از سوی دیگر، هر اندیشهای درون خود هستههای تحول و پویش را نهفته دارد؛ به این معنا که هر اندیشهای قابلیتگذار به آینده را نیز دارد. از این رو، هر اندیشهای ضمن پیوست با تاریخ تفکر، گسستهایی از آن دارد. همچنین وقتی از اندیشه ایرانی سخن میرود، کل تاریخ پرپیوست و گسست تفکر در این سامان از گذشتههای دور تا به امروز مدنظر است. بر این پایه، وضعیت اندیشه در سالی که گذشت نمیتواند جدا از فرایند تاریخی تفکر در ایران باشد ضمن اینکه - همانگونه که اشاره شد- در این زمینه باید به نقاط گسست و جدایی اندیشه معاصر با این زمینه تاریخی توجه داشت. در راستای بررسی وضعیت اندیشه در سالی که به پایان آن نزدیک میشویم، گفتوگویی داشتیم با دکترمحمد منصور هاشمی، پژوهشگر حوزه فلسفه و اندیشه معاصر در ایران. «دین اندیشان متجدد: روشنفکری دینی از شریعتی تا ملکیان»،« هویتاندیشان و میراث فکری احمد فردید»، «صیرورت در فلسفه ملاصدرا و هگل»، «درد فلسفه»،« درس فلسفه: جشن نامه استاد کریم مجتهدی»، «خدا و بشر: چند مبحث کلامی در تاریخ اندیشه اسلامی» و « آمیزش افقها» برخی از نوشتهها و آثار هاشمی به شمار میروند.
- وقتی از وضعیت اندیشه- چه در ایران و چه در جهان- در سالی که گذشت، سخن میرود، این نکته به ذهن میرسد که اندیشه، ضمن اینکه در بستر تاریخی ویژه خود میپوید اما زمانبردار نیست؛ به این معنا که در هر زمانی امکان طرح و گسترش هر اندیشهای هست. با توجه به این مهم بفرمایید که چه ارزیابیای از وضعیت اندیشه و تفکر و بهطور خاص، فلسفه در این سالها و بهویژه سالی که به پایان آن نزدیک میشویم، دارید؟
درباره نسبت اندیشه و زمان شاید لازم باشد در مجالی فراختر مستقلا بحث کنیم. آرمان اندیشه فراتر رفتن از محدودیتهای زمان و مکان است. اما واقعیت این است که این آرمان هرگز بهطور کامل متحقق نمیشود. اندیشه تاریخمند است؛ یعنی تختهبند زمان و مکان و گذشته است، در عین حال همیشه عنصری فراتر از این محدودیتها را در خود دارد و جهدی است برای پیش رفتن و رهایی. اندیشه خلاقیت است. در محدودیت شکل میگیرد و با این همه از آن گامی به بیرون مینهد. از محدوده فراتر میرود ولی نامحدود نمیشود. اندیشه زمانمند است و در عین حال فراتر از زمانمندی به معنی روزمرگی است. وقتی از روزمرگی فراتر است معنایش این است که هستی و ارزش آن در گرو اعتباراتی مثل امسال و پارسال نیست. برای کلاس و کتاب و مانند اینها میتوان آمار امسال، پارسال، دیروز و امروز را داد اما اینها آمار کلاس و کتاب است و الزاما ربطی به وضع اندیشه ندارد. اندیشهای که در مقام اندیشه منشأ اثر میشود، جایی در تاریخ اندیشه مییابد؛ یعنی جزو میراث فکری بعدیها میشود و اگر نه رجوع به آنکه دستکم به یاد آوردن آن ناگزیر میشود. اگر منظورمان از اندیشه چنین چیزی باشد قضاوت درباره آن از سنخدادن اطلاعات آماری نیست. گذر زمان و تأملات و تفکرات بعدی است که شأن اندیشه در روزگار و وضع ما را مشخص خواهد کرد.
