مشتری: آقاجان این هندونه که به من فروختی که قرمز نبود، سفید سفید بود.
فروشنده: خب که چی؟ میخواستی چهرنگی باشه؟ منم که تماممدت دارم همین رو میگم که هندونه مثل قنده!
غزل ایرانی از تهران
* * *
تاکسی
پلیس یک تاکسی را که با سرعت زیاد در خیابان حرکت میکرد، متوقف کرد و گفت: هیچ معلوم هست داری چیکار میکنی آقا؟ بهجای چهارتا مسافر، ششنفر رو سوار کردی و با این سرعت هم داری رانندگی میکنی؟
راننده: آخه جناب سروان، اگه زودتر نرسم به مقصد، اون سه نفری که توی صندوق عقبن خفه میشن!
شایسته سرابی از تهران
* * *
شب
معلم: بلندترین شب سال کدوم شبه؟
دانشآموز: شب امتحان!
امیرعلی حیدریان از تهران
* * *
غصه
اولی: ای بابا، چی شدی؟ چرا موهای سرت اینقدر ریخته؟
دومی: از غصه...
اولی: از غصهی چی؟
دومی: از غصهی اینکه مبادا موهام بریزه!
مهدی یزدانی از کرج
* * *
اتوبوس
رانندهی اتوبوس به مردی که میخواست خودش را بهزور در اتوبوس جا کند گفت: آقا نیا بالا! مگه نمیبینی دیگه یه ذره هم جا برای نشستن یا وایسادن باقی نمونده. چرا اینقدر زور میزنی؟ خب نیا بالا.
مسافر: اشکال نداره. شما یه کاری کن من بیام بالا، دراز میکشم!
شبنم یوسفی از تهران
* * *
بیماری
دکتر به بیماری که نمیتوانست بخوابد، توصیه کرد وقتی به رختخواب میرود، از عدد یک شروع به شمارش کند تا خسته شود و خوابش ببرد. بیمار صبح روز بعد دوباره به پزشک مراجعه کرد. دکتر پرسید: خب، شمردی؟
بیمار: بله تا عدد ۴۵۵۸۹ شمردم!
دکتر گفت: عجب... اما پس درنهایت تونستی بخوابی.
بیمار: نه دیگه. وقتی به عدد ۴۵۵۸۹ رسیدم، دیگه صبح شده بود و پاشدم اومدم خدمت شما!
امیر کتابدار از تهران