کوارون در سال 1991 و در 30سالگی، اولین فیلم بلند خود را در مکزیک ساخت و سپس، آرامآرام پیش آمد تا بالاخره تبدیل به فیلمسازی سرشناس در هالیوود شد و در هفتمین پروژه فیلمسازیاش در مقام کارگردان، توانست به رؤیای کودکی خود تحقق بخشد. او 4سال و نیم از عمرش را صرف کرد، جنبههای جدیدی به نحوه فیلمسازی با استفاده از جلوههای ویژه کامپیوتری افزود و پس از صرف انرژی و وقت فراوان، «جاذبه» را آماده نمایش کرد؛ فیلمی که داستانش تقریبا بهطور کامل در فضا میگذرد و هدفش همراهکردن مخاطب با کاراکترهایش برای ازسرگذراندن تجربه فضانوردی است؛ کاری آنچنان سخت و پیچیده که اگرچه ممکن است باعث شود بسیاری از کودکان امروز با تماشای آن تصمیم بگیرند یا فضانورد شوند و یا فیلمساز، اما تأثیرش بر خود آقای کارگردان، تصمیمی سفتوسخت است مبنی بر کنارگذاشتن فضا از دنیای فیلمسازیاش، آن هم برای همیشه!
- چطور شد جورج کلونی را انتخاب کردید و کار با او چطور بود؟
سالها بود که میخواستیم با هم کار کنیم. جورج بازیگر فوقالعادهای است، نویسندهای شاهکار است و کارگردانی بااستعداد. او به کل فیلم فکر میکند نهفقط به صحنههای خودش. درمورد یک صحنه خاص، ما بهشدت درگیر بازنویسی بودیم و بررسی تکتک دیالوگها. جورج هم خبردار شده بود. یک شب ایمیلی از او به دستم رسید که نوشته بود: «شنیدم درگیر این صحنه شدی. من هم یهچیزی نوشتم؛ بخون و دورش بنداز». درنهایت ما از چیزی که او نوشته بود استفاده کردیم. دقیقا همانی بود که میخواستیم.
- میتوانید بگویید کدام صحنه بود؟
احتمالا نباید بگویم اما صحنهای بود که ساندرا برای برگشت به زمین آماده میشود. رؤیایی میبیند و شروع میکند به صحبتکردن با کوالسکی درباره دخترش. دیالوگهای آن صحنه را جورج نوشت. وقتی با او کار میکنید یعنی همکاری فوقالعاده نصیبتان شده است.
- واقعا خارقالعاده است که فیلم اینقدر واقعی بهنظر میرسد درحالیکه بخش زیادی از آن با استفاده از کامپیوتر ساخته شده و بعدا صورت بازیگرها جایگزین شده است.
تکنولوژیای که برای این فیلم استفاده کردیم درواقع بدترین حالت ممکن در انیمیشنسازی و بدترین حالت ممکن در فیلمبرداری زنده بود. از تکنولوژیهای مختلفی که خودمان بهوجود آوردیم استفاده کردیم که نکته مشترک همهشان این بود که باید از قبل طراحی میشدند. درنتیجه وقتی فیلمبرداری را شروع کردیم، همهچیز دقیقا مشخص بود و نمیتوانستیم چیزی را متناسب با چیزی دیگر، تغییر بدهیم؛ یعنی بازیگرها تقریبا نمیتوانستند چیزی را تغییر دهند، به این دلیل که طول مدت هر صحنه دقیقا مشخص بود؛ زمانبندی را اصلا نمیشد عوض کرد. مثلا ساندرا باید در یک لحظه کاملا مشخص، بهشکلی خاص دستش را دراز میکرد. همهچیز میلیمتری بود. این نشاندهنده توانایی ساندرا و جورج بود که چطور با همه محدودیتهای تکنیکی و روحی اطرافشان پیش رفتند و بهشکلی بازی کردند که اینها اصلا بهچشم نیاید. همهچیز برای بازیگرها سخت بود.