- بر پایه آنچه گفتید، بهتر است به اندیشه پسامدرن بپردازیم که در سالهای اخیر یکی از گرایشهای فکری معاصر عمده در ایران بهشمار آمده و نوشتهها و کتابهای فراوانی در آن باره به چاپ رسیده است. با این حال، بهنظر میرسد که این تب یا موج- اگر قبول داشته باشید- در این سالها فرو نشسته است. شما دلیل فراگیری آن تب و این فروکش کردن را چه میدانید؟
اندیشه پستمدرن بخشی متاخر از تاریخ اندیشه بشر است. در غرب و بهویژه آمریکا بسیار مورد توجه قرار گرفته بود چون از یک سو نسبت تام با تغییر و تحولات جوامع و زندگی آدمیان در روزگار ما داشت و از سوی دیگر از دل بنبستهای فکری اندیشه مدرن درآمده و ادامه طبیعی تأملات و تفکرات آدمیان در جریانی تاریخی بود و هست. مثل هر جریان فکری مهمی دستاوردها و بصیرتهای جالب توجهی داشته و باز مثل هر جریان فکری مهمی طبیعی است که خود با چالشهای تازه مواجه شود و رفتهرفته مناسبتش را از دست بدهد و جزئی از همان تاریخی بشود که رجوع به آن و به یادآوردنش ناگزیر است. اندیشه پستمدرن تا حد زیادی فعلیت یافته و تب و تابش در خود غرب هم کمتر شده است. در ایران هم آثار زیادی در اینباره ترجمه و منتشر شده است و البته هنوز هم میشود. طبعا وقتی کارهایی تولید و اندیشهای کم و بیش شناخته شده است، کارهای بعدی باید نسبت به آنها مزیتی داشته باشد تا تولید شود. اندیشه یک چیز است و عرضه اندیشه چیز دیگر. کتاب (و حتی کلاس) کالاست و تولید آن در شرایط عادی تابع منطق بازار است. اگر در بازاری کالایی عرضه شده و در دسترس است، کالاهای بعدی باید مزیت نسبی داشته باشند تا تولیدشان معقول باشد. مثلا شاید الان بشود ترجمهها و تالیفهایی دقیقتر و عمیقتر راجع به اندیشه پستمدرن عرضه کرد و آشنایی اجمالی و گاه عجولانه پیش را به آشنایی عمیقتر برای مخاطبان جدیتر و پیگیرتر بدل کرد.
- از سوی دیگر، اگر به وضعیت اندیشه در سالهای اخیر در ایران توجه کنیم، بهنظر گونهای پراکندگی و شاید هم از دیدی، نوعی کثرتگرایی در آن به چشم میخورد؛ به این معنا که اندیشمندان ما در این سالها به حوزههای متنوع توجه دارند و کتاب مینویسند یا ترجمه میکنند. آیا بهنظر شما این پراکندگی وجود دارد؟ دلیل آن چیست؟ آیا یک دلیل آن سردرگمی اندیشمندان ما در رویارویی با انبوه دیدگاهها و اندیشهها و نظریههای دیگر(غربی) است؟ آیا به این دلیل است که ما قطبنمای فکری خود را از دست دادهایم؟
ظاهرا برای اینکه در عرصه اندیشه پراکندگی نباشد باید همه یک فکر داشته باشند و یک چیز بگویند! این یعنی تفوق ایدئولوژی بر تفکر. تفکر با تکثر نسبت دارد. همانطور که ابتدای این گفتوگو عرض کردم آرمان تفکر فراتر رفتن از محدودیتهاست اما این آرمان هرگز بهطور کامل تحقق نمییابد و در واقع اگر روزی چنین شده باشد آن روز، روز پایان تفکر هم هست، چون همه حقایق یکباره و برای همیشه روشن شده است و دیگر جایی برای تفکر و نیازی به آن نیست. تفکر نه فقط تکثر میآورد که در تکثر رشد میکند چرا که برایند اندیشههای مختلف