جنگ، در کسوت بسیجی در طلائیه، با همرزمانش، لرزه بر اندام خصم افکند.
سجادیان میگفت، جوان بودیم، به همراه بیست و هفت هشت نفر از هممحلهایها، همه بسیجی و پر از شور، راهی شده بودیم و آن روزها آماده عملیات خیبر میشدند، یادم میآید، 12 اسفند ماه 62 بود که در عملیات منطقهی طلائیه شرکت کردیم.
سرداری که امروز هم در کسوتی دیگر، همچنان با دشمنانی از جنسی بدتر، رودرو میشود، از خاطرات آن شب عملیات هم گفت، شبی که در قالب گروهان قاسمبنحسن(ع) از گردان امام حسن مجتبی(ع) جمعی تیپ المهدی(عج)، راهی عملیات شدیم.من خمپارهانداز بودم، دوتا نیرو هم داشتم، شوقی درونی داشتیم و روحیهای بالا، دوشب قبل از آغاز عملیات خیبر مطلع شدیم و یادم نمیرود که یکی از بچههای هم محلهای آمد و گفت همه شما از این عملیات برمیگردید الا من، من اینجا ماندنی هستم و آخر هم ماندنی شد، جسمش ماندنی شد و روحش به پرواز درآمد و رفت،
سردار از بهترین دوستش هم گفت، از شهیدمحمدحسین کشاورز که نه در جبهه که در درگیری با اشرار و بعد از دوران دفاع مقدس شهید شد و از رادیویی که محمدحسین در کولهپشتیاش برای عراقیها گذاشت.
سجادیان بر لزوم گفتن از حقیقتها و واقعیتهای جنگ گفت، از اینکه نباید هیچ چیزی را به واقعیتها و حقیقتهای جنگ اضافه کرد، نباید تخیلات را به آنچه بود، افزود برای جذب مخاطب بیشتر!!
سردار البته دلتنگ است و این دلتنگی را به زبان میآورد، حسی که با آمدن به خوزستان و مناطق عملیاتی جنوب، وجودش را پر میکند و ....
و باز حرفهای از جنس روزهای قریب و ماندگار دفاع مقدس، حرفهایی از جنس شهدایی که حالا یادمانشان را برگزار میکنیم، اما کمتر از خصوصیتهایشان میگوییم، از شهادتشان خاطره مینویسیم و ... اما هنوز هم بخشهایی از وصیتنامههایشان را بیشتر در خاطرنداریم... کاش به باور شهدا برسیم.
غیبپرور اما میگوید: رگههای معرفتی جوانهای دیروز را امروز هم میتوان در جوانان و نوجوان دید، اینها هم سرشار از عشق هستند، عشق به اسلام، عشق به ایران، مردانی هستند که اگر قرار باشد و محک بخورند، از دیروزیها، عقب نخواهند ماند، امروز جوانهایمان مطلعتر هستند، امامشان را تنها نگذاشتهاند و نمیگذارند.
سردار، فرمانده ارشد امروز و رزمندهی دیروز، همچنان در افق خوزستان، روزها و خاطرات دیروز را مرور میکند و خط پیوندشان به امروز را میجوید، خطی که امتداد دارد، مسیری که حالا 35 سال است ادامه داشته و هر روز بر استحکامش اضافه شده است.
امروز ایران اسلامی بعد از بیست و پنج سال که از دوران دفاع مقدس میگذرد، مقتدرتر، نقشی محوری را در منطقه و جهان دارد و دشمنی با همه توان به مرزهای ایران حمله کرد، بیست و پنج سال است روی آرامش را بهخود ندیده است.
امروز ایران خود سند حقانیتی است که هیچ کس نمیتواند آن را انکار کند، سندی که پشتوانهاش مردمان با غیرت و مرد این دیار هستند. مردمانی که برای دفاع از آرمانها و اعتقاداتشان، از همه چیزشان گذشتهاند و باز هم خواهند گذشت. ایرانی که مسیر آبادانی و اقتدار را بیتوقف طی کرده و ادامه میدهد......
شب بود که از منطقه باز گشتیم، مانند شبی که به منطقه رفتیم، باز هم هوا تاریک بود و دو سمت جاده، مشعلها روشن. آنروز که آمدیم زمستان بود و حالا روزهای آخر تابستان، پنج نفر بودیم که آمدیم و حالا سه نفرمان بازمیگردیم، با سر آمده بودیم و دل چراغ راهمان بود، حالا دل را جاگذاشته بودیم جایی میان سنگرها و خاکریزها و... جایی که خیلی از همرزمها پاها و جسم زمینیشان را جا گذاشته بودند، آنها آسمانی شدند و ما زمینی ماندیم، چسبیده به این خاک....
اتوبوس نفیر میکشد میان خط سیاهی که از خوزستان دورمان میکند و پردهای از نم اشک، حائل آخرین نگاههایمان به سرزمینی است که خاکش دامنگیر است و مقدس، هوایش هواییات میکند و ... .
دلنوشتههای خبرنگار ایسنا