- در مرحله نوشتن فیلمنامه، تصوری داشتید از اینکه میخواهید جاذبه چه شکلی داشته باشد؟
همیشه میخواستیم شبیه فیلمهای مستند ناسا باشد. نمیخواستیم مثل فیلمهای علمی- تخیلی شود. نمیخواستیم مثل کتابهایکمیک شود، میخواستیم شبیه مستند شود.
- زمان نوشتن فیلمنامه، تصوری از اینکه چگونه باید آن را فیلمبرداری کنید هم داشتید؟
نه، همهاش را اشتباه پیشبینی کرده بودیم. فیلمنامه را مینوشتیم و به نحوه فیلمبرداری آن فکر نمیکردیم. دقیقا میدانستیم میخواهیم چه حسی و چه شکلی داشته باشد. راستش وقتی نوشتن فیلمنامه تمام شد، آن را فورا برای فیلمبردارمان، چیوو (امانوئل لوبزکی) فرستادم (او قدیمیترین همکار من است) و گفتم «سلام چیوو، فیلمنامه رو بخون. یه فیلم با دوتا کاراکتر؛ خیلی سریع میتونیم بسازیمش». میدانستم به جلوههای ویژه خیلی زیادی احتیاج دارد، اما فکر میکردم خیلی ساده خواهد بود. وقتی کار را شروع کردیم، خیلی سریع فهمیدیم که تکنولوژی روز برای کار ما کافی نخواهد بود و باید وسایل خودمان را برای فیلم طراحی کنیم.
- دوربینهای موجود برای کارتان خوب نبودند؟
چیزی که ما نمیدانستیم، موضوع تکنولوژی معلق نگهداشتن آدمها در کل طول فیلم و در نماهایی طولانی بود. روشها و وسایل متعارفی برای این کار وجود داشت، با استفاده از سیم و تجهیزات مختلف که خب، محدودیتهای فراوانی بهوجود میآورد. از محدودیتهای سیم یکی این بود که فشار زیادی به صورت وارد میکرد و دوم اینکه بازیگر را بیشتر روی یک محور نگه میداشت. اما در جاذبه، کاراکترها در جهات متفاوتی معلقند و هیچ سیستم سیمیای نمیتواند این کار را انجام دهد. ما تصاویر آدمها و اشیا در فضا را بررسی کردیم. این همان دلیلی است که در فیلمهای فضایی، سفینه دکمهای مخصوص دارد که باعث میشود در آن محیط قوهجاذبه بهوجود آید؛ و وقتی شخصیتها به بیرون از سفینه میروند، یک صحنه حداکثر 4دقیقهای هست با کلی کات. اما وقتی قرار باشد یک فیلم کامل در قوهجاذبه صفر ساخته شود، مشکلات آغاز میشود.
- موقع نوشتن با متخصصهای ناسا یا افراد وارد به این حوزه، مشورت نکردید؟
در مرحله نوشتن نسخه اول، مشورت نکردیم. بعد از آن بود که مشاورها را وارد کار کردیم و فهمیدیم چقدر چیزهای احمقانه و نامحتملی نوشتهایم و مجبور شدیم بازنویسیهایی بکنیم. بعد از آن با متخصصهایی در زمینههای مختلف مشورت میکردیم؛ فیزیکدانها برایمان نحوه واکنش اجسام در جاذبهی صفر را توضیح دادند. ذهن ما بهشکلی برنامهریزی شده که واقعیت را از نقطهنظر چشمها و وزن ما درک کند و اینها دقیقا چیزهایی است که آن بالا وجود ندارد. آنجا هیچ بالا و پایینی معنا ندارد؛ هیچ افقی وجود ندارد، هیچ وزنی وجود ندارد و مهمتر از همه، هیچ مقاومتی وجود ندارد. وقتی یک توپ بیسبال را پرت کنید، توپ همینطور مستقیم خواهد رفت تا ابدیت یا تا وقتی که جسمی دیگر مسیر حرکتش را تغییر دهد. وقتی توپ را پرتاب کنید، با همان شدتی که آن را پرتاب کردید خودتان به عقب پرتاب میشوید و بهنسبت تقسیم وزن در بدنتان، چرخ میخورید. بهطور خاص، کار برای انیماتورها سخت بود، چون آنها طراحیکردن را براساس افق و وزن یاد میگیرند.