محدودیتهای کمتری دارد و بهمعنای عمیقتر میشود گفت محدودیتهای بیشتری را آشکار میکند (فراموش نکنیم که شناخت و کشف محدودیتها گسترش تفکر و وسعت اندیشه است). اگر اینطور باشد دیگر شاید سخن گفتن از پراکندگی در عرصه اندیشه چندان معنایی نداشته باشد. اینکه تکثر و تنوع بسیاری از ما را- حتی روشنفکرانمان را- نگران میکند بیشتر حاکی از خوگرفتن ما با تکصدایی ایدئولوژیکاندیشی است، تکثر و تنوع مشکلی نیست که لازم باشد حل شود. ضرورت است. باید باشد. تلاش، رقابت و رشد در فضای متکثر شکل میگیرد. مخالف من باید بتواند حرف بزند و فکر و فعالیت کند. این نه فقط حق اوست که نیاز جامعه است و مآلاً به نفع خود من است. البته به شرط اینکه من دغدغه اندیشه، پیشرفت و حقیقت را داشته باشم. اگر پروای موقعیت خودم در کوتاهمدت را داشته باشم به چنین نگرشی نخواهم رسید. حالا با این توضیح میشود گفت که بهنظر میرسد در فضای فرهنگی ما افراد و گروههای مختلفی با اندیشهها و دغدغههای گوناگون فعالیت میکنند و این نهتنها بد و حاکی از سردرگمی نیست بلکه نسبت به روزگار تفوق یک اندیشه خاص، نشانهای است از رشد نسبی یک جامعه بهرغم همه مشکلاتش. علایق و نیازها متفاوت است. پس چرا باید یک نوع فکر تولید و عرضه شود؟ چرا نباید سلایق و علایق گوناگون مثلا آثار گوناگونی از کلاسیک تا جدید و از جریانهای مختلف فلسفی تا رویکردهای مختلف علوم انسانی را ترجمه و معرفی کنند؟ آیا اگر فقط آثار یک جریان و گروه خاص بهصورت تشکیلاتی ترجمه و معرفی شود بهتر بوده و حاکی از عدمسردرگمی است؟ در غرب الان این همه آثار متنوع و مختلف در حوزههای فلسفه و علوم انسانی تولید میشود و این همه رقابت میان جریانها و اندیشههای گوناگون وجود دارد، این وضع حاکی از سردرگمی آنهاست یا حاکی از پویایی و نشاط و رشد؟ چرا در مورد ما چنین نباشد؟
- در همین زمینه، اقبال به فلسفه غرب و برگردان آثار مهم آن را چگونه میبینید؟ آیا دیگرشناسی(غربشناسی) ما در این سالها رشد شایانی داشته است؟
به لحاظ کمی که حتما رشد داشته است؛ رشد چشمگیر. حجم آثاری را که در حوزه فلسفه هماکنون به زبان فارسی موجود است مقایسه کنید با مثلا 30سال پیش. تفاوت چشمگیر است. الان اگر کسی فرضا هیچ زبان خارجیای هم نداند ولی اهل مطالعه باشد تا حد بسیار زیادی میتواند با فلسفه و اندیشه جدید آشنا شود. به لحاظ کیفی هم این وضع کمکم تأثیرش را بیشتر آشکار خواهد کرد (میگویم بیشتر آشکار خواهد کرد چون حتی همین حالا هم میشود اثر دسترسی به این اطلاعات را مشاهده کرد. جریانهایی مثل روشنفکری دینی (و پیش از آن چپ) که سالهای پیش حاکم بلامنازع عرصه اندیشه در ایران بودند دیگر چنان تفوقی ندارند و نمیتوانند داشته باشند چون شرایط تغییر کرده و آنها دیگر آن کارکرد پیشین را از دست دادهاند). هر چه دانش بیشتری در حوزه فلسفه و علوم انسانی در دسترس باشد سادهکردن مسئلهها و فروکاستن آنها به یک اندیشه و نسخه دادنها و تجویزهای کلیگویانه مشکلتر خواهد بود و کممخاطبتر.