- ممکن است درباره برخی مشاورههایی که با فضانوردهای قدیم ناسا و از آن قبیل داشتید، صحبت کنید؟
شما با آدمهایی مواجه میشوید که همهچیز را درمورد این پیچ کوچک میدانند؛ همهچیز را و همه احتمالاتی که این پیچ کوچک ممکن است داشته باشد. اما هیچچیز دیگری در زندگی نمیدانند. آنها ذهنهایی متفکر ندارند؛ درمورد چیزهای کوچک خیلی عملگرا هستند. مشاورهای ما به بخشهای کوچکی از کارمان هم توجه میکردند. مثلا عصبانی میشدند که چرا کاراکترهای فیلم، محافظ خورشید را روی صورتشان نمیگذارند! من میگفتم که «خب، اونوقت نمیشه صورتشون رو دید؛ من این کاررو نمیکنم». آنها میگفتند که «نه، اینجوری خورشید کورشون میکنه؛ غیرممکنه». بامزهاش این است که آدم میتوانست به آنها جوابی غیرواقعی بدهد شبیه به «چیزی خاص روی محافظشون هست که ضد نور خورشید عمل میکنه» و آنها هم میگفتند: «وای خدای من»! در سفینه روسی «سایوز»، یک پنجره اضافه کردم چون میخواستم زمین از توی فضا دیده شود. یکی از سختترین چیزهای فیلم، دلیل و تأثیر نیروی جاذبه صفر بود و از آنها میپرسیدیم که «وقتی اون طنابها رو میکشیم، چطور عمل میکنن؟» و آنها میگفتند: «خب، اون پنجره اونجا نیست». میگفتم: «میدونم؛ قبلا دربارهاش حرف زدیم. نظرتون درباره طناب چیه؟» میگفتند: «خوبه، اما من توی سهتا سفر فضایی بودم و اون پنجره...» میگفتم: «میدونم، میدونم. کاملا میدونم که اون پنجره نباید اونجا باشه؛ این یه تصمیم آگاهانهاست!» اما آنها فوقالعادهاند. دعوتشان کردیم سرصحنه و از همه چیزهایی که بازآفرینی کرده بودیم شگفتزده شدند.
- در هیچ مقطعی برای کمک رفتید سراغ ناسا؟ میشود حدس زد که چندان از این فیلم راضی نباشند.
آره، خوششان نخواهد آمد. خیلی عصبانی خواهند شد چون تا جایی که به ناسا مربوط است، هیچ فاجعهای در فضا اتفاق نمیافتد. راستش ما آن اول رفتیم سراغشان و خیلی واضح بود که از هیچچیزی که مرگ در فضا را در خودش داشته باشد، حمایت نمیکنند. اما من خیلی از ناسا خوشم میآید. آنها از من متنفر هم باشند برایم مهم نیست.
- شنیدهام که بولاک با چند فضانورد که در ایستگاه فضایی بینالمللی بودند تماس گرفت. میشود بگویید چطور و چرا این کار را کرد؟
ساندرا با آنها در ایستگاه فضایی تماس گرفت و میخواست بداند که مثلا اگر در فضا برعکس باشد، سرگیجه خواهد گرفت؟ یا اینکه بعد از 5 روز حضور در محیطی بدون جاذبه، چه حسی خواهد داشت؟ بعد ما عکسی از کل عوامل فیلم گرفتیم و برای آنها فرستادیم. آنها هم عکس را پرینت گرفتند و آن را روی پنجره روبهروی زمین قرار دادند و دوباره از آن عکس گرفتند. هرکس این عکس را میدید فکر میکرد که جلوههای ویژه است! دقیقا مثل جلوههای ویژه بود.