- در زمینه فلسفه کلاسیک ایرانی- اسلامی وضعیت را چگونه میبینید؟ آیا کارها یا پژوهشهایی در این زمینه شده که حاکی از روزآمد و به روزشدن این فلسفه باشد؟ آیا اصلا چنین کاری شدنی است یا دوران این نوع یا فرم فلسفی به پایان رسیده است؟
نمیدانم روزآمدکردن یک فلسفه یا اندیشه یعنی چه. فلسفه اسلامی نه فقط بخش مهمی از تاریخ ما که قسمت قابل توجهی از تاریخ فلسفه بهطور کلی است. فارابی، ابنسینا، ابنرشد و مانند اینها در تاریخ اندیشه بشر اهمیت غیرقابل انکاری دارند. اما روزآمدکردن این فلسفهها چه معنایی میتواند داشته باشد؟ روزآمدکردن سهروردی یا ملاصدرا دقیقا یعنی چه؟ افلاطون و ارسطو را مگر روزآمد میکنیم؟ یا کانت و هگل را؟ (یا اصلا مگر نیازی دارند که روزآمدشان کنیم؟) مگر گابریل مارسل کاتولیک و حتی اتین ژیلسون تومیست آگوستین و توماس آکوینی را روزآمد کردهاند یا میتوانستهاند بکنند؟ آنها در امتداد یک مسیر فکر کردهاند. در میان ما هم اگر در امتداد فیلسوفان بزرگ سابقمان فکر و فلسفهای متناسب با این شرایط تاریخی تکوین یابد فکر و فلسفهای نو تکوین یافته است. اگر همچنین نشود البته چیزی از اهمیت فیلسوفان گذشته کم نمیشود. این را هم بگویم که تفکر، آییننامه و دستورالعمل بر نمیدارد. اگر در این سرزمین هنوز متفکر پیدا میشود یا پیدا بشود، تفکر آن متفکر امتداد سنت و تاریخ ماست که فلسفه اسلامی هم جزئی از آن است (ولو اینکه در نقد فلسفه و اندیشه فلاسفه اسلامی پیشین باشد)، اگر هم پیدا نمیشود یا پیدا نشود هیچ لازم است و بایدی نمیتواند از عدمتفکر، احیای تفکر گذشته را پدید آورد. تفکر، تکرار و تذکر نیست، داشتن حرف تازه است؛ داشتن مفاهیم تازه برای مسئلههای زنده.
- آیا اندیشهای که برآورد یا نقطه پیوند میان اندیشه دیگری(غربی) با اندیشه و تفکر ایرانی- اسلامی(گرچه این اصطلاح تفکر ایرانی- اسلامی خیلی مبهم است) باشد، میتوان در این سالها دید؟
همه متفکران ما با هر گرایش و مشربی از زمان قاجاریه تا الان در حال تأمل درباره نسبت تاریخ و فرهنگ و اندیشه ما با تاریخ و فرهنگ و اندیشه غرب بودهاند و مشغول نظریهپردازی درباره نسبت سنت ما با تجدد. آنچه اندیشه ایرانی- اسلامی خواندهاید و درواقع سنت فکری ماست، حاصل مواجهه فرهنگهای مختلف است و در طول تاریخ تکوین یافته و تطور و تکامل داشته است. یک هویت خالص یا محض نیست. همان سنت اگر زنده باشد و هنوز ظرفیت ادامه حیات داشته باشد- که بهنظر من بهرغم همه مشکلات و ضعف و فتورش در دوره جدید، زنده مانده است و زنده خواهد ماند- باز هم با دیگر اندیشهها و سنتها به گفتوگو خواهد پرداخت و دادوستد خواهد داشت و تغییر و تحول و تکامل خواهد یافت. آنچه تفکر ایرانی- اسلامی خواندهاید اگر تفکر باشد راهی جز این پیش رو ندارد. تفکر ذاتا زنده و سیال و در حال تغییر و تحول است. اندیشه وقتی صلب شود شعار است و هیاهو و در حقیقت مرثیهخوانی بر سر مقبره تفکری که نیست. در دوره معاصر و در همین روزگار خودمان ما اندیشمندانی داریم که مشغول تفکر و تأمل درباره وضع تاریخی و شرایط اجتماعی- سیاسی و فرهنگ دینی ما و مقتضیات دنیای جدید بودهاند. سیر این اندیشهها از همان دوره قاجار تا حال را هم که از نظر بگذرانید سر جمع حاکی از بیشترشدن خودآگاهی و پختگی و عمق است.