- بزرگترین مانعتان برای شروع فیلمبرداری چه بود؟
مسئله فقدان قوه جاذبه. چون همه اتفاقات در شرایطی میافتاد که قوه جاذبه وجود نداشت، وفاداری به واقعیتهای فضایی و حل مشکلات تبدیل به بزرگترین چالش فیلم شد.
- ایده کپسول آتشنشانی از کجا به ذهنتان رسید؟
یکی از مشاورهای فضانوردمان آن را پیشنهاد داد. گفت که باید از کپسول آتشنشانی بهعنوان روش حرکتکردن استفاده کنید. پیشنهاد خوبی بود.
- برای فیلم دکور هم ساخته شد؟
خیلی کم. ایستگاههای فضایی روسی و چینی، بخشهایی از تلسکوپ هابل و ایستگاه فضایی بینالمللی.
- حاضرید فیلم دیگری در فضا بسازید؟
نه. چند وقت پیش دنی بویل را در فرودگاه دیدم. به من گفت که «من یهبار فیلم فضایی ساختم [آفتاب]. دیگه هیچوقت فیلم فضایی نمیسازم». حالا میفهمم چرا. خیلی به این فیلم افتخار میکنم. از کوچکترین مرحله ساختش هم لذت بردم و دیگر هرگز فیلم فضایی نخواهم ساخت. البته اگر کسی پیشنهاد دهد که واقعا من را به فضا ببرد، فورا میپذیرم.
- یک پایان متفاوت
وسوسه یک پایان متفاوت همیشه وجود داشت؛ اینکه کاراکترساندرا بولاک کشته شود و بعد فیلم تمام شود و نام عوامل در سکوت بیاید. این راه سادهاش بود؛ از آن نوع پایانبندیهایی است که آدم وقتی دانشجوی فیلمسازی است، میسازد. من به نوع دیگری از پایانبندی علاقهمند بودم. برای من فقط یک پایانبندی وجود داشت: اینکه او راه برود. این اولین لحظه در فیلم است که تماشاگر راهرفتن او را میبیند. میشود گفت که فیلم استعارهای از تولد دوباره است. او در حالت جنینی قرار میگیرد [در جایی از فیلم او به حالت جنینی درمیآید]، بعد وارد آب میشود، بعد بیرون میآید، میخزد، چهار دستوپا حرکت میکند و بعد روی دو پایش میایستد و راه میرود. در مقاطعی با برخی که به سینمای جریان اصلی علاقه دارند این بحث مطرح شد که «از کجا معلوم است که اوضاع او روبهراه خواهد شد؟ از کجا بدانیم که سالم به خانه خواهد رسید؟ از کجا بدانیم که او دزدیده نخواهد شد؟» من هم جواب دادم که «اینها برایم مهم نیست. مهم این است که او دارد راه میرود»! میخواهم باور کنم که او وقتی از این اتفاقات جان سالم بهدر برده، برای مواجهه با دیگر اتفاقات بد هم آمادگی دارد. فیلمی که من خیلی دوست دارم و خیلی وقتها نمونه ما قرار گرفت (البته اصلا ایندو فیلم را با هم مقایسه نمیکنم)، «یک محکوم به مرگ گریخت» روبر برسون است؛ دیوارهای آن فیلم، دیوارهای استعاری هستند. فوقالعاده است که در انتهای آن فیلم، وقتی زندانی فرار میکند و به آنسوی حصار میرود، شروع میکند به راهرفتن و فیلم تمام میشود. بهشیوه متعارفتر استودیوها، شاید بشود پرسید که «از کجا بدانیم که نازیها او را دستگیر نخواهند کرد؟» (میخندد) مهم نیست! فکر میکنم استودیوها درمورد نیاز اطمینانخاطردادن به تماشاگرها و بیش از حد توضیحدادن چیزها، زیادی سختگیر شدهاند.