- گرچه اندیشه از گونه ایدئولوژی نیست که بتوان نسخهای برای آن پیچید. با این حال بهنظر شما برای گسترش و عمقیابی تفکر و اندیشه و از آن میان فلسفه در ایران چه میتوان کرد؟ چگونه میتوان هم به دیگری اندیشید و هم بهخود پرداخت؟ آیا میتوان از اندیشه ایرانی سخن گفت؟
هر اندیشهای که متفکران ایرانی پدید میآورند و مرتبط با تاریخ و فرهنگ ماست اندیشه ایرانی است؛ بهعبارت دیگر همه اندیشههایی که اندیشمندان ایرانی مطرح میکنند اندیشه ایرانی است. گونهای اندیشه ایرانی قرار نیست وجود داشته باشد که حرف آخر بهعنوان اندیشه ایرانی باشد. چنان که چنین صورتی از اندیشه مثلا آمریکایی یا آلمانی یا فرانسوی نداریم. تصور میکنم خیلی از این مسئلهها چون ما هنوز از ایدئولوژیزدگی رهایی نیافتهایم مطرح میشود. دنبال یک نوع اندیشه میگردیم که حلال همه مشکلاتمان باشد. چنین چیزی در عالم واقع وجود ندارد و نمیتواند وجود داشته باشد و اگر هم اندیشهای خودش را به این صورت عرضه کرد ایدئولوژیای است که مثل همه ایدئولوژیها خود را اندیشه و علم جا زده است. برای رشد اندیشه پیش از هر چیز باید از این میل مفرط به یافتن نسخه شفابخش نهایی آزاد شد. اندیشه کنجکاوی است، در خلأ هم پدید نمیآید و رشد نمیکند. زمینه تکوین اندیشهها شناخت، دانش و آگاهی است. طبعا هرچه بیشتر بدانیم و بشناسیم امکان رسیدنمان به خلاقیت اندیشه بیشتر است. دانش شرط کافی داشتن اندیشه نیست اما شرط لازم است. برای رسیدن به دانش و پرداختن به اندیشه هم شکیبایی لازم است. ادب اندیشیدن شکیبایی است. در این سالها به فلسفه و فرهنگ خیلی توجه شده است اما شاید بد نباشد به این نیز اشاره کنم که خود همین توجه را باید نقد و ارزیابی کرد. اینکه در ایران امروز مثلا در نشریات و روزنامهها صفحه اندیشه هست از یک سو حاکی از توجه به اندیشه است و از سوی دیگر جای بررسی آسیبشناسانه دارد. اینکه روزنامههای معتبر دنیا تقریبا هیچیک صفحه اندیشه ندارند ولی اینجا در روزنامههای ما درباره فلسفه فوکو، هابرماس و حتی کواین و فودور و از این قبیل مقاله چاپ شده حاکی از نحوی توجه است که نیاز به نقد و بازنگری دارد. ما دچار نوعی مارکسیسم وارونه شدهایم. در ذهنمان ایده جای پراکسیس را گرفته است، پس خیال میکنیم باید دنبال ایده درست بگردیم و با یافتن آن، همه مسائلمان حل خواهد شد. واضح است که نه فقط اینطور نیست بلکه این خلاف منطق تفکر است. وارونه ایدئولوژی باز هم ایدئولوژی است. ژورنالیسم میتواند بهصورت ترویجی به فرهنگ کمک کند ولی جای اندیشه و دانش و تحقیق ژورنالیسم نیست. نقد و ارزیابی اندیشه و دانش، بحث و مجادله سیاسی- اجتماعی نیست. برای گامهای بعدی در جهت رشد اندیشه و علم (یا بهعبارت دیگر فلسفه و علوم انسانی) در سرزمینمان بهنظر میرسد لازم باشد رسانهها- رادیو و تلویزیون و روزنامهها و مجلات عمومی- ظرفیتهای خود را درنظر بگیرند و اطلاعرسانی ترویجی را برنامه کارشان قرار دهند. برای بحثهای تخصصی باید فضاهای مناسبتر- مثلا نشریات سنگینتر با مخاطبان محدودتر ولی جدی- وجود داشته باشد تا در آنها بحث بهمعنای درست کلمه دربگیرد؛ یعنی جستوجوی جمعی حقیقت و نه مناظرهها و مجادلههای عوامپسند خودنمایانه. امیدوارم دستکم دوستان عزیزی که الان مجلات موفق منتشر میکنند به این موضوع توجه کنند. در حال حاضر جای نشریات روشنفکرانه جدیتری که مخاطبان فرهیختهتری را هدف قرار داده باشند خالی بهنظر میرسد.